مُشاع

سحر مختاری

چند روايت از ‌«جلسه ساختمان»

سه چهارماهی بود که روبه‌رویی‌ها از ساختمان رفته بودند. جای صدای تودماغی و بلندِ خانم قبلی را صدای بیست‌وچهارساعته‌ی تلویزیون پر کرده بود. صدای تلویزیون واحدِ سه آن‌قدر بلند بود که در هر ساعتی از شبانه‌روز و در هر طبقه‌ای از ساختمان،‌ آدم می‌توانست راحت تشخیص بدهد که مستاجر واحد سه درحال تماشای کدام برنامه است. همسایه‌ها تمام تلاش‌شان را کرده بودند تا صدای تلویزیونش را کم کنند؛ از انداختن نامه‌ی کتبی از درز در و تذکر شفاهی بگیر تا آبروبَری روی تابلوی ساختمان. همه مشتاق بودیم این کوه اعتمادبه‌نفس را یک جایی ملاقات کنیم. هیچ‌کس به‌جز مدیر ساختمان موفق به دیدار او نشده بود. تا این‌که زمان موعود فرا رسید.

نیم‌ساعت قبل از جلسه همسرم را قانع کرده بودم که آدم باید در تعیین سرنوشت سقف بالای سرش نقش داشته باشد و من اگر پا نشوم، تو اگر پا نشوی فلان و بیسار. بعد هم در نقش تنها زوج حاضر در جلسه، برگ زرینی در تاریخ جلسه‌های ساختمان‌مان رقم زدیم. با شربت و شیرینیِ تعارفیِ همسر مدیر پذیرایی شدیم. صدای چرق‌چرق لیوان‌های یک‌بار مصرف پلاستیکی که درآمد و لیوان‌های له‌ولورده ‌و گل‌های چندپرِ پلاستیکیِ حاصل از آن‌ها که یکی‌یکی راهیِ سطل زباله‌ شدند، آقای مدیر ساختمان یک سررسید از داشبُرد ماشینش درآورد. بعد هی ورق زد و ورق زد و چند برگه کاغذ کپی داد دست ما. گفت این ریز صورت مخارج و هزینه‌های ساختمان است. از روزی که پست خطیر مدیریت ساختمان را در دست گرفته بود، همه را ریزریز نوشته بود و البته ریزریز که می‌گویم یعنی خیلی خط ریزی داشت وگرنه نوشته بود تعمیرات موتورخانه فلان قدر. حالا کجای موتورخانه و کدام تاریخ؟ بماند. بعد نوبت رسید به واحدهای بال جنوبیِ عمارتِ دوازده‌واحد‌ی ما که از فرط خوش‌ساخت بودن نم کشیده بود و دخل واحدهای وسطی را آورده بود. این را هم نمی‌دانم ‌که حالا این به ما واحدهای کناری چه دخلی داشت اما بعد از اعلام هزینه‌ها و طبعا دبه‌کردنِ ساکنان واحدهای وسطی، همسر بزرگوار و عدالت‌مندم قدم جلو گذاشت و اعلام کرد تمام هزینه‌های کلی ساختمان مربوط به تمام واحدهاست و چه جالب می‌شود اگر بیاییم و هزینه‌ها را بین همه تقسیم کنیم.

بعد نوبت رسید به محاسبه‌ی قبض‌ها و پرداخت‌ها. آقای مدیر صفحه‌ای را باز کرد و باز هم ریزِ مخارج را نشان‌مان داد که بازهم خیلی ریز بودند و بعد اعلام کرد محاسبه‌ی هزینه‌ی قبض‌ها باید طبق تعداد نفرهای هر‌ واحد انجام شود. همه سری تکان دادند. بعد از اعلام تقسیم هزینه براساس تعداد نفر، خب طبعا غبار اندوه بر چهره‌ی ساکنان سه‌نفره‌ نشست و درعوض گل لبخند بر لبان واحدهای یک و دونفره نقش بست. بعد از اعلام موافقتِ تمام حاضران، به پایان جلسه نزدیک می‌شدیم. هنوز تک‌وتوکی صدای تق‌تقِ لیوانِ یک‌بار مصرف در دست چندتایی از ساکنان محترم می‌آمد. خانم واحد شش داشت پشت مانتوی خانم واحدِ یک را پاک می‌کرد که تکیه داده بود به ماشین آقای مدیر ساختمان و حسابی خاک‌وخلی شده بود. بعضی‌ هم کاغذهای ریز مخارج توی دست‌شان را تاهای مختلفی می‌زدند. در همین حیص‌وبیص صدای پایش توی راه‌پله آمد. سایه‌اش روی دیوار بزرگ و کوچک شد تا رسید به در ورودی پارکینگ. کاپشن جین یخی را انداخته بود روی دوشش که آسترش خز سفید بود. شلوار کرپ مشکی پیلی‌داری پا کرده بود و کاکل و پشت مویش در حال حرکت تکان می‌خورد. با حرکت سر به طرفین سلامی به همه عرض کرد و «عُرز» خواست که نشده زودتر خودش را برساند. چون کار داشته و تازه از بیرون آمده. بعد هم ادامه داد: «عرضم به‌حضورتون، کوچیک شما یه نفرم. مجردم. نه زنی، نه بچه‌ای، نه رفت‌وآمدی. هیشکی… سووووت و کور. خودمم و خودم. اینه که همچی آب ‌و آب‌پاشی نداریم. کل‌یوم تو هفته شاید من دوبار برم حموم. لباسا رَم هر هفته می‌برم خونه‌ی مادرم برام می‌ریزه ماشین. برق هم که فقط گاهی تلویزیون روشن کنم. خلاص. اینه که حضرات باهاس قبضا رو روی تعداد نفرات حساب کنن. کسی هم متضرر نشه.»

یازده‌ جفت چشم خشمگین، در کمال سکوت نگاهش می‌کردند تا حرفش تمام شود. یاد مستند راز بقا افتادم. مدیر برایش خلاصه‌ی جلسه را توضیح داد و بعد نوبت به صدای کذاییِ تلویزیون رسید. یک‌هو صدای یازده‌نفر باهم درآمد. مثل صید تنهایی که از گله جدا افتاده، صداها احاطه‌اش کرده بود. هرچه صدای تلویزیون توی گوش‌ها جمع شده بود، حالا از تارهای صوتی فوران کرده بود بیرون. بالاخره سر تکان داد. بعدش معذرت خواست. نگاهش را ول داد توی افق و سعی کرد لبخند بزند.