Cassio Vasconcellos

روایت

خوشی گاهی ترکیب چیزهای کوچک و ساده‌ی زندگی است که مثلا در نگاه یک کودک به تجلی شعف و لذت تبدیل می‌شود و می‌تواند خاطره‌ی‌ ساده‌ای مثل سفر با هواپیما را تا سال‌ها در فکر و خیالش ماندگار کند. در متنی که می‌خوانید آرش سالاری با یادآوری جزئیات همین سفرهای هوایی در روزهایی نه‌چندان دور، چگونگی کشف لذتی کودکانه را روایت می‌کند.خوشی گاهی ترکیب چیزهای کوچک و ساده‌ی زندگی است که مثلا در نگاه یک کودک به تجلی شعف و لذت تبدیل می‌شود و می‌تواند خاطره‌ی‌ ساده‌ای مثل سفر با هواپیما را تا سال‌ها در فکر و خیالش ماندگار کند. در متنی که می‌خوانید آرش سالاری با یادآوری جزئیات همین سفرهای هوایی در روزهایی نه‌چندان دور، چگونگی کشف لذتی کودکانه را روایت می‌کند.

از جمله مهم‌ترین سوالاتم در کودکی این بود که سفر با هواپیما چطوری شروع می‌شود؟ می‌دانستم خود سفر چه‌شکلی است و در هواپیما چه کار می‌کنند و چطوری هم تمام می‌شود و می‌رسیم و پیاده می‌شویم اما یادم نمی‌ماند چطوری شروع می‌شود. دلیل اصلی‎اش هم این بود که تمام توجه ما در طول سفر با هواپیما، معطوف به خود هواپیما و کیف کردن از آن بود و دیگر نمی‌فهمیدیم سفر چطور شروع می‌شود. هواپیما را خیلی دوست داشتیم، نه‌فقط به‌خاطر پرواز کردن یا زیبا بودنش؛ به‌خاطر آن سفر یکی دو ‌ساعته که برای خودمان هیجان‌انگیز می‌کردیم و در این تجربه‎ همیشه یک مسئله مطرح بود: چطوری نشستن و توزیع کردن صندلی‌ها.

از همان لحظه‎ی اولی که مثل یک کاروان بزرگ پشت سر بابا وارد هواپیما می‌شدیم (بعد از بابا اول مامان، بعد دخترها و در نهایت ما پسرها) همه‎مان درصدد رسیدگی به دغدغه‎ی بابا و الگوی مدنظرش برای جاگیری اعضای خانواده بودیم. همه در ظاهر تمام سعی‌مان این بود که این کار را در اسرع وقت و بدون بند آوردن راه و جلب توجه بقیه‎ی مسافرها انجام دهیم اما در واقع همه‌مان، دختر و پسر، درگیر جنگی پنهان بودیم: سر این‌که چه کسی کنار پنجره بنشیند. قاعدتا یکی از مهم‌ترین راه‎های لذت بردن از سفر، دیدن آسمان و منظره‎ی جهان از قاب کوچک پنجره بود. مشکل این‌جا بود که تعداد پنجره‎ها محدود بود به‌خصوص که آن دوران شرکت‌های ایرانی صندلی اضافه می‌کردند و باعث می‌شد تعداد پنجره‎ها نسبت به صندلی‌ها کمتر هم بشود و این‌جا بود که مسئله‎ی تقسیم صندلی‌ها به معضل تبدیل می‌شد.

معضل تقسیم صندلی‌ها معادله‎ی پیچیده‎ای بود با چند متغیر همزمان که آن را شبیه معمای رد کردن گوسفند و سبزی و گرگ از رودخانه می‌کرد: از طرفی زن‌ها نباید روی صندلی بغل راهرو می‌نشستند ولی لازم هم نبود حتما کنار پنجره بنشینند، از طرفی سه تا پسر بودیم که با بابا می‌شدیم چهار مرد و در اکثر موارد صندلی‌های راهرو از سه تا بیشتر نمی‌شد، از طرفی هم توزیع افراد در ردیف‌ها غیر از متغیر مرد تابع متغیر سن هم بود؛ در هر ردیفی حتما یک بزرگ‎تر هم ‌بایست می‌بود، بزرگ‌تری که می‌توانست دختر باشد و البته این بزرگ‌تر اگر دختر می‌بود، نمی‌بایست روی صندلی بغل راهرو می‌نشست. علاوه بر این‌ها، در نیمی از هواپیماها مسئله فقط صندلی بغل راهرو و پنجره نبود؛ مسئله‎ی صندلی وسط هم بود ـ ایرباس‌هایی که دو ردیف سه‌تایی داشتند، برخلاف بوئینگ‌ها و توپولوف‌های دوردیفه‎ی دوتایی. نتیجه‎ی نهایی این بود که ما به‌مرور هرچه بزرگ‌تر می‌شدیم در بیشتر موارد در ردیف خواهرهای بزرگ‌تر می‌افتادیم، در واقع ردیف طلایی خواهرهای بزرگ‌تر.

یکی از دلایل اصلی اهمیت چگونه توزیع شدن صندلی‌ها در هواپیما، نشستن کنار کسانی بود که سفر با آن‌ها کیف می‌داد و برخلاف تصور، خواهرهای بزرگ، خجالتی و سمبل احترام به والدین بودند که سفر را باحال می‌کردند. به این دلیل ساده: آن‌ها بودند که نافرمانی می‌کردند. مثل یادگاری گذاشتن که از مهم‌ترین کارهایی بود که حتما باید در هواپیما انجام می‌دادیم؛ بهترین راه غلبه بر گذر زمان و به همان اندازه هم نشان‌دهنده‎ی سطح عصیان‌مان اما تنها چیزی که در این یادگاری گذاشتن نبود شرارت بود: ما روی روزنامه‎هایی که در هواپیما می‌دادند یادگاری می‌نوشتیم.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.