مُشاع

سحر مختاری

چند روايت از ‌«جلسه ساختمان»

لطیف، سرایدار ساختمان، وسط حرف درآمد که «خانم لقمانی گفته ساعت دهِ شب جلسه‌ی ساختمونه.» بله؟ مگر من مدیر ساختمان نیستم؟ من را آدم حساب نکرده‌اند. این یعنی چه؟ باید چه کنم؟ باید مثل یک بچه‌ی خوب بروم جلسه‌ای که دیگران به دلایل شخصی صلاح دیده‌اند برقرار کنند؟ نمی‌خواهم تصور کنند به‌خاطر این‌که مدیر ساختمان‌ام و کاری خلاف نظرم انجام شده است، طاقچه‌بالا گذاشته‌ام وجلسه را تحریم کرده‌ام. اراده‌ای برای نرفتن ندارم اما رفتن در چنین شرایطی هم برایم فقط ضرر است. از الان معلوم است که تمام امشب با خودم درگیر خواهم بود.

ساعت ده‌ و ده‌دقیقه زنگِ در می‌خورد. سر برمی‌گردانم، تصویر آقای میسوری در آیفن پدیدار است: «آقای شیرزاد؟ نمی‌آین پایین؟!» می‌پرسم: «چه خبره؟» می‌گوید: «جلسه‌ گذاشتین و خودتون نمی‌آین پایین؟!» چاقو می‌زدید خونم درنمی‌آمد. یعنی آن‌هایی که این بازی زیر سرشان است، دیگران را خبر کرده‌اند و هنوز پایین نیامده‌اند یا آمده‌اند و وقتی حرف شده که چرا مدیر ساختمان نیامده، صدایشان در‌نیامده که شیرزاد اصلا خبر ندارد! سکوت کردم و در خشم مانده بودم که چه بگویم. در سکوتِ آیفُن که می‌دانید سرشار از سخنان ناگفته است، صدایی شنیدم، صدایی مبهم و محجوب که تصویری نداشت؛ «من ‌گفتم!» گوش‌هایم را تیز کردم. اول فکر کردم خانم لقمانی دارد از کنار آقای میسوری حرف می‌زند و در مانیتور آیفُن دیده نمی‌شود ولی بعدا فهمیدم خانم تفقدی است که از آیفُن خانه‌اش گوش ایستاده است.

به احتمال زیاد این رَکَبی بود که از همسر خانم تفقدی خورده بودم. چند وقت پیش چندبار اصرار کرد که جلسه بگذاریم و قبول نکردم. استدلالم این بود که الان بدترین زمان است. درست قبل از حل‌شدنِ بعضی مشکلاتی که با کلی زحمت پیش‌شان برده‌ام.نکته‌ی جالبش این است که حتی تصورش را هم نمی‌کردم که خودش اصلا در جلسه شرکت نخواهد کرد و من در مقابل هجوم همسایگان تنها خواهم بود.

نمی‌نویسم که در جلسه چه گذشت. فقط بگویم که صدای حنیف‌نژاد هنوز در گوشم زنگ می‌زند که: «آقای شیرزاد! کارنامه‌ی شما در این سه‌ماهه چی بوده؟!» اتفاقی که کاملا انتظارش را داشتم درحال وقوع بود: تبدیل شدنِ جلسه به محاکمه‌ی بنده. هنوز هم از درماندگیِ آشکار در لحن رقت‌انگیزم خجالت می‌کشم. «من همین الان استعفا می‌دم. متاسفم که کارنامه‌ی خوبی نداشتم!» حماقتِ مسؤولیت‌پذیریِ بیش از اندازه و نداشتن آرام‌وقرار را خوانا روی پیشانی‌ام نوشته‌اند. در تمام این مدت که حنیف‌نژاد داشت حرف‌ها را می‌پاشید توی صورتم، جلوی همه‌ی ساکنان به‌اش زل زده بودم و لبخند می‌زدم؛ لبریز از احساس حماقت!

بعد از این ضربه‌ی کاری، پلیس خوب، سرکار خانم لقمانی شروع می‌کند: «آقای شیرزاد! ما قدر همه‌ی تلاش‌های شما رو می‌دونیم. این شما بودید که مدیریت ساختمون رو به دست گرفتید. همت کردید…اما…» بقیه‌اش دیگر چندان مهم نیست، محکوم، آماده‌ی خدمت‌رسانی‌ بی‌منت است، الی غیرالنهایه! نتیجه‌ی جلسه این شد که مدیر ساختمان باید بیشتر فعالیت کند و از همکاری بقیه نیز بهره ببرد و این‌طور نباشد که ساکنان باز هم مجبور به توبیخ شوند.

هم‌اکنون که این متن درحال نگارش است، میسوری، تفقدی و حنیف‌نژاد باهم برای براندازی من دست‌به‌یکی کرده‌اند و نمی‌دانند که خودم پیش‌قدم شده‌ام و متنِ استعفایم را از مدیریت ساختمان که البته همان معادل غلط‌اندازِ نوکر است، نوشته‌ام و به‌خاطر خدمت بی‌مزد و منتی که کردم و فحش‌هایی که خوردم، از همگان حلالیت طلبیده‌ام. لقمانی و شوهرش هم جواب تلفن من را نمی‌دهند. شنیده‌ام که می‌گویند آقای شیرزاد آدم خوب و تحصیل‌کرده‌ای است ولی مدیریت ساختمان نمی‌داند. خدا پدرشان را بیامرزد چه کم گذاشته‌ام من برای این ساختمان؟ اما آن را که فرمان نبرند سررشته‌ی کار از دستش برون است!
 
 
شخصيت‌ها به ترتيب ايفاي نقش:

خانم لقمانی: زمانی که اولین‌بار مشکلات ساختمان به بحران کشید، همه را صدا کرد پایین که بیایید جلسه. در جلسه قرار شد مدیر ساختمان تعیین شود. سازنده‌ی ساختمانِ نیمه‌کاره‌ای که ما در آن ساکن‌ایم پیشنهادِ مدیریت خودش را داد! همین‌مان کم بود. رفتم زیر پای دونفر از کسانی که علی‌الظاهر کله‌شان بوی قرمه‌سبزی می‌داد، نشستم که بیایید به‌طور مشترک مدیریت ساختمان را برعهده بگیریم. خانم لقمانی و آقای تفقدی. قبول کردند. بعد از جلسه خانم لقمانی آمد و گفت من نمی‌توانم، خیلی کار دارم و اصلا این کار مردانه است!

آقا و خانم تفقدی: آقای تفقدی از آن روز که به‌ اصرار من مدیریت مشترک را برعهده گرفت، وظیفه‌ی اصلی‌اش را تعیین وظایف این بنده‌ی حقیر تعریف کرد. هردفعه که جلسه‌ای تشکیل می‌شد، می‌آمد و فهرست کاملی از مشکلات ساختمان را قرائت می‌کرد و می‌رفت. تلویحا به این معنی که« این‌هم از وظیفه‌ی من، سهم تو این‌که بروی انجام‌شان بدهی!» در این جلسه که خانمش ترتیب داده بود فقط خانمش آمد، همان اول جلسه هم گفت: «من مهمون دارم.» و رفت.

حنیف‌نژاد: یک دوره‌ای به‌زورِ من، نزدیک بود به‌جای تفقدی، حنیف‌نژاد نماینده بشود. چون از اُرد دادن‌های تفقدی خسته شده بودم و تلاش می‌کردم مثلا نامحسوس جایگزینش کنم. فقط یک کار بر عهده‌ی حنیف‌نژاد گذاشتم. قرار بود به میسوری که همان سیاهی‌لشکر قصه است، بگوید بعد از این‌همه تاخیر، مبلغ خسارتی را که همسرش هنگام تمرین رانندگی به درِ اتوماتیکِ ساختمان زده پرداخت کند. حنیف‌نژاد همسایه‌ی دست چپی میسوری است و تفقدی همسایه‌ی دست راستی. ‌هردو گفتند میسوری گفته: «اصلا همسر بنده بی‌تقصیره! برای همین فقط نصفش رو می‌دم!» که یعنی نصف دیگر را باید صاحب‌خانه بدهد. چندین‌بار به آقای حنیف‌نژاد گفتم که: «برو بهش بگو همون نصفه رو پرداخت کنه.» گفت: «ما همسایه‌ی دیواربه‌دیواریم و چشممون توی چشم هم می‌افته. شما خودتون لطفا پی‌گیری بفرمایید!»