تصویر منسوب به میرزا محمد‌علی نقیب الممالک شیرازی| مجموعه‌ی خصوصی

روایت x داستان

برشی از متن امیرارسلان نامدار قصه‌ای از نقیب‌الممالک، نقال عهد ناصری

از زمان خسرو اول انوشیروان تا عصر ما، داستان با درون‌مایه‌ی اندرز و سرگرمی و با فضای درباری یا باغ‌های مصفا یا حرمک‌های تودرتو همیشه شنیدنی بوده. در دربار‌ها‌ی شاهی هم از دورانی به بعد علاوه بر ملک‌الشعرا، یک نقیب‌الممالک هم منصب پرطمطراق قصه‌گویی شاه را بر عهده داشت. ممکن بود شاه در حرمسرایش، از همسران خوش‌گفتارش، داستان‌هایی شنیده‌ باشد اما نقیب‌الممالک تنها قصه‌گوی رسمی او بود که می‌توانست پشت دریچه‌ی خوابگاه شاهی بنشیند و استاد کمانچه‌کش را در کنارش بنشاند تا موافق با قصه‌های شفاهی، نغمه‌ای بنوازد. از مشهورترین این قصه‌گویان اختصاصی دربار، محمدعلی نقال، نقیب‌الممالک عهد ناصری است. پدرش درویش غلامحسین‌خان –صاحب معرکه‌ی نقالی سبزه‌میدان تهران– نیز نقال محمدشاه قاجار بوده. نقیب‌الممالکی که او را به داستان امیرارسلان نامدار می‌شناسند. داستانی که نقیب‌الممالک آن را با جزئیات و آب‌وتاب فراوان برای پادشاه سخت‌گیر و داستان‌دوست قاجار –که دیگر به شنیدن قصه‌های قدیمی و تکراری راضی نبوده– از ذهن خود می‌آفرید و شب‌به‌شب بخشی از آن را پیش از خواب برای ناصرالدین شاه روایت ‌می‌کرد. او در چند سال بعد از آن هم چند بار دیگر از آغاز تا پایان داستان را هر بار با رنگ‌ولعابی نوتر دوباره برای پادشاه تعریف می‌کرد. شیوه‌ی روایت نقیب‌الممالک از این داستان آن‌چنان شنیدنی بود که توران‌آغا فخرالدوله دختر ناصرالدین‌شاه را به نگارش آن ترغیب کرد.

امیرارسلان در میان قصه‌های عامیانه‌ی فارسی از همه مشهورتر است و به‌نوعی مظهر داستان‌های عامیانه‌ی فارسی به حساب می‌آید و خیلی از مردم در صد سال گذشته، مطالعه‌ی داستان‌های عامیانه را با خواندن امیرارسلان آغاز کرده‌اند. شگفت این‌جا است که این پهلوانِ محبوب ایرانیان اصالتا اهل روم است و نام ترکی دارد و دلیری‌ها و پهلوانی‌هایش همه در فرنگ شکل می‌گیرد.

فخرالدوله در سی‌وسه‌سالگی به بیماری سل درگذشت و انتشار این کتاب تا سال ۱۳۱۷ قمری به تاخیر افتاد. در آن سال به همت همسر او مهدیقلی خان مجدالدوله، این نسخه به صورت چاپ سنگی منتشر شد و پس از این سال، بارها به اشکالی دیگر به چاپ رسید، تا دست‌آخر محمدجعفر محجوب در سال ۱۳۴۰ شمسی آن را گردآوری و منتشر کرد.

به سنت قصه‌های دنباله‌دار که راوی تعلیقی برای شب‌های بعد نگه می‌داشت، بخشی از داستان امیرارسلان (از تولد تا بدو ورود به دربار خدیو مصر) انتخاب شده که مخاطب را برای خواندن ادامه‌ی داستان امیرارسلان در فصل‌های دیگرکتاب ترغیب کند.

بانو چون داخل خانه‌ی خواجه نعمان شد، کنیزان در برابرش تعظیم کردند، کنیزان یک دست لباس حریر زرین‌طراز حاضر کردند، بانو پوشید و چون سرو آزاد به عمارت رفت و بالای تخت نشست، خود را آراست و غرق دریای دُرّ و گوهر شد. با کنیزان به صحبت مشغول شد که ناگاه سروکله‌ی خواجه نعمان از در داخل شد. او در برابر بانو تعظیم کرد، همین که چشم بانو بر خواجه نعمان افتاد از جا برخاست و از هر دری سخن در میان آمد، تا این‌که خواجه گفت: «اگر مرا به غلامی خود قبول بفرمایید عین التفات است.»

بانو از خجالت سر به زیر انداخت و چهره‌اش سرخ شد؛ عرق شرم بر پیشانی‌اش نشست، با دو صد شرم و حیا گفت: «خواجه! در حقیقت تو دارای جان من هستی و جان مرا خریده‌ای و مرا از دست چندین هزار دشمن خونخوار نجات دادی و صد سال دیگر هم باشد، از کنیزان تو هستم. ولیکن خواهشی از تو دارم، چه شود که از راه مردانگی قبول کنی و منتی بر سر من بگذاری.»

خواجه نعمان گفت:«نازنین، فرمایشت چیست؟» بانو گفت: «خواجه، اول آن‌که من سوگوار هستم و شوهری مثل ملکشاه رومی از دست داده‌ام، حداقل باید تا چهل روز برای او سوگواری کنم، ثانیا نطفه‌ای از ملکشاه در رحم من است و باردار هستم، یقینا تا یک ماه یا چهل روز دیگر متولد خواهد شد. خواهش من این است که آن‌قدر صبر کنی تا بار حمل بر زمین بگذارم، همین‌ که این طفل متولد شد، من از کنیزان تو هستم.»

خواجه نعمان گفت: «نازنین، یک ماه که سهل است تا یک سال دیگر هم بفرمایید صبر می‌کنم. تو در این عمارت با کنیزان باش اما خواهش من از تو این است که هر وقت زمان وضع حمل نزدیک شود مرا خبر کنی.»

بانو گفت: «به‌چشم.»

خواجه نعمان از جای برخاست و به عمارت دیگر رفت. خواجه نعمان روزی یک ‌بار به خدمت بانو می‌آمد و صحبت می‌کردند و می‌رفت. روز چهلم آثار وضع حمل در بانو نمایان شد. پرستاران قابله و لوازم حاضر کردند. بانو یکی از کنیزان را به خدمت خواجه نعمان فرستاد، کنیز رفت و خواجه را خبر کرد. خواجه شادی‌کنان از جا برخاست و آمد در اتاق دیگر نشست. تخته‌ی رمل را از بغل بیرون درآورده، آن را به رمل زد و اسطرلاب را در برابر آفتاب نگاه داشت. ستاره‌ی طفل را ملاحظه کرد. دید اگر این طفل در این ساعت به دنیا بیاید، چه پسر باشد چه دختر، پیشانی او «درفش کاویانی» است و هیچ‌یک از سلاطین روزگار بخت و اقبال و پیشانی این کودک را ندارند و او در خانه‌ی هرکس باشد، دولت و اقبال در آن خانه خواهد بود. بسیار خوشحال شد و گفت: «کاش این طفل در همین ساعت تولد یابد که بسیار ساعت خوبی است.» در این خیال بود که کنیزان خبر آوردند: «خواجه، مژده بده که خدا پسری به بانو عطا فرمود.»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.

*‌‌‌امیرارسلان و ملکه‌ی فرخ‌لقا، محمدعلی نقیب‌الممالک شیرازی، تصحیح محمدجعفر محجوب، تهران: ۱۳۴۰.