همهمان عادتها و وسواسهایی داریم كه میخواهیم از دیگران پنهانش كنیم، چیزهایی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنیم. «تاریكخانه» آنجا است كه با این پیچیدگیها و تضادهای شخصیتیمان شوخی كنیم، آنجا كه میشود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یك نویسنده نقابش را بردارد و تصویر كمتر دیدهشدهای از شخصیتش را برایمان رو كند و رویش را تو روی مخاطبان باز كند.
زندگی هر كس را چیزی عوض میكند و بخشی از زندگی من را عادتهایی دربارهی غذا که بهنظرم عجیب نیست و این بقیهاند که با فکر کردن به آن، خود را به کشتن میدهند. اگر الان زندهام و میتوانم صحبت کنم و از رشد نسبتا کاملی برخوردارم، مدیونم به پنیر، شیر، خامه، سرشیر و ماست. چیزهایی که میتوانستم از بچگی به جای هر غذایی بخورم. بچگی وقتی است که آدم پفک زیاد دوست دارد، با کاغذ شکلاتها ساعتها دوست میشود و اشتباهی فکر میکند میتواند دنیا را به جای بهتری تبدیل کند.
با موفقیت و میوهی خشک کمی مشکل دارم. میتوانم همهچیز را تا ابد عقب بیندازم. مطمئنم روزی تمام دوستانم را از دست خواهم داد، چون هیچوقت آنقدر که اول نشان میدهم خوب نیستم و در رستوران غذایم را با آنها تقسیم نمیکنم.
اگر از من بپرسند: «پودر نارگیل به چه درد میخورد؟» میگویم: «به درد پاشیدن بر خاک مرده.»
در سفرها، یک روز تمام بابت گفتن جملهی «ضربهنخورده لطفا» به پیشخدمتهای رستورانهای ورشکستهی سر راه، باعث خندهی دوستانم میشوم. گناه: خواستن تخممرغ عسلی با زردهی ضربهنخورده. وقت برگشتن به خانه، کمی عقبتر میایستم تا اگر دزدی داخل بود بتواند بدود بیرون و به من آسیبی نزند و حتی میگذارم خوردنیها را با خود ببرد.
نمیدانم از لحظهی تولد اینطور بودهام یا نه؟ ولی گذاشتن آناناس خیس، پاشیدن پودر نارگیل و تزریق ژلهی خوراکی به لایهی زیبای شکلات و خامه را توهینی آشکار به کیکهای خوشمزه میدانم و نمیفهمم که چرا باید وسط کیک، موز له کرده باشند.
در هواپیما کنار پنجره مینشینم تا کمتر بترسم و چیزی نمیخورم که سقوط نکنیم. احساس میکنم خوردن صبحانهی
دوستداشتنیِ داخل هواپیما یعنی عادی پنداشتن شرایط در حالی که تو هیچ کنترلی بر آن نداری و در ارتفاع هزارپایی بر تکههای بههمپیوستهی آهن و فلز نشستهای. عادی پنداشتن یعنی احترام قائل نبودن برای خطر و خطر حریص است، بنابراین با نخوردن صبحانه جوری رفتار میکنم که به او بفهمانم که میدانم وجود دارد و خیال ندارم لم بدهم و به او بیتوجهی کنم.
یکی از معماهای هستی برای نزدیکانم این است: «چطور یک نفر سیب دوست دارد و از آبسیب بدش میآید؟» کسی ناخن میکشد به صورت.
عکسهایی را که در آن زشتم پاک میکنم و بهنظرم قارچ یکی از بدمزهترین چیزهای روی کرهی زمین و هر چهار بازوی کهکشان راه شیری و بقیهی جاهای کشفنشده (از طرف ما) است. قارچ لاستیک پخته یا سرخشده یا خامی است که هر معدهی فهیم و باشعوری باید به آن عکسالعمل نشان دهد. محکم بایستد و بگوید: «نه برو عقب، عقب لطفا.» این یکی از مکالمههای عادیام پای تلفن با رستورانهای نزدیکم است:
«فقط بدون قارچ لطفا.»
«بدون چی؟»
«قارچ. میخوام تا شعاع یک کیلومتریش قارچ نباشه.»
«متوجه شدم.»
چیزهای زیادی در سمت تاریک من قرار دارند، مثلا پستههایی که در تاریکیهای ته کمد قایم کردهام یا اینکه کلا سمت روشنی وجود ندارد. ما آن را از خودمان درآوردهایم که بگوییم یک خوبیهایی هم داریم و اینطور نیست که سراسر ضعف باشیم و ضعف و ضعف. البته با غمها، ترسها و قسمت خیلی بزرگ و تاریکم به یک صلحی رسیدهام و حتی میدانم جای کلید و پریزش کجا است، اگر بخواهم لامپ آویزان از رشتهی سیاه و باریکِ سقفش را روشن میکنم.
فقط نوشتن از ترسها میتواند باعث شود که آدم تا آخر عمر داستانی برای روایت داشته باشد و این فوقالعاده است. چرا نترسم؟ بعضی وقتها آنقدر یک خوراکی برایم ارزشمند است که با اینکه سالها است جدا از خانوادهام زندگی میکنم، آن را در جایی از خانه قایم میکنم. بعضی وقتها از دست خودم و بعضی وقتها از ترس مهمان ناخوانده. البته آخرش معمولا همه را میآورم و تعارف میکنم. یک بار در روبالشی نازک، شکلاتی را که گم کرده بودم پیدا کردم. شکلاتی که دیگر نمیشد خوردش.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.