حلقه‌ها

زهرا قراخانی (بخشی از اثر)

داستان

با انگشت اشاره کلید ساختمان و پارکینگ و خانه را از صفِ دراز کلیدهای روی میز بیرون می‌کشد طرف خودش. «اینا که مال خونه‌ست. بقیه‌ش مال کجاست؟» دوتا جاکلیدی آورده تا کلیدها را مرتب کند. کلیدهای شرکت را می‌کشم طرف خودم. بعد اخم می‌کنم و زل می‌زنم به بقیه‌ی کلیدها طوری که فکر کند واقعا نمی‌دانم هرکدام‌شان مال کجاست. رشته‌مویی را دور انگشت سبابه‌اش می‌پیچد. انگار اشتیاقش برای دانستن هویت کلیدها بیشتر شده. کلید خانه‌ی مادرش مهره‌ی خوبی است برای نیمه‌تمام ماندن کار. می‌گویم: «کلید خونه‌ی مامانت هم تو ایناست. باید بمونه بعدا چک ‌کنیم.» انگشتش را خلاف جهتی که موها را دورش پیچیده بود، می‌چرخاند و رشته‌موی فرخورده از دورِ انگشت رها می‌شود. سرش را می‌برد نزدیک. آن‌قدر نزدیک که یک لحظه فکر می‌کنم می‌خواهد بو بکشد و از روی بو، کلید خانه‌ی مادرش را پیدا کند. بعید است بشناسد. با شک چندتا از کلیدها را می‌کشد طرف خودش. «فکر نکنم اینا باشن.» درست حدس زده. هیچ‌کدام از آن‌ها نیست. انگشت اشاره‌اش همین‌طور توی هوا بالاسر ِ کلیدها می‌چرخد و بعد یک‌دفعه فرود می‌آید روی کلید خانه‌ی مادرش. «اینه!» هرکاری می‌کنم برای شک انداختنش بپرسم «مطمئنی؟»، نمی‌شود. یکی از جاکلیدی‌ها را که نقره‌ای است برمی‌دارد و کلیدهای سمت خودش را جا می‌کند تویش: «اینا کلیدای خونه‌ست.» بعد آن یکی جاکلیدی را بر‌می‌دارد تا کلیدهای سمت مرا سر‌‌وسامان دهد: «خیلی سفته، ببین می‌تونی بازش کنی؟» حلقه را که باز می‌کنم، بلند می‌شود و از آن سمت میز عسلی می‌آید می‌نشیند کنارم. کلیدهای شرکت را پشت سر‌هم هل می‌دهد توی حلقه. وقتی می‌خواهد بلند شود نگاهش می‌افتد به چهارتا کلید روی میز. زیر لبی به خودش می‌گوید: «اینا دیگه مال کجاست؟»

بعد از آن معامله‌ی لعنتی و قرضی که بالا آوردم، مجبور شدم خانه را بگذارم برای حراج. حاتمی اولین مشتریِ دست‌به‌نقد بود. کلیدهای خانه را که تحویلش دادم پرسید: «یدکی ندارن؟» گفتم: «نه.» نمی‌دانم چرا دلم نیامد این چهارتا کلید را تحویلش بدهم. می‌خواستم از آن خانه‌ی دویست‌وپنجاه متری چیزی برایم مانده باشد. چند هفته بعدش که شنیدم وسایل‌شان را برده‌اند آن‌جا به لعیا چیزی نگفتم ولی خودم تا صبح توی ایوان یک‌ونیم‌متری سیگار کشیدم و به این لانه موشی فکر کردم که تویش هستیم. به تمام وسایلی که حراج کردیم چون توی این واحد شصت‌متری جا نمی‌شدند. توی ذهنم هزاربار خانه را با وسایل حاتمی چیدم. فکر می‌کردم که الان دارند چه غلطی می‌کنند توی خانه‌ی من؟ خانه‌ی من! هنوز هم فکر می‌کنم آن خانه‌ی دویست‌وپنجاه متری مال من است. نه مال حاتمی که روز معامله آن‌قدر سرش شلوغ بود که نیامد و به جایش وکالت داده بود به برادرش. به همان اندازه که مطمئن‌ام حاتمی کلیدهای خانه را عوض کرده، به‌طور احمقانه‌ای هم مطمئن‌ام یا وقت نکرده یا به ذهنش نرسیده کلیدهای خانه را عوض کند.

از همان روزی که اسباب‌کشی کردیم دیگر توی این خیابان نیامدم. حتی آن روزهای اول که لعیا می‌خواست بیاید پیش دکتر معزی نگذاشتم. الکی گفتم همکارم یک دکتر بهتر می‌شناسد و بردمش یک جای دیگر. می‌دانستم اگر مسیرش بخورد این‌جا، به‌هم می‌ریزد و قرص‌های رنگ‌ و وارنگ اعصاب به مجموعه‌ی بدبختی‌هایمان اضافه می‌شود. تازه دارد به این زندگی و آلونک زپرتی‌مان عادت می‌کند. ماشین‌های جلویی راه می‌افتند. می‌پیچم توی خیابان فرعی. داروخانه‌ی سر کوچه تغییری نکرده. حتی توی این یک‌سال نقطه‌ی کنده شده‌ی «خ»اش را هم درست نکرده‌اند. پشت پژویی که کج پارک شده، جلوی خانه‌ی حاتمی ترمز می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم یک‌دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد، می‌روم جلوی در و کلید را توی قفل می‌چرخانم. یا باز‌می‌شود یا نه.

پیاده می‌شوم و تکیه می‌دهم به در ماشین. جیبم می‌لرزد. محسن نوشته که هروقت کارم تمام شد زود برگردم شرکت. اگر بفهمد مرخصی ساعتی گرفته‌ام و توی این ترافیک آمده‌ام ببینم کلید خانه‌ی قبلی‌ام را عوض کرده‌اند یا نه، چه فکری می‌کند؟ کسی توی کوچه نیست. چهارتا کلیدِ در ورودی، اتاق خواب، پارکینگ و در جنوبی از عرق کف دستم خیس شده‌اند. می‌روم طرف در. از این‌که درِ خانه را رنگ نکرده‌اند یک طورِ عجیبی خوشحالم. می‌دانم هرچه لفتش بدهم بدتر است. کلیدِ درِ ورودی را از سه‌تای دیگر جدا می‌کنم و می‌اندازم توی قفل. دستم نمی‌چرخد. می‌گویم: «یک، دو، سه.» اما دستم تکان نمی‌خورد. ته جیبم می‌لرزد. یکی اس‌ام‌اس فرستاده. نمی‌دانم اگر کلید توی قفل نچرخد چه‌کار کنم. حتی نمی‌دانم اگر توی قفل بچرخد چه‌کار کنم. یک ماشین می‌پیچد توی کوچه. اگر حاتمی باشد چه؟ ماشین گاز می‌دهد و باسرعت از پشت‌سرم رد می‌شود. دستم را از روی کلید برمی‌دارم و می‌مالم به شلوارم. دوباره دستم را می‌برم سمت کلید و این‌بار قبل از این‌که بشمارم از توی قفل می‌کشمش بیرون. می‌روم سمت ماشین. می‌خواهم برگردم و کلید را توی قفل بچرخانم اما نمی‌توانم. سوار ماشین می‌شوم و دنده‌عقب تا سر کوچه گاز می‌دهم. خیابان اصلی شلوغ است. سرِ چهارراه که می‌رسم، هنوز چهل‌ودو ثانیه مانده تا چراغ سبز شود. وقتی دست‌هایم را از دور فرمان باز می‌کنم تازه متوجه لرزش‌شان می‌شوم. جیبم داغ می‌شود. احساس می‌کنم کلیدهای توی جیبم تبدیل شده‌اند به گلوله‌های آتش. ماشین‌های پشت‌سر شروع می‌کنند به بوق‌زدن. چراغ سبز شده. تا برسم شرکت، محسن دوبار زنگ می‌زند و می‌گوید اسپانسری که با او برای امروز جلسه گذاشته بودیم، آمده و منتظر نشسته تا من برسم. می‌خواهم تلفن را خاموش کنم که می‌بینم لعیا اس‌ام‌اس داده که دسته‌کلیدم را روی میز هال جا گذاشته‌ام، می‌خواهد برود بیرون، می‌گذاردش توی جاکفشی. ننوشته کجا می‌خواهد برود.

در تمامِ مدتِ جلسه حواسم پیش دسته‌کلید طرف است که کنار موبایلش روی میز گذاشته. او از اقتصاد کلان حرف می‌زند و من با خودم فکر می‌کنم چنددرصد احتمال دارد یکی از کلیدها مال خانه‌ی قبلی‌اش باشد؟ وقتی حرف‌هایش می‌رود سمتِ قراردادهای خارجی و سابقه‌ی بیست‌ساله‌ی شرکتش، دستگیرم می‌شود که تمامِ کلیدهایش هرروز قفل‌های پدرومادر‌داری را باز می‌کنند. موقع رفتن حلقه‌ی جاکلیدی را توی انگشت سبابه‌ی دست چپش می‌کند و کلیدها را با سه انگشتِ دیگر کف دستش مشت می‌کند. بااشتیاق دست دیگرش را می‌آورد جلو. دست می‌دهد و باآروزی موفقیت برای شرکت تازه‌کارمان خداحافظی می‌کند. محسن از روند جلسه راضی است. می‌گوید اعتبارِ این قرارداد، حسابی به دردمان می‌خورد. می‌روم کنار پنجره. اسپانسر، خیابان را به سمت ماشینش اریب طی می‌کند. دست چپش از این زاویه معلوم نیست. منتظر می‌مانم سوار ماشین شود تا بتوانم دست چپش را ببینم.

همه رفته‌اند ولی محسن قرار است تا عصر شرکت بماند. از این‌که هر سوالی می‌کند، شانه بالا می‌اندازم و جواب درست‌وحسابی نمی‌دهم کلافه شده. می‌پرسد: «تو امروز چته؟» و بدون این‌که منتظر جواب بماند، می‌رود توی آبدارخانه و چند ثانیه بعد با یک لیوان چای برمی‌گردد. قندانِ روی میز را تکان می‌دهد. از قندهای ریز خوشش نمی‌آید. چندسال پیش یک‌بار گفته بود یکی از ‌آرمان‌های خنده‌دار زندگی‌اش این است که همسر آینده‌اش بلد باشد قند را طوری بشکند که تمام حبه‌هایش به اندازه‌ی یک بند انگشت باشند و آخرِ کار یک مشت قندِ ریز و به‌دردنخور باقی نمانَد. خودش می‌گفت آرمانش آن‌قدر مسخره و خنده‌دار است که رویش نمی‌شود پیش کسی بگوید. بعدا که ازدواج کرد هیچ‌وقت نتوانستم بپرسم زنش بلد است این‌طور قند بشکند یا نه. از این می‌ترسیدم که توی این چندسال حرفش را یادش رفته باشد درحالی‌که من یادم مانده. ذهنم پر است از این حرف‌ها و اتفاق‌ها و تصویرهایی که شک ندارم اگر ‌درباره‌اش با کسی حرف بزنم، باورش نمی‌شود. کلیدها را از ته جیبم درمی‌آورم. گلوله‌های آتش حالا مثل خاکستر سرد کف دستم نشسته‌اند. می‌گذارم‌شان زیر کاغذهای توی کشو. قبل از این‌که محسن چایش را تمام کند، سردرد را بهانه می‌کنم و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای خداحافظی می‌کنم. از جلوی ساختمان شرکت تا ماشین، سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. یک لحظه برمی‌گردم، جز کرکره‌های عمودی ِ چرک، توی قاب پنجره چیز دیگری نیست.

وقتی می‌رسم خانه لعیا هنوز برنگشته. کلی طول می‌کشد تا جاکلیدی نقره‌ای را از کنار کفش‌های پاشنه‌بلندِ سگک‌دارش پیدا کنم. کفش‌ها مال نزدیک عیدند که تازه آمدیم این‌جا. تا رفتیم توی مغازه چشمش را گرفت اما وقتی قیمتش را فهمید بهانه آورد که سگکش زیادی بزرگ است و یک کفش ارزان‌تر انتخاب کرد. می‌خواست مثلا ملاحظه‌ی وضع‌مان را کرده باشد. نگذاشتم. گفتم جنسِ همان اولی بهتر است. خیال می‌کرد این چندرغازها می‌توانند دوباره برمان‌گردانند به پله‌ی اول. دراز می‌کشم روی مبل. سرم درست همان‌جایی‌ست که دیشب لعیا نشسته بود. حلقه‌ی جاکلیدی نقره‌ای را با ناخن باز می‌کنم. اگر از آن‌یکی حلقه که دیشب لعیا می‌گفت نمی‌تواند بازش کند، سفتی‌اش بیشتر نباشد کم‌تر نیست. لابد فقط می‌خواست از آن‌طرف میز بیاید بنشیند کنارم یا چه می‌دانم دلش را خوش کند به من. اس‌ام‌اسی را که فرستاده بود، دوباره می‌خوانم. چرا ننوشته کجا می‌خواهد برود؟ هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید از کلیدهای خانه‌ی قبلی یک‌سری یدک داشتیم یا دوتا. شماره‌اش را می‌گیرم. وقتی جواب می‌دهد، می‌پرسم: «کجایی؟» از نفس‌نفس زدنش معلوم است دارد راه می‌رود. «نزدیک خونه.» یک لحظه به زبانم می‌آید بپرسم کدام خانه؟ اما زود حرفم را می‌خورم و تمام می‌کنم. می‌روم کنار پنجره. توی کوچه نیست. تصورش می‌کنم که باعجله توی خیابانِ خانه‌ی قبلی راه می‌رود. از کنار داروخانه‌ی سرکوچه که می‌گذرد نگاهش می‌افتد به «داروحانه»‌ی روی شیشه و انگار خیالش راحت شده باشد یک آه عمیق می‌کشد. تا برسد پیش خانه مدام پشت‌سرش را نگاه می‌کند. با ترس کلید را از جیب کیفش درمی‌آورد و می‌اندازد توی قفل. دستش را همان‌طور توی قفل نگه‌می‌دارم تا سیگاری را که روشن کرده‌ام، تمام کنم. قبل از این‌که دستش را توی قفل بچرخانم، ته‌سیگار را پرت می‌کنم توی کوچه و زنگ می‌زنم به محسن. می‌گویم شماره‌ی قبضی را که توی کشویم گذاشتم، بخواند. کشو را زیر و رو می‌کند تا قبضی را که نیست، پیدا کند. می‌پرسم: «توی کشو چیا هست؟» صدای خش‌خش ِ جابه‌جا کردن کاغذها می‌آید. «فقط یه دسته آ‌چهارِ سفید با دو سه‌تا برگه. قبض‌مبض این‌جا نیست. مطمئنی این‌جا گذاشتی؟»

«به‌جز اون کاغذا چی هست؟»

«به‌جز کاغذا؟ یه چسب و سه چهارتا کلید و…» حرفش را قطع می‌کنم و از دستِ حواس‌پرتی و آت‌وآشغال‌هایی که نگه‌می‌دارم، می‌نالم. بعد می‌گویم کلیدها را بیندازد بیرون. پشت گوشی چند لحظه ساکت می‌ماند. می‌گویم: «به درد نمی‌خورن، قدیمی‌اَن.» باز حرفی نمی‌زند. می‌گویم: «الو؟» صدای به‌هم‌خوردن کلیدها زودتر از «باشه»‌ گفتنش به گوشم می‌رسد. تا نپرسیده تکلیف قبض گم‌شده چه می‌شود، فوری خداحافظی می‌کنم. دوباره سرک می‌کشم توی کوچه، از لعیا خبری نیست. همان‌جا روی رف، کنار پنجره می‌نشینم تا بیاید.

۵ دیدگاه در پاسخ به «حلقه‌ها»

  1. م. مجتاز -

    باورم نمیشه داستانی به این خوبی رو کسی نظر نذاشته. واقعا کسی این حدودا شاهکار خانم توقع همدانی رو نخونده؟ یکی از بهترین بازنویسی های کارگاه بعد از قفس شیرهاست و یک داستان بسیار خوب. که با هنر بی نظیر، معلوم کرده اند در ابتدا که راوی مرد است و کمی بیشتر لفتش داده اند که خوب بود و کلا پیشروی داستان بسیار بهتر است. لحن، فضا سازی، بطن اتفاقات. تقریبا همه عالی. می گویم تقریبا، چون به نظرم هنوز بی اشکال نیست ولی کم از باقی داستان های مجله ندارد.

  2. مينا تيموري -

    چرا اين داستان رو كامل روي سايت گذاشتيد اما بقيه همه نيمه هستند؟

    1. روناز کمالی -

      از این به بعد داستان‌های خروجی کارگاه را کامل می‌گذاریم تا نویسنده بتواند از نظر تعداد بیشتری از خوانندگان استفاده کند.

  3. مينا تيموري -

    پيشنهاد ميكنم مجله هايي كه حد اقل ۲ ماه از تاريخشون ميگذره رو روي سايت بگذاريد البته اگه مقدوره

  4. فرناز -

    درک این داستان برای من سخت بود.اومدم اینجا تا با خوندن نظرات بقیه به نتیجه ای برسم.اما هیچکس نظری ننوشته متاسفانه!