مرتضی نیک‌نهاد| ۱۳۹۵

یک تجربه

غلام دیزل
پويا عباسی
درست خاطرم نیست؛ این قضیه مربوط به زمانی است که آن پیکان دولوکس لاستیک دور سفید را خریده بودیم یا این‌كه هنوز همان پیکان داشبورد ترک‌خورده‌ی زوزه‌کشنده را داشتیم اما خوب یادم است که این برنامه چطور در تعطیلات نوروز آن سال اعصابم را به هم ریخته بود. آن موقع هنوز خانواده‌های کمی ماشین داشتند و در جاده‌های خلوت با همان پیکان له‌ولورده هم حس سلطان جاده‌ها به آدم دست می‌داد.

پدرم کارمند بود و با همه‌ی عالم رودربایستی داشت. همیشه به اطرافیانش پول نقد قرض می‌داد و به صورت نسیه و تکه‌پاره پس می‌گرفت. یکی از همکارانش در خانواده‌ی ما به غلامپور دیزل معروف بود. غلامپور همیشه به جای پرداخت بدهی‌اش، اجناس بنجل تحویل پدرم می‌داد. از کوپن برنج تایلندی گرفته تا پادریِ زشت جلوی درب حمام. یک بار یک رادیاتور آلومینیومی و یک سری میل بادامک و واشر سرسیلندرِ موتور دیزلی را به‌عنوان بخشی از بدهی‌اش به پدرم داده بود و اعصاب‌مان را به قدری به هم ریخته بود که از آن زمان به بعد غلامپور دیزل صدایش می‌کردیم. عصرها هر وقت غلامپور را در خیابان‌های اطراف مدرسه‌ام می‌دیدم که به سمت خانه‌اش می‌رود، یک تکه تنه‌ی چنار خشک‌شده یا یک چرخ پنچرشده‌ی فرقون و این‌جور چیزها توی دستش بود. انگار که یک قحطی بزرگ در راه باشد و برای جان به در بردن از آن باید هر چقدر می‌شود آت‌وآشغال زنگ‌زده انبار کرد.
هفته‌ی آخر اسفندماه آن سال، روزی پدرم نفس‌نفس‌زنان با یک شیء مشبکِ فلزی رنگ‌ورورفته وارد حیاط خانه شد. توضیح داد که غلامپور خواسته تا قبل از عید بدهی‌اش را صاف کند و این باربند یغورِ پیکان را تحویلش داده است. روز بعد دیدم پدرم ماشینش را آورده داخل حیاط و یک سری پیچ و بست در دست دارد و روی سقف ماشین کار می‌کند. باربند اهداییِ غلامپور دیزل هم به صندوق‌عقب ماشین تکیه داده شده بود.

«ما هیچ سالی باربند وصل نمی‌کردیم که. چیز زیادی نمی‌بریم با خودمون، اون‌جا هم که خاله اینا همه‌چیز می‌دن به‌مون.»

«درست نیست آدم این‌طوری بره مسافرت، تا حالا هم اشتباه می‌کردیم چیزی نمی‌بردیم خونه‌شون. تو فوتبال‌دستی‌ت رو نمی‌خوای بیاری اصفهان با حمید اینا بازی کنی؟»

پدرم می‌خواست هرطور شده از جنس اهدایی غلامپور استفاده کند تا پیش خودش خوشحال باشد که حقش را گرفته است. هم از دست غلامپور دیزل هم از قیافه‌ی زشت آن باربند حسابی شاکی بودم. با آن باربند آدم هیچ نمی‌توانست احساس سلطان جاده‌ها را داشته باشد. روز سفر، خواهرم عروسک غول‌پیکرش را به من داد تا برایش روی باربند بگذارم. مادرم هم یک کارتن پر از آلبوم تحویل پدرم داد تا آن را روی باربند بگذارد. در چیدن وسایل داخل صندوق‌عقب، هر موقع ساک یا کوله‌ای بدقلقی می‌کرد و نمی‌گذاشت درب صندوق‌عقب بسته شود، پدرم با لحنی بی‌اعتنا می‌گفت: «فوقش می‌ذاریمش روی باربند.» و این جمله را طوری بیان می‌کرد که انگار در زندگی قبلی‌اش مسئول چیدن بار در صندوق‌عقب و باربند اتوبوس بوده است. در طول سفر تصمیم گرفتم خونسرد باشم و باربند زشت را فراموش کنم اما وقتی پدرم زمان رسیدن به عوارضی اتوبان قم ترمز شدیدی کرد و ناگهان منظره‌ی جلوی چشم‌مان تاریک شد، فهمیدم نمی‌شود خونسرد ماند. فوتبال‌دستیِ من روی شیشه‌ی جلوی ماشین ظاهر شده بود و آدمک‌هایش بهت‌زده از پشت شیشه به ما نگاه می‌کردند. آدمک‌ها در کسری از ثانیه به سمت راست حرکت کردند و بعد از روی کاپوت به زمین افتادند. سرعت ماشین‌ها کم بود و توانستم از ماشین پیاده شوم و جنازه‌ی فوتبال‌دستی رومیزی هدیه‌ی کلاس چهارم دبستانم را از روی آسفالت جمع کنم. خط هافبک تیم آبی کاملا از مدار خارج شده بود و در مقابل حملات آسیب‌پذیر می‌نمود، کف استادیوم هم ترک خورده بود.
خواهرم عروسکش را از روی باربند برداشت و روی پایش گذاشت. پدرم بقیه‌ی بارهای روی باربند را که حسابی کج و کوله شده بودند، دوباره چید و سمت اصفهان حرکت کردیم.

بعد از آن سفر پدرم آچار دست گرفت و باربند را باز کرد و در انباری کنار پیت نفت و رادیاتور و موتور دیزل گذاشت


بیتمه
حنيف صادقی
امتحانات ثلث سوم که به آخر می‌رسید لحظه‌شماری می‌کردیم برای دیدن ماشین‌های غریبه ـ طلایه‌داران و پیش‌قراولان باربندبه‌سرـ که دیدن‌شان نوید آغاز تعطیلاتی طولانی در بابلسر با بعدازظهرهای کش‌دار بود.

آن سال‌ها بابلسر هنوز این‌قدر بزرگ و شلوغ نشده بود. دهه‌ی ۶۰ بود و تب‌وتاب جنگ. بابلسر تشکیل می‌شد از چند خیابان اصلی و محله‌های قدیمی، خیابان‌های تنگ و پیاده‌روهای فراخ با جوی آبی در کنار. بالای جوی پیاده‌رو به ارتفاع یک پله باغچه‌ و سایه‌سار درخت نارنجی بود که زیر آن می‌نشستیم و ماشین‌ها را می‌شمردیم و بازی «گرفتم» راه می‌انداختیم. ماشین‌های غریبه با کوله‌بار سفر بر سقف که می‌رسیدند دو‌به‌دو کنار هم لب خیابان می‌ایستادیم و هرکدام‌شان که رد می‌شد فریاد می‌زدیم: «بَیتِمِه (گرفتم).» ماشین‌های غریبه‌ی از همه‌جا بی‌خبر را تصاحب می‌کردیم.
تابستان برای ما موسم تماشای ماشین‌های مختلف بود: ژیان، رنو پنج، پژو پانصدوچهار، پیکان پژو، پیکان دولوکس، پیکان جوانان با رینگ اسپرت و… با باربندی به ارتفاع یک متر و پر از بار. به شهر که وارد می‌شدند سروکله‌ی مسافربگیرها با پلاک‌های «اتاق خالی» پیدا می‌شد. پلاک‌به‌دست‌ها با سرعت برق مثل ازما‌بهترانِ شب چهارشنبه به چشم برهم‌زدنی مقابل هر چهارچرخ باربندبه‌سری ظاهر می‌شدند و موی دماغ‌شان که خانه‌ای یا اتاقی به‌اجاره نصیب‌شان کنند.

همیشه کنجکاو بودیم كه ببینیم بالاخره كدام‌شان می‌تواند ماشینی را راضی کند و به مقصد ببرد. آن‌وقت بود که باربندها باز می‌شد و صحنه تماشایی‌ می‌شد. در بارها همه‌چیز پیدا می‌شد. از شیر مرغ تا جان آدمی، از پتو و بالشت بگیر تا ظرف و ظروف، تا فلفل و نمک و زردچوبه و حتی آفتابه. برای ما که آن‌جا شهرمان بود و زندگی می‌کردیم این‌همه بار و بندیل مثل این بود که خیال کرده باشند قرار است در بیابان بی‌آب‌وعلف اطراق کنند.

حالا ولی اوضاع فرق کرده. دیگر بعید است بچه‌های این روزها بتوانند بازی «گرفتم» راه بیندازند. حالا مسافرها دیگر باربند ندارند. توی ویلای چندطبقه‌شان ریز و درشت همه‌چیز هست. حالا فقط با خودشان کلید می‌آورند و تا به شهر می‌رسند زود توی یکی از خیابان‌های ویلایی می‌پیچند و به طرفة‌العینی می‌خزند توی ساختمان.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.