از لهجه‌ معلوم بود از اهالی انگلیس نمی‌باشد

شوالیه‌ی دارمانتال/ الکساندر دوما/ ترجمه: حاجی علیقلی بختیاری

روایت × کتاب

آشنايی فارسی‌زبانان با ادبيات غرب در عصر قاجار

اولین متن‌هایی که در ایران ترجمه شدند ادبی نبودند. در پیِ شکست‌های مکرر از روسیه، عباس‌میرزا بر آن شد تا با ترجمه‌ی سرگذشت بزرگان فرنگی، به پدر تاج‌دارش مملکت‌داری ياد بدهد و شکوهِ گذشته‌ی ایران را به او یادآوري کند. برای این ترجمه‌ها مجموعه‌ای از سرگذشت‌نامه‌های ‌بزرگان و تاریخ ملل انتخاب شد: کتاب‌های شارل‌دوازدهم، تاریخ اسکندر و تاریخ انقلاب کبیر فرانسه. متن‌ها بیشتر به‌دست اروپایی‌ها یا ارمنی‌هایی که به زبان فارسیِ محاوره آشنایی داشتند ترجمه مي‌شدند، منشیان و ادیبان آن‌ها را انشاء می‌كردند و همه‌شان پُر از لفاظی‌های منشیانه و سجع و اِطناب بودند. جنگ هم که تمام شد، باز نوبت به ادبیات نرسید و ترجمه‌ها درباره‌ی تکنیک‌های ساخت سنگر و قلعه‌گیری و جراحیِ ‌جنگی و آبله‌کوبی بودند.
‌بعدها اوضاع دستگاه مترجمان دولتي هم كه اميركبير تدارك كرد، همين بود. آن‌ها هم رساله در کاشت سیب‌زمینی ترجمه می‌کردند یا نقشه‌ی جغرافیایی و شیو‌ه‌های آبیاری.
اما در همین دوره کم‌کم زیباشناسی و ذوقِ مترجم‌ها جنبید و سراغِ شعر و داستان و ادبیات هم رفتند. اولین ترجمه‌ها از شعرهای لافونتن، قصه‌های ازوپ و شعرهای رمانتیک آماده شد‌. با آمدن معلمان دارالفنون این جریان شتاب گرفت. این معلم‌ها که دوماه بعد از عزل امیر رسيدند بنا به سیاست موازنه‌ا‌‌ی که او پیش‌گرفته بود نه روس بودند نه انگلیسی، اتریشی بودند. این اتریشی‌های تازه‌رسیده جمله‌ی «فرانسه، زبانِ ادبیاتِ جهان است» را در ایران سر زبان‌ها انداختند. خلافِ عقیده‌ي امیرکبیر که چندان حُسن نظری به فرانسوی‌ها نداشت، متن‌هاي فرانسه از دارالفنون به ترجمه‌های فارسی رسیدند و به این‌ترتیب سهم اصلیِ اولین ترجمه‌های ادبی و ذوق‌ورزی‌ها به ادبیات فرانسه رسید.
ترجمه‌‌ی نمایش‌نامه‌های مولیر، شیوه‌ی نوینی از مکتوبات را به ادبیاتِ فارسی عرضه کرد، نوشتن برای اجرا. «گزارشِ مردم‌‌گریز» نوشته‌ي مولیر در سال ۱۲۸۶ه.ق توسط میرزاحبیب اصفهانی ترجمه و در مطبعه‌ي «تصویر افکار» استانبول چاپ شد ولی چرا در بین آن‌همه‌ ترجمه‌ی ضروری، اقبال به ترجمه‌ي نمایش‌نامه ‌زیاد شد؟
با این‌که قائم‌مقام فراهانی، امیرکبیر، میرزا ملکم‌خان، اعتماد‌السلطنه و علی‌اکبر دهخدا را از زمره‌ی پیشروان نثر فارسی نام می‌برند و آن‌ها را نخستین نویسندگان یا اشاعه‌دهندگان ساده‌نویسی به زبانِ فارسی می‌دانند اما این موجِ ساده‌کردنِ زبانِ فارسی بازهم پیش‌تر رفت. مطالبه‌ی سادگی، ضرورت ناگزیرِ زمانه‌ای بود که تعداد خوانندگان و نویسندگان زبان فارسی تا آن تاريخ از هر زمانی بیشتر بود. این زبان باید انواع متن از شعر تا روزنامه را تولید می‌کرد. از طرفی، روزنامه‌نگاری و نمایش‌نامه، گونه‌هایی از نوشتن بودند که در سنت‌های ادبِ فارسی سابقه‌ای ندا‌شتند و به همین دلیل از طرف ادیبان، ساده‌تر پذیرفته می‌شدند. انتظار همگانی این بود که شعر ترجمه‌شده به وزن و قافیه دربیاید و داستان ترجمه شبیه حکايت‌ها و مقامات پیش‌شنیده‌ي ادبیات‌فارسی شود اما در برابرِ زبان روزنامه و نمایش‌نامه مقاومتی نبود یا کمتر بود چون با چیزی مقایسه نمی‌شد. از همان روزِ اول مثل امروز منازعه بود که چه‌کلامی را باید ترجمه کرد، در ترجمه چقدر باید تبدیل کرد، چقدر باید تطبیق داد و چقدر وفادار بود. از همان روز اول مثل امروز هر‌ترجمه، هم دریچه‌ای به ادبیات فرنگی بود، هم وسیله‌ای برای پالایش و ویرایشِ زبانِ فارسی و هم طبع‌آزمایی مترجم بود در رسابودن زبان.
تمثیل عروس و داماد که این‌جا بخشی از آن را می‌آوریم هنوز یکی از بهترین نمونه‌هایی‌ست که در آن تطبیق فرهنگی صورت گرفته است. مکالمات و اطوار و ژست‌ها همه ایرانی شده‌اند. نمایش فرنگی می‌خوانیم اما همه‌چیز رنگ‌وبوی آداب ایرانی دارد.
نمونه‌ي دومی که می‌خوانید «به‌ تربیت درآوردن دختر تندخوی» ترجمه‌ی عمادالسلطنه است که هنوز ترجمه‌ای تروتازه به‌نظر می‌رسد و عنوانی بسیار بهتر از رام‌کردن زنِ سرکش دارد که بعدها علا‌الدین پازارگادی بر ترجمه‌ي نمایش گذاشت. کلمات در دستِ‌ مترجم قجری رام‌تر از مترجم امروزی بود.
متن سومی که برایتان انتخاب کردیم نمونه‌ي پلیسی است. خواندنِ داستان‌های ‌پلیسی در آن زمان آینده‌بینانه بود. این داستان‌ها دست‌آوردهای ‌فن‌آوري مثل انگشت‌نگاری و عکاسی و شیمی در کشفِ جرم را شرح می‌داد، روح زمانه را تعریف می‌کرد و درکنار این‌ها به مضمون‌های ابدی چون عشق و انتقام و ایثار و آزادی می‌پرداخت. ترجمه‌ی عبدالله‌زاده از نسخه‌ی روسی، داستان را بسیار عجیب کرده است. داستان در لندن می‌گذرد اما ظاهرا مترجمِ روسی، داستان را با سن‌پترزبورگ و شهرنشینی روسی تطبیق داده است. شرلوک هلمزِ به فارسی درآمده، ملغمه‌ای از کارآگاهی روس/انگلیسی است. شاید ترسِ ناخودآگاه ایرانی از کشاکشِ دو قدرتِ آن روزگار در شخصیتِ هلمزِ نامتعادلِ این کتاب حلول کرده است.
چهارمین برشی که در ادامه می‌بینید از دوما است. الکساندر دوما از نویسندگان موردعلاقه‌ی خانواده‌های قاجار بود. کنت مونت کریستو را محمدطاهرمیرزا ترجمه کرده بود و شاهزاده‌های فقیر و اسمیِ قاجار شخصیتِ خودشان را در ادموند دانتس می‌دیدند. قهرمانی که برای انتقام برمی‌گردد و از تباه‌کنندگان زندگی‌اش تقاصی سخت می‌گیرد. همه‌ی خانواده‌ی فرانسه‌دانِ قاجار در آثار الکساندر دومای پدر و پسر می‌گشتند تا داستانِ منتقمِ دیگری پیدا کنند یا همان کنتِ مونتِ کریستو را دوباره ترجمه کنند. در خاطرات قهرمان میرزا سالور هست که خودش، دخترش، پسرش و برادرزاده‌هايش باهم نشسته بودند دوباره کنت مونتِ کریستو را می‌خواندند و ترجمه می‌کردند. «شوالیه دارمانتان» که بندهایی از آن را در ادامه می‌خوانید یکی از داستان‌های الکساندر دوماست که در همین جوریدنِ بقیه داستان‌های دوما ترجمه شده است. با این‌که نمی‌شود گفت خود شوالیه دارمانتان داستان خوبی است، نثر پاکیزه‌ی علیقلی بختیاری نمونه‌ای خوب از نثر اعیان شهرستانی است. بارقه‌هایی از ثروتِ از دست‌رفته و اصالت در همه‌جای زبان هست. گونه‌ای وسواس و تنزه‌طلبی شهرستانی در تطبیق با متنِ اصلی به‌کار‌رفته تا خرده‌ای در ترجمه نباشد. کلمات این ترجمه را تنها کسی می‌تواند پیدا کند که بستن و بازکردنِ اسب را به کالسکه دیده باشد و از شهر و شهرنشینی، فاصله‌ای اخلاقی داشته باشد.
آخرین متن، اثري از شكسپير است که ناصرالملک ترجمه‌کرده و با شرط‌بندی شروع شده. بحثی بوده که زبانِ فارسی با این قیدوبند و آداب از عهده‌‌ی ترجمه‌ی شکسپیر برنمی‌آید و اگر هم ترجمه شود الکن است. ناصرالملک جَر کرده که زبانِ فارسی چیزی کم ندارد و شرط بسته این را ثابت می‌کند و متن را ترجمه‌کرده. الحق که ترجمه‌ی او از شکسپیر یکی از بهترین زبان‌آوری‌های فارسی در ترجمه از انگلیسی است و چیزی هم از معنای شکسپیر لنگ نگذاشته. این همه واج‌آرایی و زبان‌ورزی و تغییر در ارکانِ جمله واقعا حسرت‌برانگیز است.
این مجموعه ترجمه‌ها، به‌علت دست‌آوردهايشان در زبان یا تطبیق با دوره و ‌زمانه‌شان، با وسواس و دقت زیاد انتخاب شده‌اند و مجموعه‌ای خواندنی‌ و تامل‌برانگیز برای مترجم‌های امروزند.

 
تمثيل عروس و داماد/ مولير
ترجمه‌: جعفر قراچه‌داغی، ۱۳۰۹ ه. ق/ منبع: ‌كتاب‌خانه‌ي دولت عليه‌ي ايران، نمره‌ی ۴۹۵۳
مجلس دويم
‌بيك‌زاده: خیر است آداماد، پس چرا هم‌چو ‌دل‌تنگی، تو را چه می‌شود؟
داماد: هرچه شده است به‌ من شده است، شما چه‌خبر دارید؟ به‌ هزارجهت دل‌تنگم، یکی نیست دوتا نیست، کدام يكي‌اش را بگویم و چطور بگویم؟
مادرخانم: آداماد تو چطور آدمی. عجب بی‌تربیت بارآمده‌ای؟ آدم اقلا از خود بزرگ‌تری را می‌رسد، سلامی صباحی، مگر از زبانت کرایه می‌خواهند؟
داماد: آمادرزن اگر بدانی سر من چه بلایی دارد هرگز هم‌چو نمی‌گویی.
مادرخانم: وای ای داماد باز هم که بی‌ادبی، آدم هم این‌قدر نادان می‌شود که نفهمد با کی حرف می‌زند گویا هیچ ادب و آداب بلد نبوده‌ای، قابل‌ تربیت نیستی.
داماد: برای چه؟ مگر من چه کرده‌ام؟ چه بی‌ادبی می‌کنم که نمی‌گذاری حرف بزنم؟
مادرخانم: خوب پیشِ روی من هم‌چو بی‌ادبانه مادرزن‌گفتن بی‌ادبی نیست؟ مگر این‌قدرها هم عقلت نمی‌رسد که به ‌یک حرمت و ادبی مادرخانم یا خانم بگویی؟
داماد: الله‌اکبر خیلی عجب است! هم‌چو که شما به من آداماد آداماد می‌گویید اگر من به شما آمادرزن بگویم بی‌ادبی می‌شود، از من عارتان می‌آید.
مادرخانم: نه هم‌چو نیست که تو فهمیده‌ای. از هفت بچه‌بلبل یکی بلبل درمی‌آید. پنج انگشت هرپنج‌تا یکی نیست. این‌جايش را نمی‌فهمی که مثل من اصیل‌زاده را مادر‌زن گفتی زیِّ تو نیست، هرچه داماد ما هم بوده باشی باز باید زیِّ خود را بشناسی، از حد و سَدِ خود تجاوز نکنی. پا به‌اندازه‌ي گلیمت دراز کنی. میان من و تو کوه تا کوه فرق است.
‌بيك‌زاده: مادرخانم، شما از این توقع چشم بپوشید زیاده سربه‌سرش نگذارید. بگذارید ببینم چه می‌خواهد بگوید.
مادرخانم: خیر، خیر سرکار ‌بيك‌زاده، نباید چشم بپوشم. من نمی‌توانم مثل جناب شما بوده باشم. این خُلق کریم، مخصوص سرکار شماست که هرگز حد و حدود مردم را حالی‌شان نمی‌کنی، اغماض می‌فرمایی. من باید بگویم، حالی‌اش بکنم، تا چشمش کور شود خوب بفهمد که دنیا چه‌خبر است.
‌بيك‌زاده: تو را به‌خدا خوب است، بس‌است، دیگر برای من حرف یاد نده، تا حال که بیست‌سال است میان بزرگان بزرگ شده، صد قِسم بهادری و وردار بدوی یاد گرفته اثبات‌ها نموده، هنوز آدم نشده نفهمیده که با مردم چه‌قسم حرکت نمایم با این یک‌دفعه گفتنِ شما دانا و درست‌کار نخواهم شد. خوب آقای داماد! تو بگو ببینم چه خیال می‌کنی و برای چه هم‌چو مشوشی.
داماد: هرگاه به من گوش بدهید سر کار ‌بيك‌زاده می‌گویم.
‌بيك‌زاده: یواش داماد من یواش! اولا دانسته باش که آدم روبه‌روی مردمان نجیب و بزرگ‌زاده اسمش را به رویش نمی‌زند، خلاف ادب است، شما برای من همان به‌آهستگی درکمال ادب و حرمت قنبرک‌کنان سرکارآقا خطاب بکنید به ادب نزدیک‌تر است.
داماد: ای داد، ای دادِ بي‌داد! امان! ای خدا ترکیدم خفه شدم! پس من چه بکنم که بتوانم یک کلمه درد بی‌درمان خود را به این‌ها حالی کنم! خوب آها خیلی آهسته و یواش‌تَرَک، ای سرکارآقا بدانید که من به شما می‌گویم حرف من این است که زن من…
‌بيك‌زاده: به‌به ماشاالله باز هم که نشد. واایست داماد عزیز من! واایست نور چشمم جان عزیزم! این یکی هم پوشیده نماند که دختر ما را روبه‌روی ما هم‌چو «زن من، زن من»‌گفتن قباحت دارد آدم باید…
داماد: (شک آمده فریاد سختی کشیده) ای وای، ای خدا، ای داد بی‌داد! امان! کم مانده که بترکم، نزدیک است دیوانه بشوم یخه پاره کنم، مجنون‌وار به‌صحرا بیفتم. مگر زن من نیست؟ بعد از این بگویم «شوهر من، آقای من»؟! اصل مطلب مرا می‌گذارند پی این سوراخ آن سوراخ می‌گردند.
‌بيك‌زاده: بلی بلی آداماد دختر ما زن توست. نگفتیم تو زن او هستی اما هم‌چشم تو نیست، احترام اسمِ او در هرحال برای تو خیلی لازم است. اگر او هم‌کُفو شما بود «زنِ من» گفتنت عیب نداشت.
 
 
به‌ تربيت درآوردن دختر تندخوی/ ويليام شکسپير
ترجمه‌: ميرزاحسينقلی عمادالسلطنه، ۱۳۱۸ ه. ق./ منبع: ‌كتاب‌خانه‌‌ی ملی، شماره‌ی ۳۷ـ ۴۹۹۹
پرده‌ی دوم
همان شهر، جلو‌ي خانه‌ی هورتانسیو/ ورود پتروکیو و گرومیو
پتروکیو: ورّون از شما مرخصی چند روزی گرفتم آمدم که دوستان را در پادو دیدن کنم به‌خصوص هورتانسیو که بهترین و عزیزترین دوستان من است، اگر سهو نکنم این خانه‌ی اوست. گرومیو بزن.
گرومیو: خداوندگارا! بزنم؟ که را بزنم؟ مگر به جناب‌عالی کسی بی‌احترامی کرده؟
پتروکیو: حالا ببین مردکه، مرا این‌جا بزن، قایم هم بزن.
گرومیو: خداوندگارا من شما را این‌جا بزنم؟ آقا من چه‌کسی هستم که سرکار را بزنم؟
پتروکیو: الدنگ مرا به این در می‌گویم بزن. زود باش یا این‌که سرت را من می‌زنم.
گرومیو: آقای من دعواکن شده. آری من شما را بزنم که بعد قیمتِ لیوانِ شکسته را من بدهم.
پتروکیو: نمی‌خواهی چون مضایقه از زدن می‌کنی. من حال، تو را به آوازه‌خوانی وامی‌دارم (گوش‌هایش را می‌کشد.)
گرومیو (با فریاد): آخ مرا کمک کنید. مردم یاری کنید. آقایم دیوانه است.
پتروکیو: حالا الدنگِ دزد به تو فرمان می‌دهم مرا بزن، خواهی زد.
هورتانسیو (می‌رسد می‌گوید): چه‌خبر است؟ آها دوست قدیم من گرومیو و عزیزم پتروکیو چطور هردو از وردن می‌آیید؟
پتروکیو: آقای هورتانسیو! خیلی به‌موقع آمدید. برای آن‌که ما را سوا کنید. می‌توانم به شما بگویم (ترجمه‌ی شعر لاتنی) با تمام دل خوب ملاقات کردم. هورتانسیو جواب گفت (ترجمه‌ی شعر لاتنی) خیلی خوش آمدید به خانه‌ی من آقای پتروکیوی محترم.
برویم، گرومیو داخل شو، نزاع را درست خواهیم کرد.
گرومیو: آن‌چه به زبان لاتنی گفته شد چیزی نیست. بگویید به من که حالا وقت آن نیست که دیگر نوکری تو را نکنم. آقا ببین. این به من حکم می‌کند که او را بزنم. قایم بزنم. واقعا صحیح است که نوکر به آقایش این‌طور رفتار کند، آن هم مثل من آدم عاقل؟
پتروکیو: آدم احمق نفهم. عزیزم هورتانسیو! من به این می‌گویم که در را بزن و نتوانستم این کار را به هیچ‌وجه گردنش بگذارم که اطاعت کند.
گرومیو: در را بزنم؟! ای خدا! به من بگفتی هم‌چو صریحا که احمق مرا این‌جا بزن. مرا خوب بزن. مرا قایم بزن. حالا می‌گوید که من گفتم در را بزن.
پتروکیو: ای بی‌معنی برو گم شو یا ساکت شو حرف بشنو.
هورتانسیو: پتروکیو آرام بگیر. من ضامن گرومیو هستم. حقیقتا هردو عبث مباحثه می‌کنید. گرومیو آدم باوفای قدیم من است. حالا بگو ببینم عزیزم چه بادِ مساعدی شما را از ورون به پادو آورده؟
پتروکیو: بادی که جوانان را به اطراف عالم می‌برد و دور از شهر و وطن و مال و اقبال و سعادت می‌فرستد. بالاخره هورتانسیو بگویم برای چه آمده‌ام. آنتونیو، پدرم، فوت شد و من خودم را به گرداب زندگانی انداخته‌ام برای آن‌که زنی اختیار کنم و به‌اندازه‌ای که مقدور است خودم را خوش‌بخت نمایم. آقای هورتانسیو، میان دوستان مثل ما حرف مختصر کافی است. اگر شما زنی را می‌شناسید که آن‌قدر دولتمند است و می‌شود زن پتروکیو بشود چون مکنت و ثروت فقط همان چیزی است که من می‌جویم و زن صاحب‌چیز دوست دارم، حالا دیگر هرقدر زشت باشد، نَقلی نیست اگر چه زشت‌تر از عاشق فلورانت و پیرتر از سیبیل و لجوج‌تر و بدخلق‌تر از زانتیپِ سقراط باشد، تیغِ تیزِ محبتِ من هرگز به این‌ها کُند نخواهد شد. من به پادو آمده‌ام تا عروسی معتبری بکنم و زنی می‌گیرم دولتمند باشد دیگر چیزی زاید بر این نمی‌خواهم.
گرومیو: آقا ببین به شما هم‌چو راستی را گفت یعنی آن‌چه دردش بود همین است. همین‌قدر که پول باشد، شما می‌توانید او را با یک عروسکی هم عروسی کنید یا با یک شکل مسخره یا با یک زن پیر اگرچه یک دندان هم در دهنش نباشد، اگرچه عیبِ پنجاه‌ودو اسب در او باشد پیش او فرق ندارد، همین‌قدر باشد که پول داشته باشد.
هورتانسیو: پتروکیو، چون من آن‌قدر جلو رفتم می‌خواهم مابقیِ آن‌چه را که به شوخی عنوان کردم بگویم. پتروکیو می‌توانم برای تو زنی دولتمند تحصیل کنم، جوان و خوشگل که همان‌طوری‌که باید مردان بزرگ تربیت شوند او هم شده، فقط عیبی که دارد و آن هم عیب بزرگی است این است که خیلی کج‌خلق، لجوج و خودخواه و نُنُر است و این صفاتش به‌قدری از اندازه خارج است که اگرچه من خیلی بی‌چیزتر از او هستم اما اگر با یک معدن طلا او را به من بدهند، قبول نخواهم کرد.
پتروکیو: بس است هورتانسیو. تو فضیلت طلا را نمی‌دانی. اسم پدرش را به من بگو همین دیگر کافی است. من جهد می‌کنم که به او برسم اگرچه مثل رعد آسمان غرش کند.
هورتانسیو: پدرش باب‌تیستا منیولا اصيل‌زاده‌ی مهربانِ شوخی است، اسم دختر کاتارینا مینولا که در پادو به‌واسطه‌ی زبان بدِ بی‌حیایش معروف و مشهور است.
 
 
کتاب شرلوک خمس/ کونان دويل (مفتش غيررسمی در لندن)
ترجمه‌: ميراسماعيل عبدالله‌زاده/ چاپ ۱۳۲۳ ه.ق. تهران: مطبعه‌ی خورشيد
ابراز خيال خمس در باب قاتل و اسرار
یک‌دفعه خمس از بالای صندلی برخاسته به‌ساعت نظر نمود و گفت: «آقایان ساعت دو می‌باشد لازم است که رفته با پروفسور مطلب را انجام دهیم.» ما نیز برخاسته به‌راه افتادیم و بعد از ورود به‌اتاق پرفسور دیدیم که او نهار خورده اما ظروف غذا را هنوز برنچیده‌اند. ظروف غذا چنان‌که ‌خدمت‌كار گفته بود خالی بودند، پرفسور در روی صندلی نشسته سیگار می‌کشید.
چون ما وارد شدیم روی به‌جانب خمس نموده گفت: «قاتل را به‌دست آوردید؟ و جعبه‌ي ‌سیگار بزرگی که پر از سیگار بود در مقابل خمس نگاه داشت.»
خمس دست دراز کرد که سیگار بردارد، سهوا یا عمدا جعبه‌ی سیگار را به‌روی زمین پرت کرد که سیگارها به‌تمامی ریخت. مقدار دودقیقه همه‌ي ما خم شده مشغول جمع‌کردن سیگار شدیم. بعد از آن‌که هرکدام در جای خود قرار گرفتیم، من دیدم بشره و سیمای خمس سرخ گردیده از چشمانش آثار مسرت و خوشحالی هویدا بود و در جواب پروفسور گفت: «بلی من قاتل را پیدا کردم.»
من و استانلی از این حرفِ خمس متعجب شده به ‌یکدیگر از گوشه‌ي چشم نگاه کردیم و از بشره‌ي پروفسور آثار مسخره و استهزا نمایان بود. به خمس گفت: «یقینا قاتل را در باغ پیدا کرده‌اید.»
خمس در جواب گفت: «خیر در همین‌جا پیدا نموده‌ام.»
پروفسور با تعجب گفت: :این‌جا! این‌جا! کی! در چه‌وقت!!»
گفت: «همین لحظه.»
پرفسور با برودت گفت: «البته شوخی می‌کنید ولی خواهش دارم این قِسم شوخی ننمایید.» خمس با کمال متانت گفت: «من تمام چیزها را ملاحظه و مشاهده کرده‌ام و در حرف خود مطمئن هستم. ابدا خیال شوخی را ندارم. خیال شما را هم در این شعبده‌بازی هنوز نمی‌توانم معلوم کنم ولی یقین است که بعد از چنددقیقه خودتان انکشاف خواهید نمود. عجالتا من می‌توانم که حادثه‌ی ناگواري که دیروز واقع شده به‌طور یقین توضیح نمایم که شما خودتان قول مرا تصدیق نمایید و آن چنین است:
دیروز زنی به‌اتاق انتظار آمده و در خیالِ گرفتنِ بعضی کاغذهای مهمه بوده است و کلید مصنوعی نیز به‌جهت باز نمودن جعبه‌های میز با خود داشته زیرا که اثر کلید در قفل آشکار بوده و اثر قفل که باید در کلید نیز بشود در مال شما معلوم نبود، بدان جهت معلوم است زن کلید از خودش داشته بنابراین از شما بی‌خبر نیز آمده است.»
پروفسور دود سیگار را ول کرده گفت: «عجب است، مگر شما این زن را دنبال کرده بودید و می‌دانید چه کرده و کجا رفته است، از کجا آمده است؟»
خمس گفت: «بلی، بعد از این‌که زن در اتاق مشغول کار خودش بوده، غفلتا نویسنده‌ي شما اسمیط به طرف اتاق می‌آید، زن محض خلاصیِ خود، کارد را به گردن او نواخته، فرار می‌کند و معلوم است این واقعه عمدا نبوده؛ من مطمئن هستم که این زن در خیالِ اذیتِ کسی نبوده است، اگر در این خیال بود ناچار اسلحه با خود می‌آورد و کاردِ روی میز را به جهت خودش اسلحه قرار نمی‌داد.
بعد از زدن کارد، از دست جوان فرار نموده از گم‌کردن عینک خودش، از خلافِ آن راهی که آمده بود فرار می‌نماید. بعد از فهیمدنِ سهو خویش برگشتن را بی‌ثمر دیده ناچار همان راه را گرفته از پله بالا می‌آید، یک‌مرتبه خودش را در اتاق شما می‌بیند.» پرفسور خاموش نشسته دهانش باز و به روی خمس نظر می‌کرد. آثار تعجب و واهمه‌ی شدیدی در بشره‌ي او هویدا شده ولی خودداری نمود، خنده‌ي مصنوعی کرده گفت: «این‌ها همه صحیح جناب خمس! اما من در آن وقت هنوز از بستر خود برنخاسته بودم.» خمس گفت: «صحیح است، من هم می‌دانم و قبول دارم.»
پرفسور گفت: «پس شما می‌خواهید بگویید من در بستر خودم بوده‌ام، این زن به‌اتاق من آمده و رفته است من او را ندیده‌ام.»
خمس گفت: «من نمی‌گویم شما او را ندیده‌اید بلکه می‌گویم او را شناخته و با او صحبت داشته و از نظر پنهانش کرده‌اید.»
پروفسور باز خنده از روی بی‌اعتنایی کرد و آثار شرارت از چشمانش هویدا شد، با صدای بلند به‌خمس گفت: «همانا شما از عقل بیگانه شده‌اید، از روی دیوانگی سخن می‌گویید، اگر من او را پنهان کرده‌ام پس حالا در کجاست؟»
خمس گفت: «آن زن الان در این‌جا است.» و اشاره به دولابچه‌ي بزرگی که در اتاق پروفسور بود نمود. پروفسور بعد از شنیدن کلام خمس دیگر قادر بر ایستادن نبود و خود را در روی صندلی انداخته، نشست.
 
پيدا شدن قاتل
در همان دقیقه درِ دولابچه‌اي که خمس نشان داده بود باز شد و زنی از آن بیرون آمده وارد اتاق گردید فریاد برآورد که تمام سخنان شما صحیح است. از لهجه‌ی او معلوم بود از اهالی انگلیس نمی‌باشد. به‌واسطه‌ي توقف در دولابچه، لباسش خاک آلوده و از تارِ عنکبوت ملوث شده بود اما زنی بسیار بدگل بود و تمام حدسِ خمس درباره‌ي او به‌نظر صحیح و درست می‌آمد. یا به‌واسطه ماندن در دولابچه یا از ترس و واهمه، آثار اضطراب در سیمایش آشکار بود. با همه‌ي بدگلی و مشاهده‌ی ترس و واهمه، آثار بزرگی و احترام در صورتش مشاهده می‌شد. استانلی طرف زن رفته و گفت: «خانم شما محبوس هستید.» زن باآرامی او را از خود دور ساخته، گفت: «بلی من در اختیار شما خواهم بود ولی عجالتا لازم است که احوالات خود را تقریر نمایم.» رو به‌خمس کرده گفت: «مسیو هرچه می‌گفتید در دولابچه شنیدم و اقرار می‌نمایم که به‌درستی حدس زده‌اید و اسمیط را من کشته‌ام و این مطلب را هم راست گفتید که این کار عمدا نشده حتی آن‌که خودم نمی‌دانستم در دستم کارد است یا چوب. بلکه محض آن‌که خودم را از دست آن جوان مستخلص نمایم، دست به جانب میز بردم و هرچه به دستم آمد، برداشته بر گردن او نواخته و به دررفتم. در این تقریر سرِ مویی خلاف نیست.»
خمس گفت: «خانم، ما اطمینان داریم که تمام حرف‌های شما صحیح و راست است ولی شما را منقلب می‌بینم مگر حال شما بد است.» صورت آن زن مثل گچ دیوار سفید شده و آثار ضعف در آن عیان بود.
زن خود را در روی نیمکت انداخته گفت: «بلی به جهت من اندک‌وقتی بیشتر نمانده و می‌خواهم جمعِ احوالات را به‌راستی برای شما بیان نمایم. من زن همین پروفسور هستم و این شوهرِ من از اهالی روسیه می‌باشد. نامش را نخواهم گفت.» پرفسور نگاهی به‌جانب زن نموده گفت: «آنا، خداوند تو را حفظ نماید.»
زن برگشت به‌جانب او نگاهی تیز نموده گفت: «چرا از برای این زندگیِ بی‌شرف خودت واهمه داری؟! این بی‌شرفیِ تو خیلی اشخاص را خانمان‌آواره ساخت و به خودت نیز فایده نداد اما من باعث تلف‌شدنِ تو نمی‌شوم و پاداش تو را به خداوند می‌گذارم. بدون این گناه هم از روزی که به‌ خانه‌ي تو آمده‌ام مقصر درگاه الهی هستم. اکنون وقت تنگ است و باید احوالات را برای آقایان تقریر نمایم.»
 
 
شواليه‌ی دارمانتال/ الکساندر دوماس
ترجمه: حاجی عليقلی بختياری، ۱۳۲۴ ه.ق./ منبع: مطبعه‌ی خورشيد
جلد دوم/ فصل بيست‌وسوم
کالسکه‌بان موضعی که دوک گفته بود ایستاد و دوک از کالسکه پایین آمد و دست باتیلد را گرفته، او نیز پایین آمد و دوک کلیدی از جیب بیرون آورده درِ خانه را باز کرد که این خانه در آخر کوچه‌ي ریشلیو بود. امروز آن خانه نمره‌ي دویست‌وهیجده است. دوک گفت: «ببخشید مادموازل اگر شما را از این راه تاریک می‌برم چون می‌ترسم کسی مرا در کوچه دیده و بشناسد اما پله‌ي زیادی نداریم بالا برویم و به آن محل که باید برسیم به طبقه‌ی اول است.» و بعد از آن‌که از بیست پله در تاریکی بالارفتند، دوک ایستاده و دست در جیب کرده، کلید دیگری بیرون آورد و با همان رمز که قفل درِ کوچه را باز کرد، این قفل را نیز باز کرده و داخل یک اتاق شدند. یک شمعدان با شمع در آن اتاق بود. دوک آن شمعدان را گرفته و مراجعت کرده از چراغ ضعیفی که خیلی کم نور می‌داد و در پله‌ها روشن بود، آن شمع را روشن کرده و شمعدان را به‌دست گرفته مراجعت نمود و گفت: «مادموازل باز هم از شما عذر می‌خواهم، من در این‌جا عادت کرده‌ام که خودم خدمتِ خود را انجام بدهم و به این زودی سببِ این کار را شما خواهید دانست.» و مسلم برای باتیلد یکسان بود که دوک نوکر همراه داشته یا تنها باشد، جواب به دوک نداده و دوک در را محکم بسته و شمعدان را به دست گرفته جلو افتاد و به باتیلد گفت: «تو از عقب من بیا.» از یک اتاق سفره‌خانه‌ي یک تالار گذشتند و رسیدند به اتاق خوابی که دوک آن‌جا ایستاد و چراغ را روی بخاری گذاشته، گفت: «مادموازل تو به من قول داده‌ای که آن‌چه در این شب دیده‌ای مادام‌العمر به کسی اظهار نکنی.» باتیلد گفت: «آری من قسم خورده و باز تجدید می‌کنم آن عهد را اگر من بخواهم سرّ تو را فاش بکنم خیلی نمک‌به‌حرام خواهم بود.» دوک گفت: «بسیارخوب این کار و این سرّ متعلق به عشق است و تو هم معنی عشق را می‌دانی، من این سرّ را واگذار می‌کنم که در پناه عشق محفوظ بماند.» و دوک دست به یکی از تخته‌های دیوار اتاق زده و آن تخته که معلوم نبود از دیوار اتاق خارج است حرکت داده و از پشت آن تخته یک گنجه نمودار شد. دوک درِ آن گنجه را گشوده با عصای دست خود سه‌دفعه به ته آن آهسته کوبید که همان صدا به عین از طرف مقابل آمده بعد صدای کلید مسموع شد که به قفلی انداختند و صدایی بلند شد که گفت: «کی است؟» دوک به لهجه‌ی مخصوصی گفت: «غیر نیست.» بعد از یک طرفِ گنجه یک در از میان دیوار باز شد که به هیچ‌وجه باتیلد تصور نمی‌کرد این‌جا دری باشد و مادموازل والوا چراغ‌ در دست نمایان باشد و ماموازل دو والوا که زنی را دید با رفیق خود، بی‌اختیار صیحه کشید. دوک گفت: «خوف نکنید کلا عزیزم.» و درحال از این اتاق به حجره‌ای که پرنسس ایستاده بود رفته و دست او را گرفت. باتیلد به جای خود ایستاده و بی‌حرکت مانده بود. دوک گفت: «تو به من آفرین خواهی گفت وقتی‌که بدانی چرا غیری را به سرِ گنجه‌ي محترمِ خودمان مطلع کردم.» و مادموازل والوا که مشوش بود و به باتیلد می‌نگریست، نگاهی به‌طور استفهام به دوک کرده، دوک گفت: «الان می‌گویم شما از من چنددفعه شنیدید که صحبت از شوالیه دارمانتال کرده‌ام.» پرنسس گفت: «مخصوصا پریروز بود که می‌گفتید اگر او به‌راستی رفقا را دست بدهد و اسامیِ آن‌ها را بگوید، فوری مرخص خواهد شد لکن چون می‌داند برای رفیق‌هایش خطر هست او جان را برای رفقا داده و کلمه‌ای نگفته است و نخواهد گفت.» دوک گفت: «آفرین. چون اسامی رفقا را بروز نداد حکم قتل او صادر شد و فردا صبح زود در میدان سر از بدن او جدا خواهند ساخت و این مادموازل عاشق و نامزد شوالیه است، می‌خواهد امشب خود را به نایب‌السلطنه برساند و از برای شوالیه امان بطلبد. این است تمام ماجرا؛ حال فهمیدید؟» پرنسس گفت: «بلی فهمیدم.» دوک رو به باتیلد کرده و گفت: «بیایید مادموازل. دست باتیلد را گرفته نزدیک پرنسس آورد و گفت این دختر به من پناه آورده که من به یک وسیله او را به نایب‌السلطنه برسانم و این وقتی بود که نوشته‌ی شما به من رسید و من برای ادای تشکر التفات شما خواستم او را به حضور بیاورم بلکه به التفات شما جانِ آن کسی نجات بیاید که جان مرا نجات داده است. چون اگر شوالیه راستی را می‌گفت خودش نجات می‌یافت لکن به‌طور یقین من کشته می‌شدم.» پرنسس گفت: «دوک عزیزم شما خوب کردید و خوش آمدید.» و رو به باتیلد کرده گفت: «مادموازل حالا چه می‌خواهید که من برای شما بکنم؟» باتیلد گفت: «من می‌خواهم حضرت والا را ببینم و از شما استدعا دارم مرا به او برسانید.» پرنسس با حالت مشوش از دوک پرسید: «تا من برگردم منتظر من خواهی بود؟» دوک گفت: «شکی در این نیست که خواهم ماند.» پرنسس گفت: «به ‌اتاق گنجه برگرد و در را ببند، اگر کسی سرزده داخل ‌اتاق بشود شما را نبیند. من مادموازل را نزد حضرت والا برده و برمی‌گردم.»
 
 
اتلّو: داستان غم‌انگيز اتلّوي مغربی در ونديک/ ويليم شاکسپير
ترجمه‌: ابوالقاسم‌خان ناصرالملک/ انتشارات نيلوفر: ۱۳۷۵/ سال ترجمه: ۱۲۹۶ ه.ش.
اتلّو: وفای او را به جانم گرو می‌بندم. یاگوِ درست‌كار، دزدمونایم را به تو می‌سپارم. زنت را به خدمت او بگمار و در بهترین‌وقت آن‌ها را با خود بیار. دزدمونا، مرا ساعتی بیش نمانده که در صحبت تو و کار زندگانی و سفارش‌هایی که باید کرد بگذرانم. به تنگیِ وقت، تن باید داد. (اتلّو و دزدمونا می‌روند).
رودریگو: یاگو.
یاگو: ای جوان‌مرد چه می‌گویی؟
رودریگو: می‌دانی چه می‌خواهم بکنم؟
یاگو: معلوم است، می‌خواهی بروی بخوابی.
رودريگو: همین‌دم می‌روم خودم را غرق کنم.
یاگو: اگر این‌کار را بکنی باید از دوستی من چشم بپوشی. چرا؟ عجب سفیهی هستی.
رودریگو: وقتی که زندگی شکنجه است، زیستن سفاهت است. آن‌جا که معالجه به دست مرگ است، درمان جز به مردن نیست.
یاگو: چه اندیشه‌ی زشتی! چهاربار هفت‌سال است که در این جهان می‌نگرم، از وقتی‌که نیک از بد شناخته‌ام هنوز کسی ندیده‌ام که بداند چگونه غم‌خوار خویشتن باشد. باید به‌جای آدمی بوزینه باشم تا بگویم برای یک زن می‌خواهم خودم را بکشم.
رودریگو: چه کنم؟ اقرار دارم که شیفتگی به این اندازه ننگ است اما چاره از قوه‌ی من بیرون شده.
یاگو: قوه؟ چرند! چنین بودن یا چنان بودن به‌دست خودمان است. بدن مانند باغی است و اراده‌ی ما باغبان، می‌خواهیم در آن گزنه می‌کاریم یا تخم کاهو می‌افشانیم، آویشن برمی‌کنیم یا زوفا می‌نشانیم، یک گونه گیاه می‌پروریم یا گیاه‌های گوناگون، به تنبلی بایرش می‌گذاریم یا به کوشش بارورش می‌نماییم، باری نیک و بدِ آن بسته به اراده‌ی ما است. اگر در ترازوی وجود ما کفه‌‌ای از فکر و اندیشه نباشد که با کفه‌ی شهوت موازنه کند، شراره‌ی درون و بدی که در نهاد ما است سرانجام کار ما را به تباهی خواهد رسانید. فکر و اندیشه در وجود ما برای این است که نیش هوس را بکاهد و هواهای خروشان و شهوت بی‌لگام را فروبنشاند. این‌که تو عشق می‌نامی، پیوند و نهالی است از این باغ.