روایت

دلتنگی برای دستپخت مادر سن و سال و منطق نمی‌شناسد، حتی اگر بهترین غذاها را در بهترین رستوران‌ها بخوریم باز هم رستوران ستاره‌دارمان آشپزخانه‌ی مادر است. تام جوناد، نویسنده‌ی آمریکایی، در این روایت از انگیزه‌هایش برای آشپزی می‌نویسد؛ انگیزه‌هایی كه مادرش به‌شكلی دیگر در او پررنگ كرده.

من برای خانواده‌ام آشپزی می‌کنم. به عبارت دیگر: آشپز خانواده‌ام و برای همین هم تقریبا هر شب آشپزی می‌کنم. سالی سیصد روز آشپزی می‌کنم و سال‌ها است که سالی سیصد روز آشپزی کرده‌ام. برای هر سه‌نفرمان آشپزی می‌کنم: برای زنم، دخترم و برای خودم ـ قبل از این‌که سه نفر شویم هم برای دونفری‌مان آشپزی می‌کردم. شوهری هستم که برای همسرش آشپزی می‌کند که این یعنی مردی هستم که برای زن زندگی‌اش و حالا زنان زندگی‌اش آشپزی می‌کند و این هم یعنی مردی هستم که تا حدی شبیه زن‌ها آشپزی می‌کند: بدون شک از سر عشق و سخاوت ولی در عین حال از سر وظیفه و از سر خدمت. من آشپزی می‌کنم چون کارم است. روزهای تعطیلی‌ام انگشت‌شمارند. روزهایی هم كه تعطیل می‌كنم دلم می‌خواهد فقط در رستوران‌هایی غذا بخورم که یا غذایی بهتر از دستپخت خودم جلویم بگذارند، یا غذای مکزیکی، یا سوشی. راستش حتی وقتی روزهای متوالی سفرم هم آشپزی‌ام تعطیل نمی‌شود، چون قبل از رفتن غذای خانواده را آماده کرده‌ام تا در نبودم بخورند. من آشپزی می‌کنم تا نبودنی نباشد. آشپزی می‌کنم تا همیشه آن‌جا باشم، حتی وقتی نیستم، حتی وقتی می‌میرم و آشپزی‌ام در خاطرات دخترم خیلی ساده ترجمه می‌شود به این وقتی كه با او گذراندم.

معنی این حرفم این نیست که آشپزی من کاری فداكارانه‌ است. کاملا برعکس، چرا که برای تحمل آشپزی مثل یک زن، باید مثل یک مرد برای خودم آشپزی کنم. غذاهایی که برای خانواده‌ام می‌پزم، همان غذاهایی هستند که خودم دوست دارم بخورم. غذاهایی که دوست دارم بخورم، همان چیزهایی هستند که برای خانواده‌ام می‌پزم. من از سر گرسنگی و طمع آشپزی می‌کنم و برای همین همان‌قدر که یک آشپز ازخودگذشته‌ام، آشپزی مستبد و جزمی‌ام. همه‌ی‌کارها را خودم می‌کنم و همه‌چیز را خودم درست می‌کنم؛ از سس سالاد تا پودر چیلی. از دیگران کمک نمی‌خواهم و سراغ راه‌های میان‌بر نمی‌روم. می‌‌خواهم وقت را صرف کنم، نه صرفه‌جویی. از تناقضی که این تعهد وسواسی ایجاد می‌کند خبر دارم، خبر دارم آن زمانی که پای اجاق می‌گذارم، در واقع زمانی كه برای خانواده‌ام می‌گذارم، در عین حال زمانی است كه از آن‌ها می‌گیرم.

این اما قصه‌ی آشپزی من و ترکیب غریب آزادی و اسارت درون آن نیست. قصه‌ی چیزی ـ یا کسی ـ است که الهام‌بخش من بود تا آشپز خانواده‌ام شوم، به من انگیزه‌ی این کار را داد و آشپزی را برایم به یک نیاز عملی و ظاهرا روانی تبدیل کرد. این قصه‌ی مادر من است، قصه‌ی آشپزی مادرم.

مادر من، فرانسس جوناد، فقط یک مادر نبود، فقط یک مامان نبود. یک خانم بود. یک بانو. زنی زیبا اهل بروکلین که وقتی مد بود کلاه‌هایی شگفت‌انگیز سر می‌کرد و حتی وقتی مُد نبود لباس‌های خز می‌پوشید. تمام عمرش موهای طلایی روشن مثل موهای جین هارلو داشت و من هیچ‌وقت نفهمیدم رنگ واقعی موهایش چیست. دوست داشت برود پیست مسابقات و رستوران. آشپزی را دوست نداشت. این‌که به هر حال انجامش می‌داد ـ و این‌که چاره‌ای نداشت ـ برمی‌گشت به توقعات آن دوره و به پدرم؛ مردی قوی با انگشتری در انگشت کوچکش که شب‌های زیادی را در رستوران‌های مورد علاقه‌ی مادرم می‌گذراند ولی آن شب‌هایی که می‌آمد خانه، با صدای بلند توقع داشت غذایش روی میز باشد. مادرم هم غذا را می‌گذاشت روی میز. او آشپز خانواده‌ی من بود. سالی سیصد روز آشپزی می‌کرد.

برای پدرم آشپزی می‌کرد و وقتی پدرم نبود، که زیاد اتفاق می‌افتاد، برای من و برادر و خواهرم آشپزی می‌کرد و وقتی آن‌ها، که هردوشان ده سالی از من بزرگ‌تر بودند، از خانه رفتند، برای من. برایم اسپاگتی با کره و پنیر می‌پخت. برایم در یک ماهیتابه‌ی آهنی بدون روغن نمک می‌ریخت و همبرگر «تابه‌ای» را آن‌قدر سرخ می‌کرد تا سفت می‌شد. برایم با اضافه کردن یک قاشق چایخوری آب، تخم‌مرغ‌های هم‌زده‌ی مخصوص خودش را درست می‌کرد. برایم با نمک و ادویه استیک درست می‌کرد و به تکه‌های مرغ یک سس مَلَس به اسم سس سوزان می‌زد. برایم از سوپرمارکت کتلت مرغ یا گوشت اسکالوپینی می‌گرفت و به سبک ایتالیایی‌ها رویش خرده‌نان می‌ریخت. برای دسر ژله یا پودینگ شکلات یا ماست میوه‌ای درست می‌کرد. به‌جز جمعه‌شب‌ها که غذای سرد سرو می‌کرد ـ اسمش را گذاشته بود «بشقاب» طالبی، پنیر کوتاژ و سالاد تن ـ هیچ‌وقت برای خودش، برای رفع گرسنگی خودش، آشپزی نمی‌کرد.

مدت‌ها طول کشید تا بفهمم از آشپزی متنفر است و مدتی بسیار طولانی‌تر طول کشید تا بفهمم از آشپزی متنفر است چون بلدش نیست. از یک طرف او مثل مادر بود و فرض بر این است که مادرها آشپزی بلدند، از طرف دیگر، من بچه‌اش بودم و تقریبا در تمام دوران کودکی‌ام او تنها آشپز جهان بود. من باید از آشپزی‌اش خوشم می‌آمد و تا وقتی هم که او از قانون پوره‌ی سیب‌زمینی پیروی می‌کرد خوشم می‌آمد. قانون پوره‌ی سیب‌زمینی قانون ساده‌ای بود که می‌گفت تا وقتی واقعا سیب‌زمینی داشته باشیم و آن سیب‌زمینی واقعا پوره شده باشد، چیزی به اسم پوره‌ی سیب‌زمینی بد وجود ندارد. بچه که بودم زیاد پوره‌ی سیب‌زمینی می‌خوردیم، مهم نبود که پوره‌هایمان سفت و قلمبه‌قلمبه می‌شد و مادرم هیچ استعدادی در درست کردن‌شان نداشت، همین که درست می‌کرد، مائده‌ای آسمانی بود.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.

اين روایت با عنوان My Mother Couldn’t Cook سال ۲۰۱۰ در مجله‌ی اسکوایر منتشر شده است.