ملکه من

اثر: بابک کاظمی

داستان

چند روزي است كه شورِ ترشي درست‌كردن به جان دست‌هايم افتاده. انگار انگشت‌هايم پشت‌سرهم داد مي‌زنند: «شور، مخلوط، ليته، كلم‌ترشی…» فروشنده كيسه‌ي پلاستيكي را داد دستم و گفت خودت جدا کن. ‌بيچاره‌ سیب‌ترشی‌ها كج‌ومعوج بودند. مثل بچه‌هايی که مادرشان آن‌ها را به وقت پیری بار گرفته باشد. قیافه‌ي هویج‌ها هم چنگی به دل نمی‌زد اما رنگ‌شان دلم را برد. بايد گل‌كلم هم بخرم. بدبختي، آن‌ها هم جوانه زده‌اند اما بايد بخرم.

از زير پل تا خانه فقط پنج‌دقيقه راه است. با اين‌كه کیسه‌های هویج و گل‌کلم سنگين‌اند، ماشين دربست نمي‌گیرم. کیسه‌ها آن‌قدر سنگين شده‌اند كه دسته‌هايشان كش آمده، به فلفل‌هاي بلند و سبز فكر مي‌كنم. به اين‌كه كرفس‌ها را زير قطره‌هاي شفاف آب ‌می‌شويم، سر حوصله همه‌ي مواد را خرد می‌كنم. يادم باشد بادمجان‌ها را چنددقيقه در سركه‌اي كه غل‌غل مي‌كند، بجوشانم. همیشه آشپزخانه ساعت يازده صبح، زيبايي دل‌فریبی دارد. مانند بانوي موقري که اطراف چشم‌هاي عسلي‌رنگش چین‌های ریزی خودنمایی می‌کنند. نور از لا‌به‌لاي پرده به داخل سرك مي‌كشد و دنباله‌ي دامنش روي ظرف‌شویی مي‌افتد.

مامان هميشه بعد از دعوا با بابا، به زيرزمين پناهنده مي‌شد و يك شب آن‌جا مي‌خوابيد. چنین شب‌هایی غذا نمي‌خورد اما فردا از شيشه‌ي ترشي‌ها به اندازه‌ي يك بند انگشت كم شده بود. خاله‌نسیم، دوست صمیمی و قدیمی مامان، به او تشر می‌زد که این‌قدر ترشی نخورد، آن هم با معده‌ي خالي. مامان سرش را می‌انداخت پایین و می‌گفت: «خب چه کنم؟» خاله حرص می‌خورد: «تو اگر عقل داشتی که خودت رو تو این مخمصه نمی‌انداختی.» مخمصه، بابایم بود. بابا بعد از یک شام حاضری، تا وقت خواب روزنامه مي‌خواند، تلويزيون نگاه مي‌كرد، كفش واكس مي‌زد. بعد مي‌رفت دست‌شويي و بلندبلند از شر خلطِ دهانش راحت می‌شد. قبل از خوابيدن هم به من تاكيد مي‌كرد مسواك يادم نرود. اوایل بابا می‌رفت پایین. سعی می‌کرد مامان را قانع کند که بیاید بالا اما بعدتر دیگر همین کار را هم نمی‌کرد. برای من، همين‌كه مي‌دانستم مامان آن پايين توی زيرزمين خوابيده، کفایت می‌کرد. می‌دانستم فردا صبح دوباره مي‌آید بالا. صبحانه را آماده می‌کند و بابا را که روانه‌ي كارگاه كرد، همه‌جا را رُفت‌وروب می‌کند. به خیال مامان، همین یک شبی که پایین مانده بود، خانه کلی کثیف شده و روی همه‌جا گردوخاك نشسته بود. قابلمه را روی اجاق می‌گذاشت، پرده‌ها را کنار می‌زد و پیچ رادیو را می‌چرخاند. دم‌دمای ظهر خانه مانند زن میان‌سالی می‌شد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده و ملکه‌ي پا به سن گذاشته‌ای است که رگِ خواب پادشاه در دست‌های اوست. آن‌وقت با خيال راحت مي‌رفت خانه‌ي همسايه‌ها. باهم پچ‌پچ مي‌كردند. بی‌هوا مي‌زدند زير خنده. گاهي هم فحش مي‌دادند و نيمه‌ی راه، فحش را قورت داده و براي هم چشم‌وابرو مي‌آمدند كه بچه اين‌جا نشسته است. بچه من بودم. كشمش‌هاي سبز را از بين نخودچي‌ها جدا مي‌كردم و با باقي‌مانده‌ي چايِ مامان مي‌خوردم. كفش مامان را مي‌پوشيدم و حياط را دور مي‌زدم. فكر مي‌كردم صداي پاشنه‌ي كفش تا حياط همسايه مي‌رود و حتما بعدا كه به سحر، دختر همسايه، بگويم صدای تق‌تق از کفش‌های من بود، از حسادت خواهد مرد. همیشه فکر می‌کردم خاله‌نسیم دوستم ندارد. مامان آرام با او پچ‌پچ می‌کرد. «پس این بچه رو چي‌كار کنم؟» خاله می‌گفت خودت که مهم‌تري. من سعی می‌کردم با کفش تق‌تقی توی حیاط راه بروم و با تصور این‌که همه‌ي دنیا به من نگاه می‌کنند، دعواهای بابا و مامان را فراموش کنم.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وششم، مردادماه مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

۸ دیدگاه در پاسخ به «ملکه من»

  1. مارال -

    به نظرم داستان خیلی خوبی بود. بسیار ظریف و هنرمندانه اجزای پنهان و پیدای داستان رو به هم پیوند زده بود و روابط یک خانواده رو نشون داده بود و در عین سادگی ظاهری، خیلی تأثیرگذار بود.

  2. هادی.م -

    این حرف رو بعد از خوندن داستان چند جای دیگه هم مطرح کردم.اینکه بواقع فقط یک زن می تونه نویسنده ی چنین داستانی باشه.
    جز دسته ی خوبهای شماره ی مرداد ماه بود.
    ممنون

  3. ماهرخ -

    توصیف اشپزخانه به رنی که چند شکم زاییده بدیع و زیبا بود. جنبه های انتقال احساس در این داستان قدرتمند بود .اما به نظر میرسید گوشه ای یا تکه ای از یک رمان باشه. هزار ماجرا قبلش و هزار ماجرا بعدش وجود داره و نوع توصیف جوریه که انگار ماجراها نقل کرده تا به اینجای داستان رسیده. بالقوه رمان نویس هست این نویسنده.

  4. حمید -

    خیلی دوست داشتم روان و سیال بود. آن چنان قوی بود که می توانست احساسش را به خواننده انتقال دهد.

  5. زهرا -

    راست میگوید «آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دل‌فریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشم‌های عسلی‌رنگش چین‌های ریزی خودنمایی می‌کنند. نور از لا‌به‌لای پرده به داخل سرک می‌کشد و دنباله‌ی دامنش روی ظرف‌شویی می‌افتد.»

  6. سارا -

    ‌اين جمله رو دوست نداشتم: بیچاره‌ سیب‌ترشی‌ها کج‌ومعوج بودند. مثل بچه‌هایی که مادرشان آن‌ها را به وقت پیری بار گرفته باشد.