David Hockney | بخشی از اثر

داستان

۱ اسم زنم گراسی‌یلا است، اسم خودم آرتور. رفقايمان همه‌اش می‌گویند: «چه زوج جذابی‌ان.» راست می‌گویند،‌ ما یک زوج سرزنده،‌ جوان،‌ دلنشین و دنیادیده‌ایم، خوش‌صحبت و از نظر مالی تامین. در نتیجه‌، بخش عمده‌ای از زندگی‌مان به معاشرت می‌گذرد. مردم سر دعوت ما با هم چشم و همچشمی دارند‌ و ما هم مجبوریم به‌تناوب بین این و آن میهمانی، یکی را انتخاب کنیم.

مرام اصلی ما این است که هیچ‌کس نباید التماس‌مان کند. خیلی از این بدمان می‌‌آید که این حس را به دیگران بدهیم که خودمان هم از این خصلت‌مان باخبریم و با پذیرش دعوت‌شان داریم به میزبان‌هايمان افتخار می‌دهیم. ولی به هر حال آن‌ها این قضیه را برای خودشان افتخاری حساب می‌کنند و همین مسئله به شهرت ما به‌عنوان آدم‌هایی سخاوتمند،‌ بزرگوار و دور از بددلی و تنگ‌نظری دامن می‌زند. قسم می‌خورم ما هیچ تلاشی برای مهمان شدن نمی‌کنیم. با این حال،‌ منصفانه عرض کنم، گراسی‌یلا و من همیشه خوش‌قیافه‌ترین، نازنین‌‌ترین و باهوش‌ترین زوج بوده‌ایم و هستیم. ما شمع جمعیم.

به اقتضای طبیعت‌مان،‌ کلا با سوءظن و حسادت غریبه‌ایم؛ خودمان هم می‌دانیم هیچ مردی جز آرتور لیاقت گراسی‌یلا را ندارد و هیچ زنی جز گراسی‌یلا لیاقت آرتور را.

خدا می‌داند چند نفر ‌توی جمع حسودی موفقیت ما را می‌کنند! با این حال، ‌من و گراسی‌یلا از معاشرت با جمع‌ اکراه داریم، از دورهمی بیزاریم و از مهمانی هم متنفریم. تازه،‌ آدم‌های خجالتی و اهل فکری هم هستیم و بیشتر آدم سکوت و انزوا، کتاب خواندن و گپ و گفت‌های صمیمی؛ از آن‌ها که از جماعت و رقص و موزیک بلند و خل‌وچل‌بازی و با لفت و لیس حرف زدن و لبخندهای زورکی فراری‌اند. خب ما چه گناهی کرده‌ایم که اين‌قدر بانزاکتیم؟ آخر چرا نمی‌توانیم حتی فقط یک دعوت دورهمی را رد کنیم؟

حقیقت ماجرا این است که ته تهش من و گراسی‌یلا اراده‌ي لازم را نداریم و دل‌مان نمی‌آید نه بگوییم. همیشه سر راه مهمانی، در افکاری غم‌‌افزا،‌ تالماتی تلخ و احساس گناهی دردناک غوطه‌ور می‌شویم.‌ ولی به محض ورود به گردباد پرهیاهوی جماعت، صداها، چهره‌ها، لبخندها و لطیفه‌ها حس رنجش ِبودن در جایی علی‌رغم میل قلبی را پاک از یادمان می‌‌برند. بعد باز توی خانه، این حس که اين‌قدر سست‌عنصریم، خیلی اذیت‌مان می‌کند. این حس عاجز بودن‌‌مان خیلی دردناک است! دو تا آدم معمولی زیر بار مشکلی مثل مشکل ما‌ شاید حتی دچار یاس و سرخوردگی هم بشوند ولی من و گراسی‌یلا الان در میانه‌ی کارزار رد دعوت و توقف شمع جمع بودنيم. برنامه‌ای هم با هدف نچسب و چندش و نفرت‌آور شدن‌مان ریخته‌ایم اما باز توی مهمانی که هستیم، اصلا دل‌مان نمی‌آید نچسب باشیم چه برسد به چندش و نفرت‌آور؛ ‌تا حدی که باز مي‌رویم توی قالب همان شمع جمع ولی در خانه‌مان،‌ زمانی که آرامش به تفکر و تعمق راه می‌دهد و از تاثیر مخرب مهمانی هم خبری نیست، مي‌رویم در قالب آدم‌های منفورِ جماعت فرهیخته و قشنگ می‌شویم عکس همان شمع سرافراز جمع.

دو ماه پیش که برنامه‌مان را عملی کردیم هنوز نواقص بسیاری داشت. بی‌تجربگی‌مان، هیجان‌مان، ‌عدم خونسردی‌مان باعث شد چند اشتباه جدی بکنیم ولی خب آدم از زندگی یاد می‌گیرد؛ کم‌کم من و گراسی‌یلا بهتر شدیم. اگر بگویم بی‌نقص بودیم غلو کرده‌ام اما با این حال،‌ عرض کنم که احساس رضایت و خرسندی می‌کردیم و حتی به آخرین کار‌مان می‌بالیدیم. حالا هم منتظر نتایج زحمات‌مان هستیم.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردين ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ ‌ این داستان با عنوان The Life of the Party سال ۱۹۸۸ در مجموعه‌داستان Sanitary Centennial: And Selected Short Stories منتشر شده است.