آتلیه‌ی داستان

داستان دنباله‌دار

داستان ‌های هزار و یك روز؛ قسمت یازدهم

شش سال پس از آن‌که آنتوان گالان (۱۶۴۶ ـ۱۷۱۵) اولین مجلد هزارویک شب را به زبان فرانسوی منتشر کرد، هموطن او، دلا کروا (۱۶۵۳ ـ ۱۷۱۳)،کتابی منتشر کرد با نام هزارویک روز که گذشته از عنوان، تشابهات بسیاری با هزارویک شب داشت. دلا کروا در مقدمه‌ی خود مدعی شد که کتابش ترجمه‌ای است از روی اصل فارسی کتاب به قلم «مخلص» که درویشی اصفهانی است. مخلص دستنویس خود را در روزگاری که دلا کروا در اصفهان می‌زیسته، در اختیار او قرار داده و او از روی این دستنویس، نسخه‌ای برای خودش تهیه کرده و بعد از ترجمه‌ی آن به فرانسوی، نسخه‌ی فارسی خودش را گم کرده است. روایتی تقریبا شبیه همین ماجرا را گالان هم تعریف كرده.
هزارویک روز داستان شاهزاده‌خانم زیبایی است كه خواب غریبی می‌بیند و با تعبیر آن، نتیجه می‌گیرد تمامی مردان بی‌وفا هستند. او تصمیم می‌گیرد هیچ‌وقت ازدواج نکند و از پدرش می‌خواهد او را مجبور به وصلت با كسی نکند. پدر می‌پذیرد اما پس از مدتی دست‌به‌دامان دایه‌ی دختر می‌شود تا بداند مشکل چیست و چگونه می‌تواند دختر را از این فکر منصرف کند. دایه‌ی دختر که جرعه‌بخش نام دارد، ماجرای خواب دیدن دختر را برای پادشاه تعریف می‌کند و می‌گوید من می‌توانم آن‌قدر از وفای مردان قصه‌ها بگویم كه نظر فرخ‌ناز تغییر كند و به ازدواج مایل شود. تك‌تك قصه‌های هزارویك روز با همین محوریت موضوعی نوشته شده‌اند.
در شماره‌ی قبل خواندیم كه حاكم دمشق وزیری دارد به نام حسن عطاءالملك، ملقب به وزیر غمگین، كه همیشه غمگین است و هرگز نمی‌خندد. شاه به‌اصرار از او می‌خواهد كه دلیل غم مدامش را بگوید. وزیر حكایت می‌كند كه در جوانی، پس از مرگ پدر و اسراف در ماترك او، با بازمانده‌ی اموال، همراه رفقایش عازم تجارت می‌شود. دوستان نارفیقش به او خیانت می‌كنند و او را به دریا می‌اندازند. حسن نجات پیدا می‌كند و به هرمز می‌رسد و از آن‌جا پس از ماجراهایی عازم شیراز می‌شود. در شیراز مقامی می‌یابد و عاشق زلیخا، دختر پادشاه، می‌شود و زلیخا هم به او دل می‌بندد اما از بخت بد، یكباره خبر می‌رسد كه دختر پادشاه مریض شده و مرده است. ادامه‌ی سرگذشت حسن عطاءالملك را در این شماره می‌خوانید و ادامه‌ی داستان را در شماره‌های آینده خواهید خواند.

ترک شیراز و همراهی درویش
بعد از مرگ زلیخا توقف در شیراز بسی ناگوارم آمد و تحمل زیستن نیاوردم. مخفیانه از سرای سلطنتی بیرون شدم و سه روز بعد از عزای زلیخا از شهر خارج شدم.

با درد و الم تمام روز و شب را راه رفتم بی‌آن‌که بدانم کجا می‌روم. چون صبح شد لختی توقف کردم تا اندکی بیاسایم. جوانی را مشاهده کردم که لباس عجیبی در بر داشت. نزدم آمد و سلامم کرد. چوب‌دستی مزین در دست داشت و پس از آن‌که از حسن رفتار خود مجبورم نمود که با او به ادب سلوک نمایم، چند شعر بخواند و از من درخواست عطایی کرد. چون دستم تهی بود چیزی نگفتم. فریاد برآورد: «ای بدبخت، تو در چه حال عجیبی اندری که از پریشانی خود رقتم آوردی. من درویشم، البته نه از آن‌ها که اهل صفایند بلکه بیابانی‌ام و از صفای باطن و تقوای آن‌ها بی‌خبر. خود را به صورت ظاهر آن‌ها مصور کرده‌ام. اگر می‌خواهی که با من هم‌مشرب باشی الان می‌رویم و دو نفر دیگر را که در بُست هستند ملاقات می‌کنیم. اگر چنان‌که میل داری چهارمی باشی، مرا همراهی کن.» دعوتش را پذیرفتم و به همراهی او به بُست رفتیم. مدت دو سال با آن‌ها به سر بردم و به روش آن‌ها زندگی گذراندم.


ملال بُست
روزی درویش به من گفت: «من در این شهر افسرده شده‌ام. خیال دارم که هجرت کنم و به سیاحت سایر بلاد روم. بسی تعریف‌ها از قندهار شنیده‌ام. اگر میل داری با من باشی، هوای دیدار آن شهر دارم.» من رضا دادم و هر دو از بُست بیرون آمدیم. در قندهار تمام اهل شهر را متحرک دیدیم به علت آن‌که شهرت داشت که فردا عید جلوس است و فهمیدیم که در درب‌خانه‌ی سلطنتی مشغله‌ی کثیری است و همه‌کس درصددند که خود را در حضور فیروزشاه جلوه دهند که فیروزشاه محبوب و مطلوب اهالی آن مملکت بود و نیز احتیاط و خوف داشت از اشراری که با آن‌ها پاداش بدی داده و به‌سختی با آن‌ها برمی‌آمده. چون فقرا در همه‌جا بلامانع اذن ورود داشتند، روز بعد محض تماشای عید جلوس به درب‌خانه رفتیم. مدتی‌که ما دقیق بودیم در تماشای آن اوضاع، دیدم کسی بازوی مرا کشید. چون ملتفت او شدم، خواجه‌ای را در کنار خود دیدم که در عمارت شاه طهماسب به من کاغذی از طرف خاله ‌خیری آورده بود و به من گفت: «آقا حسن، با وجودی که در این لباس شناخته نمی‌شوی من تو را شناختم.» گفتم: «در این‌جا چه می‌کنی؟» خواجه گفت: «الان نمی‌توانم چیزی بگویم. اگر فردا همین ساعت در این‌جا باشی، چیزهایی خواهی شنید که در عجب بمانی.»

روز بعد همان‌جا او را ملاقات کردم. گفت: «از این عمارت بیرون برویم و خلوتی یافته صحبتی بداریم.» پس به شهر رفته، از چند کوچه عبور کردیم و در درب خانه‌ای بسیار عالی ایستادیم که کلید آن خانه در نزد آن خواجه بود. درب را بگشود و داخل شدیم. عمارتی بود مزین و عالی. خواجه گفت: «حسن، این خانه مطبوع است؟» من گفتم: «بسیار عالی است.» جواب داد: «مرا مسرور کردی، زیرا که من دیروز این خانه را برای شما با این اسباب و اثاث و زینت اجاره کرده‌ام. از برای تو چند خدمه لازم است که خدمت تو را بنمایند. تا من بیایم تو حمام بنما» و مرا بعد از این کلمات به اتاقی برد که در آن‌جا حمام حاضر بود. به حمام رفتم و خواجه از خانه بیرون رفت. هر قدر فکر می‌کردم عقلم به جایی نرسید. دیری نگذشت که خواجه با چهار خدمه معاودت کرد. لباس موقر خوبی در من پوشاندند.


داروی هوش‌ربا
صدای کوبیدن درب خانه آمد. خواجه رفت درب را بگشود و با خانمی که نقاب بر صورت خود افکنده بود وارد شدند. دیدم خاله ‌خیری است. گفت: «حسن، تعجب می‌کنی؟ عجبت وقتی زیاده شود که حکایت خود را به تو بازگویم.» ما هر دو نشسته، او بدین‌گونه سخن آغاز کرد:

«آقا حسن، به خاطرت می‌آید آن شبی که زلیخا روی خود را به تو بگشود و وعده‌ای به تو داد در وقتی که از شما مفارقت می‌کرد؟ او سخت عاشق شما شده بود و من هرچه کردم نتوانستم او را منصرف سازم. گفتم: ای خانم، شایسته نیست شاهزاده‌خانمی به این خیال افتد و خود را در بند عشق پیشخدمتی افکند. هرچه گفتم تاثیری نداشت. گفتم: حال که چنین است، من چیزی می‌دانم که بلاشک اسباب وصول مقصود است ولی نمی‌توانم آن را به شما تکلیف کنم. گفت: بسیار خوب است و مناسب. بازگو. گفتم: هرگاه می‌خواهی آن عمل را معمول داری باید بپسندی که از خانه‌ی شاه بیرون روی و به سبک رعایا زندگانی کنی. آیا حسن را این‌قدر دوست می‌داری؟ آهی برکشید و گفت: روزگار سیاه و ذلیل با وجود او مرا بیشتر خوش است از این نعمت ظاهر که مرا احاطه کرده. گفتم: گیاهی می‌شناسم که اثری عجیب دارد. هرگاه از آن برگی در گوش خود بگذاری، یک ساعت بعد بی‌هوش خواهی شد به شکل مرده‌ای و پس از آن‌که بردند و تو را دفن کردند، شب من تو را از قبر بیرون آورم.»


وصیت زلیخا
به این سخن، من حرف خاله خیری را قطع کردم و گفتم: «خدایا، امکان دارد که شاهزاده‌خانم زلیخا نمرده باشد؟ خدایا چه به سر او آمده؟» خاله خیری گفت: «آقا، هنوز زنده است.» بعد ادامه‌ی حکایت را چنین بیان کرد: شاهزاده‌خانم باخوشحالی مرا در آغوش کشید و رای مرا پسندید ولی چون فورا اجرای آن عمل به علت حمل نعش و تشییع‌جنازه اشکال داشت، به من گفت: «چه باید کرد؟» و من به او راه چاره را گفتم. سپس زلیخا اظهار سردرد کرد و خوابید و من انتشار دادم که ملکه سخت ناخوش است. طبیب شاه آمد و او را فریب دادیم. روز بعد مرضش شدت کرد و وقتی که موقع یافتیم که ملکه باید در حالت احتضار افتد، در گوشش برگ مزبور را گذاشتم و دویدم نزد شاه که زلیخا عماقریب خواهد مُرد و به تو وصیتی دارد. فورا او نزد زلیخا آمد و چون برگ کار خود کرده بود، شاه دید گونه‌ی زلیخا دم‌به‌دم در تغیر و انقلاب است. شاه را غم مستولی شد و به گریه درآمد و دخترش به او گفت: «ای پدر، وصیت من این است که از لطف پدری که با من پیوسته داشتی، حکم کن که بعد از مرگ من کسی جز خاله‌ خیری بدن مرا غسل ندهد و میل دارم که ابدا جز او کسی نعش مرا متصدی امر کفن‌ودفن نباشد و شب اول قبر او در سر قبرم بماند و هیچ‌کس در مزار من جهت گریه‌ کردن نیاید.»


فرار از تابوت
شاه طهماسب به دختر خود وعده داد که این تکالیف غم‌انگیز را به موجب میل و وصیت دختر به او مفوض دارد. بعد شاهزاده‌خانم گفت: «ای پدر، درخواست دیگرم این است که بعد از من خاله‌ خیری آزاد باشد و چون آزاد شد به عطیه‌هایی که قابل بذل سلطنتی است مفتخر گردد.» شاه طهماسب گفت: «ای دخترکم، آسوده باش، ‌قسم می‌خورم که چنین کنم.» همین که این سخنان گفته شد، برگ تمام اثر خود را کرد و زلیخا مدهوش بیفتاد و پدرش چون یقین به مردن او کرد، به گریه و زاری درآمده به عمارت خود برفت و حکم بداد که من تنها کفیل امر تغسیل و تکفین او باشم. شب اول، شاهزاده‌خانم را از تابوت بیرون آورده و هر دو به مکانی رفتیم که در آن‌جا خواجه شاپور را به انتظار خود مقرر داشته بودیم. من شاهزاده‌خانم را گذاشتم و برگشتم. فردای آن روز پس از مراسم تعزیت، به دستور سلطان به من عطایی وافر کردند و از خزینه ده هزار دینار بیرون آورده به من دادند و سلطان درخواست مرا پذیرفته رخصتم داد که با خواجه شاپور سفر کنم. بعد رفتم نزد شاهزاده‌خانم تا بقیه‌ی خیال خود را انجام کنیم. از آن‌جا رقعه‌ای به شما نوشتیم که بیایید و ما را دیدن کنید.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ هزارویک روز، ترجمه‌ی محمدحسین میرزا کمال‌الدوله و محمدکریم‌خان قاجار، ۱۳۱۴ ه.ق (۱۲۷۵ شمسی).