هنگامه خلج|۱۳۹۵

روایت

در كار روزمره‌ای مثل آشپزی هم آدم‌ها راه و روش خودشان را دارند. بعضی كلان‌برنامه‌ریز هستند و نقشه‌ی غذایی كل هفته‌ی بعدشان را می‌دانند، بعضی خُردمدیرند و سعی می‌كنند با جزئیات غذای فقط همان روزشان را آماده كنند. در متنی كه می‌خوانید عالیه عطایی از همین منظر كلی و جزئی به مفهوم كدبانوگری نگاه كرده و تفاوت‌های غذایی فرهنگی بین ایران و افغانستان را هم چاشنی روایت كرده.

دستور غذای خورش بامیه در ایران و افغانستان مشترک است ولی وقتی به خوردن می‌رسد مزه‌اش فرق دارد. مهمان عمویم در هرات بودم که خورش بامیه‌ی افغانستانی را خوردم و فکر کردم حتما میوه‌ی بامیه در افغانستان با ایران فرق دارد. سعی کردم متمرکز باشم که چه طعمی را قبلا خورده‌ام اما چیزی یادم نمی‌آمد و برای کسی که سر از طعم و مزه‌ی غذا درنمی‌آورد این‌که بخواهد طعمی را یادآوری کند، یک‌جور دریا به قاشق پیمودن است. شاید ترش‌تر بود یا تندتر یا چه می‌دانم شورتر، هرچه بود مزه‌اش همان مزه‌ی ایران نبود. وقتی به زن‌عمویم گفتم «طعمش فرق می‌کند» گفت: «ان‌شاءالله شما در اقامت‌تان یک بار برای ما تیار کن تا حالی‌دان شویم» و این ماجرا همان دهان بی‌وقت باز کردن بود. چون نمی‌شد آشپزی کنم. بلد نبودم. من در واقع همیشه مصرف‌کننده‌ی غذا بوده‌ام تا تولیدکننده‌اش و در فرهنگ ما این‌که زنی آشپزی نداند آن‌قدر دور از ذهن است که بگویی من زن نیستم.

اولین بار در نه‌سالگی یک چهارپایه‌ی چوبی بیست‌سانتیمتری قد من را به اجاق‌گاز ‌رساند؛ تا اندازه‌ای که بشود داخل قابلمه را ببینم. مادرم کفگیربه‌دست ایستاده بود به سخنرانی، که برنج هفت بند دارد. وقتی پنج بندش باز شد برای مهمان روی آبکش می‌ریزیم. به شش که رسید دیگر مجلسی نمی‌شود و مال خودمان است. در خانه‌ی ما مهمانی زیاد برگزار می‌شد اما آشپزهایی هم بودند که برنج را مجلسی آبکش کنند و نیازی به این سختی نباشد اما مادرم زن پسندیده‌ای بود و این پسندیدگی را آموزش می‌داد. تصور کودکی این بود که چطور سرم را ببرم داخل قابلمه‌ی داغ و چطور دانه‌دانه‌ی برنج را ببینم و چطور بندهایشان را بشمرم؟ وقتی این سوال را از مادرم پرسیدم، شبیه آدمی که به یک قورباغه‌ی سخنگو گوش می‌کند به من زل زد و گفت: «کلی باید ببینی.» همان‌جا باید می‌فهمیدم که هرگز آشپزی یاد نمی‌گیرم. برای مادرم قابلمه یک کل بود با اجزای داخلش که می‌شد همه‌شان را با یک چشم دید و برای من قابلمه یک محاط بود بر صد تا دویست تا سیصد تا دانه برنج که نشمرده بودم‌شان.

دختر پسندیده نبودن چیز کمی نبود. برای مادری با در نظر گرفتن تمام جوانب تربیتی، از بد هم بدتر بود که دخترش وقتی سالاد هم درست می‌کند مویش داخل ظرف می‌رود و یک خط در میان دستش را می‌برد. طوری غریزی سعی کردم جبران کنم. مثلا وقتی دخترخاله‌هایم خوب برنج آبکش می‌کردند من المپیاد ریاضی مقام آوردم و فکر می‌کردم این به آن در است. شاید هم در شد چون یک مدت کوتاهی اصراری به غذا پختن من نبود اما یک صبح جمعه‌ای که تست ریاضی می‌زدم یا ژول ورن می‌خواندم مادرم با یک سبد پیاز می‌آمد تا آداب سرخ کردن پیاز را آموزش بدهد. می‌گفت هم‌اندازه، مثل چوب‌خط‌های اول دبستان، هم‌اندازه باشند تا هم‌اندازه سرخ شوند. وقتی توی ماهیتابه زل می‌زدم بعضی‌هایشان زودتر سرخ می‌شدند طوری که رنگ سرشان با ته‌شان فرق داشت و این یعنی باید دو دانه پیاز را از ماهیتابه جدا می‌کردم یا زیر و رو می‌کردم و تا می‌خواستم به آن دو برسم سه تای دیگر سوخته بودند. می‌گفت رنگ کلی باید طلایی باشد. طلایی به‌نظر من رنگی کلی نبود. بعضی‌هایشان طلایی، بعضی‌هایشان قهوه‌ای و بعضی هنوز سفید بودند. پیازها چند جور تونالیته‌ی رنگی داشتند و این برایم آزاردهنده بود. من آشپز نمی‌شدم چون جزئیات را از کلیات نمی‌توانستم سوا کنم. مادرم معمولا با حسرتی عمیق می‌گفت: «درخت بی‌بار من.»
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.