طرح: ماهور کوهی

کارگاه داستان

قسمت پنجم توصيه‌هايی براي اقتباس

در ادامه ي سرفصل هاي آموزشي دنباله‌دار كه تاكنون درباره ي مهارت‌هاي نويسندگي چاپ شده، از چند شماره‌ي پيش در صفحه‌ي كارگاه داستان، اصغر عبداللهي داستان‌نويس و فيلمنامه‌نويس باسابقه، طی سلسله درس‌هایی به ارائه‌ي اصول درام و نحوه‌ي اجراي آن‌ها در اثر داستانی می‌پردازد. عبداللهي در هر شماره، با زباني ساده، داستان شكل‌گيري يكي از قصه‌ها يا فيلمنامه‌هايش را در قالبي روايي بيان مي‌كند. اين بار او سراغ يكي از حلقه‌هاي ارتباطي ادبيات و سينما، يعني «اقتباس»، مي‌رود و با مرور تجربياتش در نوشتن يك فيلمنامه‌ي بي‌سرانجام، اين مفهوم را به صورت مصداقي شرح مي‌دهد.

اقتباس یعنی دخل وتصرف (کم یا زیاد) در یک متن برای مناسب حال کردن آن. اگر داستان کوتاه باشد کمی باید به قصه اضافه کنیم اگر رمان مفصل باشد باید از خرده‌روایت‌ها وشخصیت‌هاي آن کم کنيم. گاهی اقتباس برای طراحیِ تازه و نوجویی در مضمون و پلاتِ متنِ موجود است. گاهی برای بومی کردن و معنای تازه دادن به متن. گاهی… اقتباس گاهی دراماتورژی یک متن است گاهی نه.

«بله سفارش هم قبول مي‌کنم، چه عیبی داره، اصلا هنر، سینما، یعنی…»

فردای بعد از این مکالمه‌ي تلفنی مي‌روم تهیه‌کننده را مي‌بینم. دفترش خیابان لاله‌زار در یک کوچه‌ي فرعی است. از این ساختمان‌هاي متروکه. تهیه‌کننده در طبقه‌ي سوم است. عاقله‌مردی که خودش مي‌گوید از پادویی سینما شروع کرده تا حالا که پنج فیلم تهیه کرده. آبدارچی و منشی ندارد، خودش چای مي‌ریزد. پوسترهر پنج فیلمی را که تهیه کرده زده به دیوار.

«دیدین؟»

«نه متاسفانه وقت نکردم ببینم، دوباره اکران کنین مي‌رم مي‌بینم.»

«مهم نیس. سلیقه‌ي من اینا نیس دیگه. شریک بودم، تو هر فیلم بیست درصد. بچه داری؟»

«نه.»

«چن تا قصه (منظورش فیلمنامه است) نوشتی تا حالا؟»

«خیلی.»

«چن تاش فیلم شده؟»

«سه تا.»

«اگه گفتم بیای واسه اون فیلمه بود، همون که تو جزیره‌ي کیش مي‌گذشت، چی بود اسمش؟»

«جهیزیه برای رباب.»

«آره همون؛ اسم خوبی نیس. اسم فیلم باس کوتاه باشه تو کله‌ي تماشاچی بمونه. ضربه بزنه بهش. مشتری بکشه تو سینما. به‌خصوص خانما، باید به شوهره بگه فردا بریم این فیلمه رو ببینیم. می‌دونی چی مي‌گم؟ اسم مهمه.»

«بله.»

«یه چای دیگه بهت بدم، معلومه چای‌خوری. (بلند مي‌شود راه مي‌افتد) من روزی سه تا فقط، یکی صب، تو خونه، یه دونه این‌جا، یه دونه‌م باز تو خونه. کمرنگ. البته چای خوب ها. خودم مي‌رم بازار مروی، یه دکون هس مال یه حاجیه‌اس. سی ساله مشتری‌ام، مي‌شناسه منو. از اون آدماس که دیگه کم پیدا می‌شن. باس یه روز بیای واسه‌ت بگم چه‌جور آدمیه. صد تا قصه داره این آدم. بگم مو به تنت سیخ مي‌شه. دانشجویی؟»

«سال آخر.»

«هیچی تو اون کتاب دفترا نیس، بدت نیاد رک حرف مي‌زنم. تو هم مث پسرای من… بگذریم. چی مي‌گفتم؟»

«فرمودین یه قصه داره که اگه بگین مو به تنم سیخ مي‌شه.»

«نه، حرفم چیز دیگه‌اس جوون؛ مي‌خوام بگم به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن/ که شبی نخوابیده باشی به درازی سالی. سینما گولت نزنه. فریب نخوری یه وخ… چی مي‌خونی تو دانشگاه؟»

«ادبیات دراماتیک.»

«یعنی چی؟»

«یعنی داستان، شعر، البته بیشتر نمایشنامه و تاریخ تئاتر و فرهنگ عامه و… هرچی به درام مربوط باشه.»

«درام، بله، من درام مي‌خوام؛ یه درام جون‌دار. خودت درام چی داری؟ مي‌گم خودت چون مي‌خوام فکر جوون بیارم تو این سینما. دیگه وقتشه جوونا بیان درام تزریق کنن به این سینما. تا کی فیلم‌فارسی، تا کی پسر فقیر دختر پولدار. هی ایرج بخونه، هی فردین، بهروز… نمي‌گم بده ها، نه، ولی دوره‌ي این چیزا گذشته. باس یه چیزای دیگه، باس درام تزریق بشه به سینما. می‌دونی چی مي‌گم؟»

«بله.»

«درام چی داری؟»

هیچی نداشتم. اصلا به همچه روزی فکر نکرده بودم، این‌که یک تهیه‌کننده‌ي سینما زنگ بزند و از من بخواهد که فیلمنامه‌اي بنویسم بر اساس سوژه‌اي از خودش؛ البته گفته بود (قصه مصه‌هاي خودتم بیار بلکم به‌از مال من باشه).

پنج سالی بود دانشجو بودم. شانسی که آوردم همان سال اول، ترم اول، آن‌قدر در باب سینمای مولف، فیلمنامه چیست، هنرچیست، انواع ژانر، انواع هنر و غیره و غیره حرف (داد) زده بودم که حالا لبریز بودم از تهی. من واقعا داشتم یک فیلمنامه‌نویس مي‌شدم؟

«چرا خیال مي‌کنی آدما باید پول بدن رویاهای تو رو بخرن. تو حاضری یه قرون خرج کنی رویاها، کابوس‌ها و دغدغه‌هاي دیگرون رو بشنفی؟»
«فردا دارم مي‌رم دفتر یه تهیه‌کننده.»

«چه خوب!»

«هیچی ندارم، گفتم ده تا طرح و قصه دارم ولی هیچی ندارم.»

«مهم نیس، تا صب خیلی وقت داری. فقط لطفا خوابی رو که امشب مي‌بینی براش تعریف نکن چون می‌ندازتت بیرون.»

«خودش انگار یه قصه مصه‌اي چیزی داره.»

«از همون یه فیلمنامه درآر.»

چرا رفتم به گذشته؟ آن روز رفتن به دفتر تهیه‌کننده را مي‌گویم. می‌توانستم به یک طرح فکر کنم یا لااقل یک ایده و این‌طوری دست خالی نباشم. دنبال یک قنادی هم بودم که یک جعبه شیرینی بگیرم. قنادی آن دوروبر نبود، وقت هم نبود دورتر بروم.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.