جف دایر در پنج سالگی|۱۹۶۳

روایت

خواهر و برادر نداشتن چقدر در زندگی آدم‌ها نقش دارد؟ تک‌بچه‌ها چطور با دوران کودکیِ بی‌همبازی، نوجوانیِ بی‌همصحبتی، و بزرگسالی بی‌خویشاوندی مدارا می‌کنند؟ جف دایر، نویسنده‌ی انگلیسی، در این روایت از بزرگ شدن و تجربه‌هایش در تنهایی می‌نویسد. از این‌که ملال کودکی‌اش چه نقشی در بزرگسالی‌اش داشته.

مادرم خیلی وقت‌ها با لحنی مصر این جمله را تکرار می‌کرد: «بچه‌ای که کتک نخوره لوس بار می‌آد.» اما متاسفانه این جمله هشدار نبود، تشویق بود؛ مرجعی معتبر که غریزه‌ی مادرانه‌‌اش را برای برآورده کردن تمام نیازهای تک‌فرزندش تقویت می‌کرد. من را آن‌قدر لوس کرده بودند که وقتی والدینم یک روز صبح بی‌خبر آمدند دبستان دنبالم ـ تقریبا هشت سالم بود ـ به معلمم گفتم احتمالا آمده‌اند که برویم برایم اسباب‌بازی بخرند. در واقع آمده بودند برویم شاپشایر پیش مادربزرگ در حال احتضارم. یکی دیگر از دلایل لوس بار آوردنم این بود که موجود رنجوری بودم. در کودکستان آن‌قدر غیبت داشتم که یک روز مسئول حضور و غیاب آمد خانه‌مان ببیند ماجرا چیست. من همیشه مریض بودم. وقتی رفته بودم بیمارستان لوزه‌ام را بردارم مادر و پدرم هر روز یک جلد از کتاب‌های بئاتریکس پاتر برایم می‌گرفتند. کمبود برادر و خواهر را احساس می‌کردم ولی خوشحال بودم لازم نیست اسباب‌بازی‌هایم را با کس دیگری تقسیم کنم. علاوه‌ بر این در کریسمس و تولدم هم هدایای بیشتری نصیبم می‌شد.

آن سوی ترازوی این لوس بار آوردن‌ها این بود که پدر و مادرم در دوران رکود و افسردگی دهه‌ی ۳۰ بزرگ شده بودند. آن‌ها تمام زندگی‌شان مشغول صرفه‌جویی بودند. مادرم مسئول ناهار مدرسه بود و تا یازده‌سالگی‌ام در غذاخوری آن‌جا غذا سرو می‌کرد. بعدها وقتی خانه را ترک کردم، نظافتچی یک بیمارستان شد. پدرم کارگر ورق‌کاری بود. والدینم بیشتر از آنچه پول در‌می‌آوردند صرفه‌جویی می‌کردند. هیچ‌وقت برایشان صرف نداشت کسی را استخدام کنند کاری برایشان انجام دهد. با این اوصاف، از یک سو من را لوس می‌کردند چون تک‌بچه بودم و بسیار لاغر و رنجور و از سوی دیگر زندگی‌مان مجموعه‌ای بود از خرده‌رفتارهای مقتصدانه، امساک‌ و صرفه‌جویی‌های بی‌پایان که درونم ریشه دوانده بود. اگر در کودکی هر چیزی می‌خواستم داشتم، تا حدی دلیلش این بود که خواست‌هایم خیلی زود بر این مبنا شکل گرفتند که اصلا ما استطاعت خرید چیزی را نداریم، که همه‌چیز خیلی گران است، که می‌توانیم با هیچ هم سر کنیم. بارها پیش آمد از پدرم بخواهم چیزی را که در یک مغازه چشمم را گرفته بود برایم بگیرد و او جواب داده بود «نمی‌خوایش» و من می‌خواستم در جواب بگویم: «چرا می‌خوامش». بدین‌ترتیب بعد از مدتی دیگر هیچ چیزی نمی‌خواستم.
اگر شلوارک تیم محبوبم چلسی را می‌‌خواستم، مادرم شلوارک آبی ارزان‌قیمتی می‌خرید و بعد نوارهای سفیدی به دو طرفش می‌دوخت که آن را شکل اصلش می‌کرد. لباس برای عروسک اکشن‌من؟ مامان خودش درستش می‌کرد. میز فوتبال؟ یک تکه پارچه‌ی فلانل سبز گرفت و خط‌های سفید زمین را رویش کشید. در سوپرمارکت هیچ‌وقت از چرخ استفاده نمی‌کردیم، فقط سبد. همیشه ارزان‌ترین نوع هر چیزی را می‌خریدیم. بزرگ‌تر که شدم، فکر کنم حدودا چهارده‌ساله، تی‌شرت مارک بن‌شرمن می‌خواستم اما مادرم توضیح داد که فقط «پول اسمش رو می‌گیره». خیلی کم به تعطیلات می‌رفتیم. دلیل اصلی‌اش هم این بود که تعطیلات یعنی پرداختن به منفورترین کار نزد پدرم: پول خرج کردن. پدرم ترجیح می‌داد ساعت‌هایی را که سر کار نیست روی خانه کار کند (راه ورودی را سیمان بریزد، گاراژی بسازد).

کودکی آدم، هر شکلی که باشد، همیشه به نظر کاملا طبیعی می‌آید. سال‌ها طول کشید تا فهمیدم که در فقر نسبی بزرگ شده‌ام. اگر برای چیزهای مورد نیازمان پول کافی داشتیم تنها دلیلش این بود که رفتار مقتصدانه ـ ادامه‌ی خودخواسته‌ی سیاست‌های جیره‌بندی جنگ جهانی دوم ـ به شکلی عمیق در خانواده‌مان درونی شده بود. مثل خیلی دیگر از تاثیرات والدین، این موضوع هم بعدها در رفتارهای من خودش را به دو شکل متناقض نشان داد. به محض ترک خانه، تبدیل شدم به یک ولخرج: اگر یک بسته شکلات می‌گرفتم به جای جیره‌بندی و خوردن یک یا دو قطعه، کلش را یکجا می‌بلعیدم. تبدیل شدم به یک هورت‌کش به جای یک مز‌مزه‌کن. در عین حال می‌توانستم با پولی بسیار ناچیز زندگی‌ام را بگذرانم و به‌هیچ‌وجه احساس نکنم که دارم از چیزی می‌زنم (مهارتی ارزشمند و حتی می‌شود گفت امتیازی ویژه برای کسی که بخواهد نویسنده شود). برایم زندگی کردن بدون چیزهایی که بیشتر هم‌نسلانم داشتن‌شان را بدیهی فرض می‌کردند، هرگز مشقت‌بار نبود. سال‌ها با حق بیکاری زندگی‌ام را گذراندم و از دو طرف معامله کاملا راضی بودم: پول کم، وقت زیاد. حتی حالا، در پنجاه‌ودوسالگی، برایم عذاب است که در لندن تاکسی بگیرم.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.

این روایت با عنوان On Being an Only Child سال ۲۰۱۱ در نشریه‌یThe Threepenny Review منتشر شده است.