بامِ اتاق ژنرال

با لباس سپاهی دانش کنار دیوار قلعه - ۱۳۴۴

روایت

يك‌نفر در سيزده‌ماه ممكن است شاهد هيچ اتفاق خاصي نباشد اما يك جوانِ ماجراجوي مصمم فرسنگ‌ها دور از خانه مي‌تواند همين سيزده‌ماه را چنان پرماجرا طي كند كه پژواك آن تا چندين دهه‌ی بعد در زندگيِ‌ خود و اطرافيانش باقي بماند. مثل روايت دكتر مهدي محسنيان‌راد از دوران معلمي‌ در يكي از روستاهاي خراسان وقتي بیست‌ساله بوده است.

داستان من از ۱۳۴۴ شروع می‌شود، سالی که دیپلم گرفتم. آن‌موقع چیزی به اسم کنکورِ سراسری وجود نداشت و هر دانشگاهي براي خودش امتحان ورودي مي‌گرفت. يعني مثلا شما می‌رفتید در کنکور دانشگاه تهران شرکت می‌کردید، بعد عازم مشهد می‌شدید و در کنکور دانشگاهِ آن‌جا شرکت می‌کردید و به همین‌ترتیب دانشگاه‌هاي ساير شهرها، درنتيجه تعداد دیپلمه‌هایی که این کار را می‌کردند زیاد نبود. مخصوصا اين‌كه به محض بیرون‌آمدن از دبیرستان، تقریبا برای همه، امكان اشتغال وجود داشت.

تابستانِ آن سال به توصيه‌ي خانواده، در کنکور پزشکی دانشگاه تهران شرکت کردم اما قبول نشدم. يك راه‌حل آن بود كه بنشينم و براي سال ديگر بخوانم، راه ديگر اين بود كه بروم سربازي. پدربزرگِ فیلسوف‌مسلكي داشتم که آدم خاصی بود و با اين‌كه مرد ثروتمندي بود، به‌شدت درویشانه زندگی می‌کرد. به من گفت: «بابا از برنامه عقب نمان‌! برو سربازی.» اين اولين‌باري نبود كه چنين توصيه‌هايي به من مي‌كرد. دوسال قبلش هم اول تابستان به من گفت: «بابا، خوب است بروی یک جایی کار کنی.» حالا مجسم کنید مخاطب اين حرف نوجواني است در حال نوشتن داستاني که حالا به صفحه‌ی صد‌وبیست‌وسه رسیده، در پانزده‌سالگی و هنگامي كه دانش‌آموز دبیرستان رهنماي تهران بوده، مدال روزنامه‌نگاری گرفته و روزنامه‌ي دیواری‌‌اش که در آن با آقای عزت‌الله‌ انتظامی هنرمند تئاتر مصاحبه داشته، در استان رتبه‌ي اول ‌را به‌دست آورده و به همین خاطر رئيس دبيرستان او را سرپرستِ مجموع فعالیت‌های هنریِ دبیرستان کرده است. پول تو‌جيبي‌اش را هم مرتب مي‌گيرد و به حقوق پادويي چندان نياز ندارد. ولي با همه‌ي اين‌ها به‌خاطر رابطه‌ی خاصی که بین من و پدربزرگم وجود داشت، فکرکردم حتما حکمتی در این کار است. رفتم به مغازه‌ای در خیابان امیریه روبه‌روی خیابان فرهنگ مشغول کار شدم. یک دکان چمدان‌سازی و کیف‌سازی بود. با پس‌انداز حقوق ماهانه‌اي كه صاحب مغازه داده بود، آخر تابستان با مادرم رفتیم خیابانی که حالا اسمش جمهوری است و یک میکروسکپ خریدم. نمی‌دانم معادل الانش چه می‌شود چون آن‌موقع میکروسکپ فقط در آزمایشگاه‌ها و بعضی دبیرستان‌های سطح بالا پیدا می‌شد. از آن به بعد بخش زیادی از زمانِ من پای همین میکروسکپ می‌گذشت: لامِ لامل، تورنسل، رنگ‌آميزيِ سلول‌ها و حاصلش نقاشی‌هایی بود که هنوز بعضی‌هایشان را دارم. وقت‌هايي هم كه با ميكروسكپ كار نمي‌كردم، کتاب‌هايي می‌خواندم كه از كتاب‌فروشيِ روبه‌روي مسجد فخريه كرايه مي‌كردم. نرخ كرايه‌ي هر روز ده‌شاهی (نيم‌ريال) بود و براي اين‌كه از پولي كه مي‌دادم حداكثر استفاده را ببرم، گاه مدت دوازده‌ساعت یک‌ریز می‌خواندم تا کتاب تمام شود و فردا بتوانم کتاب دیگری بگیرم. این‌ها را گفتم تا ببینید چه‌کسی را دارند تشويق مي‌كنند برود سربازی.

اين‌گونه بود كه سر از سپاه دانش درآوردم. در آن دوره، ابتدا هم‌زمان با آموزش‌هاي نظامي، چهارماه آموزشِ روش تدريس می‌دیدیم که بشویم معلم. همه‌مان هم قبولیِ خرداد بودیم. آخر دوره امتحان می‌گرفتند و براساس امتیاز، از هر صدنفر، سه‌نفر گروهبان‌یک می‌شدند، نه‌نفر گروهبان‌دو و بقیه گروهبان‌سه. من شدم گروهبان‌یک که هم درجه‌ی خوبی بود، هم حقوق خوبی داشت (با يك‌چهارمِ حقوق ماهِ اولم توانستم يك دوربين خوب روسي بخرم كه از آن دوران عكس‌هايي هم مانده) و هم صاحبش می‌توانست خودش محل خدمتش را انتخاب کند. تهرانی‌هایی که گروهبان‌یک می‌شدند به‌طور معمول روستاهای اطراف تهران را انتخاب می‌کردند كه بتوانند شب بيايند خانه اما من سر از مرز افغانستان درآوردم. الان یادم نیست چطور این اتفاق افتاد. آیا مي‌خواستم از سر كنجكاوي جاي تازه‌اي بروم؟ آیا مي‌خواستم از تهران دور شوم؟ آيا چون متولد مشهد بودم و از سه‌سالگي آن‌جا را ترك كرده بوديم، مي‌خواستم منطقه‌ي زادگاهم را تجربه كنم؟ علتش ‌هرچه بود، مرا فرستادند به روستای اسماعیل‌آباد در منطقه‌ي تربت‌جام. آن‌موقع برای این‌که از مشهد بروید تربت‌جام، باید سوار اتوبوس می‌شدید و یک جاده‌ی خاکی چندساعته و طولاني را طي مي‌كرديد تا برسید به مقصد و همین‌طور که می‌رفتید پشت‌سرتان خاک بلند می‌شد. مقصد هم این‌طور بود که باید داد می‌زدید: «نگه‌دار.» چون درواقع مقصدی نبود. شما کنار جاده پیاده می‌شدید و پیاده می‌رفتید تا روستا. تازگی‌ها رفتم بسته‌ي نامه‌هایی را که مادرم آن‌موقع برایم فرستاده بود، پس از چهل سال بازكردم و ديدم نشاني مقصد، داروخانه‌ای در تربت‌جام بوده كه فرستنده مي‌نوشته: «لطفا برسد به دست…» درواقع شما در روستا فاقد هويت جغرافياييِ مشخص بوديد. حالا نامه چه‌موقع به دست شما مي‌رسيد، بستگي داشت كه چه‌موقع يكي از روستاييانِ اسماعيل‌آباد به دارو نياز پيدا مي‌كرد و مي‌رفت آن‌جا. وضع امكانات رفاهي هم كه مشخص است: نه لوله‌کشی آبی وجود داشت و نه تا کیلومتر‌ها برقی بود و نه يخچال و غذاي درست‌وحسابي.

خانه‌های روستا داخل یک قلعه‌ی بزرگ قرار داشتند با دروازه‌ای که شب‌ها بسته مي‌شد. مدرسه را که درواقع یک راهرو و دوتا اتاق زیر یک سقفِ گنبدی بود، سپاه‌دانش‌های سه دوره‌ي قبل، بیرون قلعه ساخته بودند. در بیشتر این مدرسه‌های روستایی، یک اتاق، محل اقامت معلم بود. اما آن‌جا اتاق معلم را برده بودند در حیاطی نزدیک عمارت اربابی، پشت دیوار قلعه. یک طرف حیاط، ساختمانی دوطبقه بود که پیش‌کارِ اربابِ سابق با خانواده‌اش آن‌جا مي‌نشستند. گوشه‌ی طرف مقابل و چسبیده به دیوار قلعه، اتاق دوازده‌متریِ کوچکی ‌بود با سقف گنبدی که روزگاری در آن علوفه نگه‌داری می‌کردند و حالا سوراخي در دیوارش ايجاد كرده و با گچ، داخلش شيشه گذاشته بودند و پنجره درست کرده بودند و شده بود محل اقامت سپاه دانش. درعوض جلوي درِ وروديِ كوتاهش چند درخت بود و حياط مصفاي مقابلش با يك دالان به تنها باغِ روستا منتهي مي‌شد كه باغ بزرگي بود از صدها درخت ميوه. خلاصه در مقابل اقامت در اتاقي از مدرسه، اين اقامتگاهِ بيرون قلعه، یک جور هتل به حساب می‌آمد.

یک روز صبح که داشتم از این اتاق می‌رفتم مدرسه دیدم دوتا ژاندارم دارند واردِ قلعه می‌شوند. به پلیس روستا می‌گفتند ژاندارم. هر پاسگاه ژاندارمری یک منطقه‌ را کنترل می‌کرد و رئیس پاسگاهی که این روستا در حوزه‌ی استحفاظی‌اش قرار داشت، گروهبان‌دو بود. ما سپاه دانشي‌ها موظف بودیم همیشه لباس نظامی بپوشیم و لباس‌مان هم خیلی لباس شیک و باابهتی بود؛ یقه‌ی مخملی، پاگون‌های طلایی، آرم سپاه دانش که از بهترین جنس دوخته بودند. حتی درجه‌اش هم بزرگ‌تر و براق‌تر ‌از درجه‌ی لباس ژاندارم‌ها بود. آن روز بعد از این‌که ژاندارم‌ها را دیدم، از کدخدای ده علت را سوال کردم. معلوم شد یکی از راه‌های درآمدشان این است که هر جوانی به سن سربازی برسد، می‌روند سراغ پدرش و يك‌طوري به‌اصطلاح او را سركيسه مي‌كنند. به کدخدا گفتم دفعه‌ی دیگری که آمدند، بیارشان پیش من.

دفعه‌ی بعد همراه کدخدا آمدند به اتاق من و چون درجه‌ی من بالاتر بود، سلام نظامی دادند. این برای کدخدا یک اتفاق بود چون سه‌تا سپاه‌دانش قبلی گروهبان‌سه بودند و همیشه آن‌ها سلام می‌دادند. به ژاندارم‌ها گفتم از این به بعد با هرکدام از اهالی کار داشتید، بیایید و این ملاقات را در اتاق من انجام بدهید. آن‌ها هم چاره‌ای نداشتند و قبول کردند و به‌این‌ترتیب رشوه‌گیری درعمل تعطیل شد و اين تاثير خيلي خوبي روي وجهه‌ي من در ده داشت چون اهالي احساس می‌کردند این آدم مقتدر است اما از آن‌ها چیزی نمی‌خواهد. شايد طبق سنت، یک‌روز برای من کره و روغن آوردند. قبول نکردم و گفتم لازم باشد آن را می‌خرم. فصل برداشت خربزه كه رسید، تمام مزرعه‌هاي اطراف قلعه پر از خربزه شد. اولين‌بار پدر یکی از شاگردها چندتايي آورد. دست کردم توی جیبم پرسيدم چقدر می‌شود. هرچقدر گفت: «آقا این حرف‌ها چیست؟» گفتم: «تا نگیرید قبول نمی‌کنم.» او هم پولي نگرفت و رفت. یک تخت‌خواب سفری داشتم که پدربزرگم به من داده بود كه تامي‌شد و تمامش در یک کوله‌پشتی جا می‌گرفت. این را گاهی شب‌ها می‌گذاشتم بیرون اتاق و توی حیاط می‌خوابیدم. يك‌روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم، ‌دیدم زیر تختم دوتا خربزه است. از ديدن خربزه‌ها و زرنگيِ آورنده‌ي ناشناس خنده‌ام گرفت. نمی‌دانستم مچِ چه‌كسي را بايد بگیرم كه به حريم خصوصي من نفوذ كرده و وقتي خواب بودم، خربزه را زير تخت گذاشته. کسی هم نبود که بپرسم غیر از یک ننه‌حاجی كه او هم معمولا در پاسخ به سوال‌هاي من چيز چنداني نمي‌گفت.

ننه‌حاجی در خانه‌ی پیش‌کار زندگی می‌کرد. وقتي همان روز اول به من گفتند اگر كاري داشتي او را صدا بزن، فكر كردم صدايش كه بزنم يك پيرزن مي‌آيد. بعد ديدم نه، اتفاقا خانم به‌نسبت جواني است. اسمش هم ربطی به مکه‌رفتن نداشت و فقط چون بچه‌اش روز عید قربان دنیا آمده بود، شده بود ننه‌ي حاجي! بعدا از اين‌طرف و آن‌طرف ‌شنيدم كه زماني زنِ دومِ كدخداي قبليِ ده بوده و براي خودش ارج و قربي داشته ولي اين كدخدا به جرم همكاري در قاچاق ترياك دستگير شده و بعد هم مرده بود (هيچ‌وقت پي‌گير نشدم كه دقیقا چه اتفاقي برايش افتاده) ننه‌حاجي هم بعد از اين اتفاق ديگر برنگشته بود دهِ خودشان و با بچه‌هايش پيش كربلاييِ پيش‌كار مانده بود.

گفتم كه آن‌جا برق نبود. خودم يك چراغ لامپا داشتم كه نفتش را بايد از تربت مي‌آوردند. راديو اگر هنر مي‌كرد آخر شب‌ها كابُل را مي‌گرفت. خلاصه شب‌ها توي روستا سكوت و تاريكي مطلق بود. كاري نمي‌شد كرد و من هم سر شب هم‌زمان با روستايي‌ها مي‌خوابيدم. يك شب كه توي اتاق خوابيده بودم، حوالي ساعت يازده ناگهان صداي خيلي سهمگيني از بالاي سرم شنيدم. يك «گرومب» شديد در آن سكوت مطلق، واقعا من را ترساند. خب خيلي وضعيت متناقضي بود. اين‌كه از يك‌طرف ژنرال چهارستاره‌ باشي با آن ژست و دم‌ودستگاه و نمايش اقتدار و از يك‌طرف از ترس بخواهي در را باز كني و همسايه‌ها را به كمك بطلبي كه «چي بود؟ كي بود؟!» به‌هرحال خودم را تسلي دادم كه لابد يا خواب ديده‌ام يا جانوري چيزي بوده و گرفتم خوابيدم. ولي وقتي فردا دوباره راس ساعت يازده شب همان صدا را با همان شدت از بالاي سرم شنيدم، چراغ را روشن كردم. لباس نظامي‌ام را پوشيدم و آمدم بيرون. ديدم چراغ‌ها همه خاموش‌اند، پرنده پر نمي‌زند و چيزي معلوم نيست. برگشتم به آن دخمه و بدون این‌كه چراغِ گردسوز را خاموش كنم، پس از ساعت‌ها خوابيدم.

وقتي ماجرا چند شب دیگر راسِ همان ساعت تكرار شد، ديگر طاقت نياوردم. يك‌روز ننه‌حاجي كه براي ظرف‌شستن آمد، گفتم:«ننه‌حاجي، چندشب است نزديكِ فلان‌ساعت يك صدايي از بالاسرِ من مي‌آيد. به نظرت چي مي‌تواند باشد؟» ننه‌حاجي خنده‌اي كرد و بدون اين‌كه جواب مرا بدهد، گذاشت رفت. من بيشتر كنجكاو و مستاصل شدم. فردا دوباره پرسيدم ننه‌حاجي، اين چه‌صدايي است؟ ننه‌حاجي دوباره خنديد و بالاخره به حرف آمد. گفت دختري است كه شب‌ها با دختري ديگر تا نزديكي‌هاي ساعت يازده، توي قلعه قالي مي‌بافند. بعد كارش كه تمام مي‌شود چون مي‌ترسد از توي كوچه‌ها بگذرد و دروازه‌ي قلعه هم آن ساعت قفل است، از پشت‌بام خانه‌ها مي‌رود خانه‌اش. پشت‌بام خانه‌ي قبل، از اتاق من بلندتر است و او از آن بالا مي‌پرد روي بام اتاق من و بعد هم مي‌پرد روي كاه‌هايي كه آن گوشه بار شده و مي‌رود خانه‌اش.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.