چیزهایی را از دست میدهیم و برای همیشه یادمان میماند، چیزهایی که از دست دادنشان شبیه خاطرههای کسی است. در متن پیش رو، مسعود فروتن خاطرهی از دست دادن یک پیکان را مىگوید، پیکانی که بیشتر از یک اتومبیل برایش بوده و بیشتر از یک اتومبیل او را یاد از دست دادنهایش میاندازد.
با سیمین که ازدواج کردم، چند ماهی بود که گواهینامه گرفته بود. پدرش یک ماشین کادیلاک آمریکایی داشت که سیمین پشت فرمان نشستن را از او یاد گرفته بود. من رانندگی را در دوران نامزدی و به تشویق سیمین با پیکانهای تحت تعلیم یاد گرفتم. چند باری هم که پدر خواب بود همراه سیمین پشت فرمان کادیلاکش نشستم و رانندگی کردم. برای گرفتن گواهینامه اقدام کردم ولی همان بار اول رد شدم. پدر سیمین به جناب سرهنگ رئیس راهنماییورانندگی سفارش کرده بود و او هم به افسری که از من آزمایش میگرفت سفارش کرده بود اما همان روز بعد از یک بار اشتباه کردن در زدن چراغ راهنما افسر مربوطه به جناب سرهنگ گزارش داد که او خوب بلد نیست و باید بیشتر تحت تعلیم باشد و بهتر است آلت قتاله دست این جوان ندهیم. بار دوم همان افسر از من امتحان گرفت اما چون اینبار سفارشی نبودم قبول شدم. عشق پشت فرمان نشستن را در شبهایی که در اداره کشیک مدیریت بودم با ماشینی که در اختیارم میگذاشتند تجربه میکردم.
یکی از همین روزها بود که کامیونی آمد درِ منزل، همهی وسایل زندگی پدر و مادر سیمین را بار کرد و برد، آنها هم خودشان سوار کادیلاک شدند و رفتند. ما ماندیم و وسایلی که بهعنوان جهاز در همان خانه باقی مانده بود و ماشینی که شبهای کشیک مدیریت در اختیار من بود. تنها شده بودیم. سیمین همراه من میماند اداره تا در ساعات پایانی شب دونفری و بهنوبت، شهر را با چرخهای پیکان زیر پا بگذاریم. پاییز تبریز را میگذراندیم و دلخوش بودیم. زمستان شد و برفهای آن سال تبریز تجربهی زندگی در سرما را به ما آموخت. روزی از همان روزها پدر سیمین برای دیدار ما آمد تبریز. یک پیکان لوکس خوشگل خریده بود. نمرهاش تهران س بود. در آن چند روزی که مهمان ما بود فقط شبها میدیدیمش؛ ماشین را توی کوچه پارک میکرد و فقط برای شام خوردن و خوابیدن میآمد. همان شبها وقتی میخوابید، من و سیمین یواشکی سوئیچ را که شاید پدر از قصد روی چوبرختی دَمِ در آویزان میکرد برمیداشتیم و یک ساعتی آن هم بهنوبت در تبریز دور میزدیم. گمانم پدر میفهمید ولی هرگز به روی ما نمیآورد.
یک سال گذشت. بچهدار شدیم و بعدش از تبریز به تلویزیون تهران منتقل شدیم. خانوادهی کوچک ما به خانوادهی کمی بزرگترِ پدر سیمین اضافه شد. در همسایگی هم زندگی میکردیم و همهجا با هم میرفتیم. گاهی وقتها که پدر خواب بود یا بیرون از خانه کاری نداشت، باز سیمین سوئیچ پیکان لوکس نمرهی تهران س را از مادرش میگرفت که یک دوری با بچهمان بزنیم. این دور زدنها تا سر خیابان گیشا بود و گاهی هم تا میدان ۲۴ اسفند. وقت برگشتن سیمین از من میخواست بنشینم پشت فرمان تا رانندگی از یادم نرود.
دو سالی گذشت و در این فاصله سیمین بهعنوان گوینده در تلویزیون ملی ایران استخدام شد. او میبایست یک شب در میان جلوی دوربین تلویزیون ظاهر میشد و برنامهها را اعلام میکرد. با سرویس از اداره برمیگشت ولی عصرها باید خودش به محل کارش میرفت. جوان بود و زیبا و هر روز که میرفت سر کار، نگرانش بودم. آن وقتها آژانس هم نبود و میبایست با لباس شیک و آرایشکرده سر خیابان تاکسی میگرفت و یکی دو تاکسی عوض میکرد تا به جامجم میرسید. درآمدمان آنقدر بود که فقط زندگیمان را بچرخانیم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.