بلندی‌های ماچوپیچو

یک سفر

سفر به شهرهایی با نام‌های عجیب

اولین‌ بار که تصویر ماچوپیچو به چشمم خورد فکر کنم هشت نه‌ساله بودم. معبد خورشید تن‌تن را تازه خوانده بودم. جایی در داستان، پروفسور تورنسل دزدیده می‌شود و تن‌تن و کاپیتان هادوک برای نجات پروفسور به ماچوپیچو می‌روند. دنبال تصویر گشتم و فهمیدم نام این مکان جادویی پرپله ماچوپیچو است. واژه‌ی ماچوپیچو را صد باری برای خودم تکرار کردم. چنان سحری داشت که اولین جرقه‌ی نام مکان‌ها در ذهنم زده شد: من می‌خواستم به این ماچوپیچو با آن عنوان افسانه‌ای‌اش سفر کنم. از پله‌هایش بالا بروم، نفسم بند بیاید و از آن بالا جهان را نظاره کنم.
جادوی ماچوپیچو نه‌تنها دست از سرم برنداشت که مدتی بعد نام جدید دیگری هم به آن اضافه شد. دهه‌ی ۶۰ بود؛ سال‌هایی که تلویزیون دو شبکه بیشتر نداشت و ما همه‌ی برنامه‌های معدودش را با جان و دل تماشا می‌کردیم. اولین ‌بار نام پورت سعید را در سریال بادبان‌های برافراشته شنیدم. مطمئنا همه‌ی آن‌هایی که دهه‌ی ۶۰ ایران را از سر گذرانده‌اند این سریال را خوب یادشان است اما نمی‌دانم نام پورت سعید هم به‌اندازه‌ای که برای من جذابیت داشت برای آن‌ها هم داشته یا نه. از آن موقع به بعد بود که برای خودم فهرستی درست کردم از شهرها، مکان‌ها، کشورها، حتی فروشگاه‌هایی که نام‌های عجیب و غریب دارند و تصمیم گرفتم به همه‌ی آن‌ها سفر کنم؛ مقصدهایی که می‌دانم هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت پایانی ندارند و بعد از دیدن هرکدام‌شان جادوی دیگری به نام‌شان برای یادآوری اضافه شده است.

الخسيراس
رفته‌ام جنوب اسپانیا. می‌خواهم به مراکش سفر کنم. می‌گویند برای رفتن باید از بندر الخسیراس سوار کشتی شوی. می‌پرسم: «کجا؟» و دوباره این نام افسانه‌ای را تکرار می‌کنند: «الخسیراس.»

همه بابت رفتن به مراکش هشدار می‌دهند. می‌گویند بحث داعش را جدی نگرفته‌ای اما سرم برای دیدن مراکش پربادتر از این حرف‌ها است. می‌خواهم کار خودم را بکنم. زنگ می‌زنم برای رزرو هتلی که بعدها یکی از محبوب‌ترین هتل‌های عمرم می‌شود. می‌گویند عید قربان است؛ عید بزرگ مسلمین و شهر تقریبا تعطیل است. آهی می‌کشم و رفتن به بندر الخسیراس در جنوب اسپانیا و سفر با کشتی از آن‌جا به مراکش موکول می‌شود به سال بعد.

سال بعد، باز هم در جنوب اسپانیا هستم. دارم هتل رزرو می‌کنم که یکی از کارکنانش می‌گوید بهتر است بلیت کشتی را از بندر تاریفا بگیرم. کشتی‌های بندر تاریفا به بندری در طنجه می‌روند که در مرکز شهر است و با هتل محبوبم دارنور فقط ده دقیقه‌ای فاصله دارد. باز هم آه می‌کشم، چون یک بار دیگر الخسیراس را از دست داده‌ام.

روز برگشت از طنجه فرا می‌رسد. بلیت برگشت به تاریفا و بلیت اتوبوس به شهر فوئن‌خیرولا را، شهری که تعطیلاتم را در آن می‌گذرانم، خریده‌ام. به بندر مرکز شهر طنجه می‌روم. بندر تعطیل است. دریا حسابی طوفانی است و کشتی‌های کوچک از سفر به دریا منع شده‌اند. باید به بندر بزرگ شهر طنجه بروم که یک ساعت با شهر فاصله دارد. به بندر می‌روم. کشتی‌های بزرگ منتظرند تا مسافران را به اسپانیا برگردانند. هیچ کشتی بزرگی به تاریفا نمی‌رود، مسیر همه‌ي کشتی‌ها به بندر بزرگ‌تر الخسیراس است. با آن‌که مجبورم هم پول کشتی و هم پول اتوبوس را دوباره بپردازم، خوشحالم. بالاخره به الخسیراس محبوبم می‌روم. شب که به الخسیراس می‌رسم، همه‌ي ترمینال‌های اتوبوس‌رانی بسته‌اند. مجبور می‌شوم هتلی بگیرم و شب را در الخسیراس افسانه‌ای بگذرانم. راضی‌ام و خوشحال از این‌که یکی دیگر از نام‌های عجیب و غریب فهرستم را از نزدیک دیده‌ام.


توسکستان
به گرگان رفته‌ام. اولین بار نام توسکستان را از دوستی می‌شنوم که پدرش زاده‌ي یکی از روستاهای منطقه‌اش است. می‌خواهیم برای وقت‌گذرانی به توسکستان برویم اما هوا برفی است و ممکن است گیر بیفتیم. سال بعد با خانواده به مشهد می‌روم. به سرم می‌زند در راه برگشت از توسکستان به گرگان بروم. به شاهرود که می‌رسم، دوستی ترکمن منتظرم است تا از شاهرود و از دل جنگل مه‌آلود توسکستان به گرگان ببردم. اواخر ارديبهشت است و هوا بهاری و خوش. آسمان آبی است، از آن آسمان‌هایی که سال‌ها است نه در تهران آلوده دیده‌ام، نه در لندن خاکستریِ گرفته‌ای که زندگی می‌کنم. جاده پیچ‌درپیچ است و جنگل توسکستان با مه فراوانش کم‌کم دارد خودش را نشان می‌دهد. سر پیچی می‌ایستیم و به جنگل زیر پایمان نگاه می‌کنیم که مه غلیظ خامه‌مانندی رویش را پوشانده. هرچه پایین‌تر می‌رویم، مه نزدیک‌تر می‌شود. حالا مه روی شانه‌ها، دست و پاهایمان نشسته، چشم چشم را نمی‌بیند و فقط پرهیب زیبای همه‌چیز است که به چشم می‌خورد. نرم‌نرم از میان مه پایین می‌رویم و مه خودش را می‌کشد بالا و بالاتر و راه‌مان باز می‌شود به سمت گرگان.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.