تفنگ، تنهايي و چشم‌هاي پدرم

بخشی از اثر: آلنا نبی‌اللهی

روایت

پدرها حق بزرگی بر گردن ادبیات دنیا دارند. رابطه‌ي عشق و نفرتِ پدر‌ها و پسرها نویسنده‌های زیادی تقدیم جهان ادبیات کرده است. کامران محمدی نویسنده‌ای که چند مجموعه‌داستان و رمان در کارنامه‌اش دارد از خرده‌جنایت‌های کودکانه‌اش نوشته، از آزارهایی که وسوسه‌ي رهاشدن از عذاب‌شان در نویسندگی او سهم داشته است.

در پانزده‌سالگي هنوز عاشق تفنگ بودم، عشقي از سرِ خشونت ذاتي كودكانه، حسادت طبيعي برادرانه و خيال‌بافي بي‌حدومرز نوجوانانه. برادر بزرگم كيومرث هفت‌هشت‌سال پيش از آن، در سال‌هاي طلايي نوجواني‌اش بي‌آن‌كه كار خاصي كرده باشد، ‌كانون همه‌ي روياهاي پدرم بود. پدرم آن سال‌ها يعني در بحبوحه‌ي انقلاب و كمي بعد از آن هنوز زورش مي‌رسيد كه روياهاي پسر بزرگش را يكي بعد از ديگري به واقعيت تبديل كند: توپ چهل‌تكه، دوربين پُلارويد، دوچرخه‌ي بيستِ قرمز و تفنگ بادي چهارونيم.
اولين تفنگم را همان سال‌ها وقتي كه برادر بزرگم سيزده و من هشت‌سالم بود، خريدم اما تفنگ من كجا و تفنگ واقعي و سنگين او كجا. عيدي‌هايم را با رياضت جمع كردم و يك روز تنهايي، فاصله‌ي خانه‌مان را كه آن موقع در محله‌اي پرت و سرسبز در لاهيجان بود تا شهر، پياده طي كردم. برگشتني، انگار زمان و مكان تغيير كرده بود. براي خودم كلينت ايستوودي بودم با ستاره‌اي به سينه و كمربند قهوه‌اي كابوي‌ها كه غلاف شش‌لول از يك‌طرفش آويزان بود. روي كمربندي كه كج و شُل بسته مي‌شد، رديف فشنگ داشتم و شش‌لولي كه فروشنده با دايره‌ي دوازده‌تايي فشنگ پر كرده بود در غلاف منجوق‌دوزي‌شده‌اش، باارزش‌ترين چيز دنيا بود. اين‌جا لاهيجان نبود. شهر كوچكي بود در صحراي آريزونا و من كلانترش بودم. بي‌هيچ ترديدي. سريع‌ترين شش‌لول‌بندِ آن حوالي كه مي‌توانست هر دوازده گلوله‌ي سلاحش را در يك چشم‌برهم‌زدن توي شكم دشمنانش خالي كند. هرچند كه هميشه دست‌كم دو سه‌تا از ترقه‌ها در رطوبت دائمي شمال نم‌كشيده بودند و وسط كار، حال آدم را مي‌گرفتند!
‌بين نوجوانيِ برادر بزرگ‌ترم تا نوجوانيِ من فقط پنج‌سال فاصله بود اما در همين پنج‌سال همه‌چيزِ خانواده‌ي بزرگ ما به چيزهاي ديگري تبديل شد. از روزهاي خوب لاهيجان به روزهاي سخت رودسر كوچ كرديم، پدرم پيكان سفيديخچالي‌اش را فروخت، شغلش با بحراني بزرگ مواجه شد، دو فرزند ديگر به چهارتاي قبلي اضافه شد و… غبار تلخي‌ و استيصال بر سروروي پدرم مي‌نشست و او را ساكت و ساكت‌تر مي‌كرد. انگار هرروز بيش از روز قبل كم‌رنگ مي‌شد و تلاشش براي سروسامان دادن به شش بچه‌ي قدونيم‌قد، كمتر نتيجه مي‌داد. جنگيدن را همان سال‌ها از پدرم آموختم. جنگيدن در بدترين شرايط ممكن و يافتن راه‌هاي تازه حتي وقتي كه بن‌بست،‌ خوش‌بينانه‌ترين توصيفِ وضعِ موجود باشد.
سال ۱۳۶۵ پانزده‌ساله بودم. جنگ، اوضاع ساخت‌وساز را دست‌كم در شهرهاي شمالي به‌شدت تحت‌تاثير قرار داده بود و بنّاهاي آذريِ زيادي مثل پدرم كه از سال‌هاي پيش از انقلاب به اميد كاروبار بهتر به شمال مهاجرت كرده بودند، جز نشستن در قهوه‌خانه‌ها و سيگار دودكردن، عملا كار ديگري از دست‌شان برنمي‌آمد.اما من چيز ديگری هم از پدرم آموخته‌ام: دورانديشي. او در تمام لحظات سختي كه پشت‌سر گذاشته، همواره چند گام جلوتر را ديده و گليم شش بچه‌اش را از آب كشيده است. با همين ويژگي و مهارتش در ساخت‌وساز، دست خالي و با كمك كيومرث در زمين متروكه‌اي در رودسر، خانه‌اي بزرگ برايمان ساخت كه طبقه‌ي اولش دو مغازه‌ي خالي داشت. البته اين دو مغازه فقط چهارديواري‌هايي با سقف بلند بودند كه وقتي همه‌ي تيرهاي پدرم به سنگ خورد، به‌كار آمدند: فروشگاه مصالح ساختماني محمدي.
فاصله‌ي سني كيومرث با من به‌قدري بود كه به‌جاي رقابت يا حسادت يا هرچيز ديگري كه بين برادر‌هاي هم‌سن‌وسال وجود دارد، كيومرث براي من نقش حامي و براي پدرم، نقش هم‌درد را بازي مي‌كرد. من مي‌توانستم از همه‌ي وسايل او، مخصوصا تفنگ استفاده كنم و پدرم مي‌توانست گاهي با او، فقط با او درد دل كند. کیومرث بالاخره بزرگ‌ترين روياي پدرم را به واقعيت تبديل كرد و بعد از قبولي در كنكور رشته‌ي پزشكي، از شهرستاني به كوچكي رودسر رفت به تهران و تفنگ بادي‌اش را هم با خودش برد. ديگر پسر بزرگ خانواده، هم‌دم روزهاي سخت پدر نبود و من بايد مي‌توانستم نقش او را بازي كنم. اما من در پانزده‌سالگي هنوز عاشق تفنگ بودم. تفنگ‌هاي اسباب‌بازي با تيرهايي كه سرِ پلاستيكي داشتند و هيچ‌وقت هم به هيچ‌جا نمي‌چسبيدند! آن روزها پدرم پشت ميز درب‌وداغان فلزي كه نمي‌دانم از كجا جور كرده بود، روي صندلي درب‌وداغان فلزيِ تاشو مي‌نشست و در كمال شگفتي، «هواي تازه»ي شاملو را مي‌خواند. تابستان بود. هواي گرم و شرجيِ رودسر در سكوت ظهرها چنان حوصله سرمي‌برد كه نشستن در مغازه‌اي كه حتي هفته‌اي يك مشتري نداشت، اعصابِ مار مي‌خواست و سكون آفتاب‌پرست! من موظف بودم ظهرها مغازه را باز نگه‌دارم تا پدرم يك‌ طبقه بالاتر چرتي بزند و دوباره به سكوت و سكون ساعت‌ها و روزها و هفته‌هايش برگردد. مثل ماهي‌گيري كه در بدترين فصل ممكن، در بدترين رودخانه‌ي ممكن، با بدترين قلاب ممكن، منتظر تكان چوب‌پنبه‌اش نشسته است. وظيفه‌اي كه براي نوجوانِ عاشق تفنگ ، سخت‌ترين كار دنيا محسوب مي‌شد. بي‌تاب و بازيگوش، قلاب را رها مي‌كردم و مي‌رفتم سراغ جوي پشت خانه تا قورباغه شكار كنم. خانه‌مان آخرين خانه‌ي خياباني كوتاه و بن‌بست بود. ظهرها آن حوالي پرنده پر نمي‌زد و تنها آواز گاه و بي‌گاه خروس‌هاي بي‌محل و عبور پرصداي موتورگازي، سطح صاف سكوت را تكان مي‌داد. اما چندمتر آن‌طرف‌تر، در جوي كوچك و كثيفي كه پشتش مزارع بي‌انتهاي برنج آغاز مي‌شد، غوغايي بود پر از قورباغه و مار و لاك‌پشت. باز هم كمي آن‌طرف‌تر، رقص چشم‌نواز و طلايي شاليزار با گنجشك‌ها و سنجاقك‌هاي بي‌شمار. هميشه تيرهاي تفنگم را ارتقا مي‌دادم، مثلا سرِ لاستيكي را برمي‌داشتم و به‌جايش سوزن مي‌گذاشتم. دور از چشم مادرم كه آن‌موقع سرش گرمِ جوركردن جهيزيه براي خواهر بيست‌وسه‌ساله و بزرگ‌كردن خواهر ده‌ساله و برادر هفت‌ساله‌ام بود، ته سوزن را روي گاز داغ مي‌كردم و در تير پلاستيكي فرو مي‌كردم. بي‌آن‌كه حتي يك لحظه به خطرناكي سلاحم فكر كنم.
سرگرم‌ شدن با قورباغه‌ها و سنجاقك‌ها و مارها (آن وقت‌ها مار هم مي‌گرفتم!) تحمل تنهايي ظهرهاي تابستان را‌آسان‌تر مي‌کرد. خشونت عجيب دوران كودكي، مهم‌ترين دارايي اين تنهايي‌هاي گزنده بود. معدود دوستان آن سال‌هاهم در اين ساعت‌ها براي نجاتم از تنهايي، كاري نمي‌كردند. اما تنهايي، نه شكار قورباغه‌ها لطفي داشت، نه گرفتن سنجاقك‌ها و فروكردن سوزن در چشم‌هاي درشت و رنگارنگ‌شان، نه تشريح مارمولك‌ها براي بررسي حركت‌شان وقتي كه در شكم‌شان شيشه‌خرده گذاشته‌اي… حوصله‌ام سرمي‌رفت. نه مار بودم، نه آفتاب‌پرست! بايد خيلي زود به مغازه برمي‌گشتم. اما پيش از آن‌كه دوباره برگردم پشت ميز، اتفاقي كه هميشه منتظرش بودم افتاد. فرشته‌اي آمده بود تا مرا از تنهايي نجات دهد. فرشته‌اي به ريزه‌ميزگي و به تنهايي خودم و حتي هيجان‌طلب‌تر و شرتر از من. فرشته‌اي به نام اميد.
اميد دوسال از من كوچك‌تر و خواهرزاده‌ي همسايه‌مان بود. خلاف همه‌ي نوجوان‌ها، خوش‌قيافه و خوش‌اندام بود. از همه مهم‌تر اين‌كه از تهران آمده بود. شب، از شاديِ دوستيِ تازه‌ خوابم نبرد؛ از ذوقِ ديدن دوباره‌ي او كه نه‌تنها با همراهي من در مغازه مشكلي نداشت، بلكه مي‌گفت: «خيلي خوبه. اين‌جا ‌چقدر قورباغه داره.» اميد تفنگ نداشت. دست خالي مي‌جنگيد. هرروز مي‌آمد سراغم. چندساعتي را با شكار قورباغه‌ها و گفت‌وگو درباره‌ي تهران و شمال مي‌گذرانديم و بعد كه پدرم حكم آزادي‌ام را حدود ساعت پنج صادر مي‌كرد، در شهر ول مي‌گشتيم و برای تفریح، دعوا راه‌می‌انداختیم! در تمام طول تابستان نگران بودم با شروع فصل مدرسه، اميد به تهران برگردد. البته خيلي ناگهاني هم برگشت…

چندماه بعد، سر شام همه‌مان دور سفره نشسته بوديم كه زنگ زدند. دويدم و به عادت هميشه از پنجره‌ي بالاي در آويزان شدم و اميد و خاله‌اش را ‌شناختم. يكي از چشم‌هاي اميد پانسمان بود. آمدند و نشستند و كار بالا گرفت. امید در تمام طول گفت‌وگوي خاله‌‌اش و پدرم، اصلا به من نگاه نكرد و سرش پايين بود. مي‌گفتند در آخرين روزهاي تابستان، ‌هنگام شكار قورباغه، تير تفنگِ من به چشم اميد خورده است و… سوزن‌هاي مرگ‌بارش كار خود را كرده بودند. براي پدرم احضاريه‌ آمد و او سكوت كرد. چيزي به من نگفت. كتكم نزد. حتي سرزنشم نكرد. فقط بردبار بود و در سكوت سعي كرد يك‌بار ديگر بجنگد. بي‌سلاح. بي‌سوزن.
رفت‌وآمدهاي او به شهربانی و پزشکی قانونی و تهران، سه‌چهار ماهي طول كشيد و كار به فصل امتحان‌ها رسيد. در تمام اين مدت، به تفنگ دست نزدم. مني كه هميشه بيرون بودم و به‌ندرت توي خانه بند مي‌شدم، ديگر جز براي خريدهاي مادرم پايم را از خانه بيرون نمي‌گذاشتم. سعي مي‌كردم دور و بر پدرم نباشم. با همه‌ي وجود از او خجالت مي‌كشيدم. انگار ناگهان از دنياي خيال‌پردازانه و خشونت‌بار ‌نوجوان‌ها، به فضاي آرام و دردمندانه‌ي پدرم پرتاب شده بودم. هربار كه از كنارم مي‌گذشت، شعاع رنجِ اطرافش را حس مي‌كردم و دلم مي‌خواست دست‌كم دعوايم كند. اما با مهرباني دستم را گرفت و به شهرباني رفتيم. متهم من بودم، نه پدرم ولي چون به سن قانوني نرسيده بودم، فكر مي‌كرديم نهايتا پدرم را به‌جاي من مجازات مي‌كنند.
در شهرباني، پدرم با لهجه‌ي غليظ آذري‌اش حرف مي‌زد، مامور با لهجه‌ي غليظ گيلكي و خاله‌ي اميد با لهجه‌ي غليظ تهراني. من روي صندلي‌ هرلحظه كوچك‌تر مي‌شدم و سرم را بيشتر پايين مي‌بردم. نمي‌توانستم به دست‌وپازدن پدرم نگاه كنم كه در شهر غريب تمام تلاشش را براي نجاتم به‌كار مي‌بست و فايده‌اي هم نداشت. اما همان موقع هم نمي‌دانستم اصولا چرا پدرم اين‌طور با همه‌ي وجود و دردمندانه التماس مي‌كند. هنوز نمي‌دانستم چه‌چيزي در انتظارم است. اما كمي بعد وقتي كه تلاش‌هاي پدرم به نتيجه نرسيد، برايم ‌روشن شد. تصور مي‌كردم سوال و جوابي مي‌شويم و برمي‌گرديم و تا دادگاه صبر مي‌كنيم تا حكم صادر شود ( احتمالا پدرم هم وقتي از خانه خارج مي‌شديم همين طور فكر مي‌كرد). اما براي من قرار بازداشت موقت صادر شد و بايد همان موقع، بي‌مقدمه و با همان لباس‌ها، در فرجه‌ي امتحان فيزيك آخر سال، مي‌رفتم زندان.
وقتي من را تحويل بازداشتگاه شهرباني دادند، پدرم نگاهم مي‌كرد. دست‌كم ‌چون ديگر چشم‌هايش و نگاهش را آن‌طوري ‌نمي‌ديدم، خوشحال بودم. اما آن لحظه نمي‌دانستم كه درحال عبور از دنياي بازي‌هاي كودكانه به دنياي ديگري هستم كه در آن نه تفنگي هست، نه قورباغه‌اي. فرداي آن روز باز هم از چشم‌هاي پدرم، تير خلاص اين دنيا شليك شد. دو روز در جمع زندانيان بزرگ‌سال با اتهام‌هاي جورواجور بازداشت بودم و همه مي‌گفتند در تمام اين دو روز پدرم پشت در بوده است. ظهر فردا كه روز ملاقات بود، در ازدحام مرداني كه دوره‌ام كرده بودند، از پشت چندلايه سيم، لحظه‌اي پدرم را ديدم و دوباره گم شد. قدّم نصف زنداني‌هاي ديگر بود و نمي‌توانستم جاي مناسبي پيدا كنم. اما پدرم دوباره التماس كرده بود تا اجازه دادند مرا از جمعيت جدا كنند، از فضاي ملاقات بيرون ببرند و در اتاق كناري، او را حضوري ببينم. چشمم كه به چشم‌هاي پدرم افتاد، سرم را پايين انداختم. چند قدم جلو رفتم، دستم را گرفت. نشستم. دست گذاشت روي سرم و ديگر نتوانست جلوي اشك‌هايش را بگيرد. اين اولين و آخرين‌بار بود كه گريه‌ي پدرم را مي‌ديدم.
بعد از آن، تنهايي‌هايم را طور ديگري پر كردم. براي همين است كه هروقت كسي مي‌پرسد چه‌چيزي باعث شد نويسنده شوي، فقط يك جواب دارم: تفنگ، تنهايي و چشم‌هاي پدرم.