داستانک

34 ساله/ کارشناس پرستاری و جامعه‌شناسی

روی تکه‌ی کاغذ نوشت: «حشره‌کش». بی‌حوصله چند‌بار کاغذ را تا زد و بعد با ماشینِ دوخت، منگنه‌اش کرد. «خوب شد! بلند شو برویم!» توی کوچه دوباره نقشه را مرور کرد. «وقتی رسیدی، دستت را می‌کنی توی سبد و تکان می‌دهی. بعد یکی از برگه‌های توی سبد را برمی‌داری و توی دستت می‌گیری و وانمود می‌کنی داری بازش می‌کنی. بعد این برگه را می‌دهی دستش و می‌گویی نتوانستی بازش کنی.» تکه کاغذ منگنه‌شده را گذاشت کف دستم و به سرِ کوچه اشاره کرد.

پسر کلاه حصیری سرش گذاشته بود. سرش را که بلند کرد تا پول را بگیرد از تیزیِ آفتاب یکی از چشم‌هایش را بسته بود و یک‌چشمی نگاه می‌کرد. پسر سکه را انداخت توی قوطی حلبی و سبد سبزرنگ پلاستیکی را گرفت بالا. نشستم و دستم را توی تکه‌کاغذهای منگنه‌شده چرخاندم و یکی را برداشتم. کمي با کاغذ وررفتم و بعد دستم را دراز کردم سمتش: «باز نمی‌شه. تو بازش کن!» پسر با بی‌حوصله‌گی کاغذ را گرفت و بازش کرد. «حشره‌کش!» این را گفت و از توی بساطش حشره‌کش را برداشت و داد دستم. خنده‌ام گرفت. دامنم را توی دستم مشت کردم و دویدم سمت خیابان.

گوشه‌های بلند روسری را که باد می‌زد توی صورتم، کنار زدم. تا مرا دید بلند شد کنارم آمد. «آفرین دختر خوب!» حشره‌کش را گرفت و تعدادی از لوازم را جابه‌جا کرد و جای خوبی برایش دست‌وپا کرد. با پشتِ دست دماغش را مالید. پیروزمندانه گفت: «بده!» تکه کاغذ منگنه‌شده را گرفت و با حرص بازش کرد، نوشته شده بود: «سوزن». دوتایی خندیدیم.

چندتایی دختربچه پیچیدند توی کوچه، دست‌هایش را به‌هم مالید و داد زد: «گـَل شانسی‌وی میلازه اِلَه!».

* در زبان ترکی یعنی: «بیا شانس‌ت را امتحان کن!»