ساسان مویدی

یک مکان

چند قاب از ماسوله‌ی سال ۶۰

سال ۶۰ که برای اولین‌ بار رفتم ماسوله، واقعا روستا بود. ارتباطش با اطراف قطع بود و به‌ندرت آمد‌و‌رفتی در آن می‌شد. فقط یک مینی‌بوس بود که هفته‌ای یک بار از جاده‌ای بسیار بد و خاکی می‌آمد و برمی‌گشت. آن‌ سال‌ها هنوز داشتن دوربین متداول نبود. مردم ماسوله من و دوربینم را که مي‌دیدند برخورد خیلی خوبی مي‌کردند. اجاره‌ي خانه هر چقدر که می‌شد از من خیلی کمتر می‌گرفتند. صبح‌های ماسوله با صدای پتک آهنگرها شروع می‌شد. همه‌‌ کارشان را با آهنگری راه می‌انداختند. هر وسیله‌ای نیاز داشتند زود می‌رفتند سراغ آهنگر. از وسایل خیلی ساده‌ي دم دست گرفته تا نعل اسب. شغل اکثرشان یک‌جوری به دامداری ارتباط داشت. دورتادور جنگل ماسوله تالش‌هایي زندگی می‌کردند که دامدار بودند. گاومیش داشتند. محصولات‌شان را می‌آوردند به ماسوله‌ای‌ها می‌فروختند و در ازایش از آن‌ها چیزهای مختلف برمی‌داشتند. زندگی روستا این‌طور می‌چرخید. تابستان‌ها که کار دام کم می‌شد، قهوه‌خانه شلوغ می‌شد و پشت‌بام‌ها. مي‌گفتند: «بِشَم بِنَ سَر» كه به ماسوله‌اي يعني «بروم پشت بام براي تماشا» و می‌آمدند روي پشت‌بام‌ها برای پیاده‌روی. دوتایی و سه‌تایی می‌ایستادند و گپ می‌زدند و سیگار می‌کشیدند یا همین‌طور تنهایی می‌ایستادند و به منظره‌ي دوردست خیره می‌شدند. زمستان‌ها هم آن‌قدر برف می‌آمد که ارتباط روستا بالکل با اطرافش قطع می‌شد. خودشان بودند و اندوخته‌ي بهار و تابستان. خوشمزه‌ترین میوه‌ی عمرم را آن‌جا خوردم؛ گلابی‌‌ای که بهش می‌گفتند «خوج».
این عکس‌ها از شش سفرم به ماسوله در بهار و تابستان سال‌های ۶۰ تا ۶۳ است. چند سال پیش که دوباره برای عکاسی رفته بودم ماسوله خانمی مسن من را شناخت. آمد جلو و گفت: «یادت است چند سال پیش چند باری آمدی این‌جا؟ از شوهرم عکس گرفتی. عکسش را داری هنوز؟» همسرش فوت کرده بود. کلی گشتم و از او یک عکس پیدا کردم. مردی میانسال که نشسته بود روی نیمکت قهوه‌خانه. پای چپش را روی پای راست انداخته بود و دست چپش را روی زانو گذاشته بود و سيگاري بین انگشتانش روشن بود. کنارش روی نیمکت استکان و نعلبکی چای بود و یک قندان. نگاه مرد خیره به زمین مانده بود. توی فکر بود و توی حال و هوای خودش. جور خوبی توی عکس بود. انگار زمان برایش متوقف شده بود. انگار می‌شد تا ابد در همین حال بماند.


ساسان مويدی

ساسان مويدی