گرمای خواب صبح

ردیف عقب، نفر چهارم، ایستاده از سمت چپ

روایت

«هرموقع که برق می‌آمد دیگر گوسفندها رفته بودند. بوی شام می‌آمد و من مشق‌هایم را نوشته بودم.» علی خدایی ما را به یک مهمانی دونفره‌ی خصوصی راه داده است و گذاشته گفت‌وگوهای مهمانی را بشنویم، مهمانی پدربزرگی با نوه‌اش در یک صبح پاییزی وقتی که پدرومادر هردو سرکارند و خدایی باید نوه‌ی خواب‌آلود را آماده کند و برساند مدرسه.

‌اول مهر، نوه‌ی بزرگم را به دبستان می‌برم. پدرومادرش گرفتارند و من که از نظر آن‌ها بی‌کارم و بازنشسته، باید او را برسانم. مدرسه چند خیابان بالاتر از محل زندگی ماست. هنوز تاریک است که پدرومادرش غیب می‌شوند و می‌روند سرکار. وقتی آن‌ها می‌روند، می‌روم طبقه‌ی بالا و می‌مانم تا بیدار شود.

روزهایی که امتحان داشتم و بایستی صبح زود، خیلی زود بیدار می‌شدم،‌ مادربزرگم دست‌هایش را خیس می‌کرد و روی صورتم می‌کشید: «بیدار شو! گرمای خواب رو از روی چشمات برداشتم. بیدار شو! پیرمردای رفوزه تا حالا می‌خوابن.» چشم‌هایم که باز می‌شد،‌ کتابم را می‌آورد.

گفته بودند: «بیدارش که کردی این لباس‌ها رو حتما بپوشه. اگه چای با نون و کره و پنیر و مربا خواست، کره با مربا بده.» خندیدم. گفتم: «خودم هم مدرسه می‌رفتم. چندتا مثل شما رو هم بزرگ کردم و مدرسه بردم.» گفته بودند: «نه. نه منظورمون این نیست…» راست می‌گفتند، منظورشان این نبود، فکر می‌کردند پیری آلزایمر و کودنی می‌آورد.

صبح‌زود، صبح خیلی زود رفته بودند. ساعت شش رادیو را روشن کردم. صدایش را بردم بالا گذاشتم هرچه بلد بود بخواند. رفتم صدایش کردم. دست‌هایم را خیس کردم. روی صورتش کشیدم و گفتم: «مدرسه. هرکی پا نشه باخته. صبحونه چی می‌خوری؟ مامان‌جونت گفته چای با نان و کره و پنیر.» گفت: «نیمرو.» گفتم: «چشم. تو بیداری؟» گفت: «بله آقابزرگ.» گفتم: «خودتی. من باباعلی‌ام.»

سه روز مانده به مهر سوار اتوبوس شدیم. اولین سفری بود که با مادرم می‌رفتیم. مادرم من و خواهر و برادرم را داشت. مادربزرگِ پدری هم همراه ما بود. از تهران به کرمان می‌رفتیم. از تمام آن سفر تصویرهای کوچکی به خاطرم مانده، مثل یک تکه‌مثلث از لحاف سفیدی که وقتی توی صندلی جمع شده بودم، مادربزرگم روی سرم ‌کشید و ‌گفت: «یات.» گرمم می‌شد. سرم را بیرون می‌آوردم. شب شده بود. پرده را کنار زدم. چند رج چراغ آبی و سبز. گردن‌بندی از چراغ‌های زرد و قرمز. اتوبوس از روی یک پل گذشت.

مادربزرگم گفت: «اصفهان‌دی. یات.» و یک‌بار دیگر که بیدار شدم، سرد بود و روز نیامده بود. اتوبوس ایستاده بود. مادرم گفت: «جیش نداری؟» و مادربزرگم گفت: «یزدن کچدوک.» و نگفت یات.

نباید می‌رفتند سرکار. شاید بخواهند موقعی همین مدرسه‌رفتن را برای نوه‌هایشان مثل من که می‌گویم و گاهی می‌نویسم‌شان، تعریف کنند.
رفتم سر یخچال برایش تخم‌مرغ توی کره روی تاوه شکستم، نان را هم تکه‌تکه کردم و توی کره و نیمرو انداختم و به آقای نوه گفتم بیا بنشین تا برایت تعریف کنم روز اولِ مدرسه‌ی ما چطور بود تا او به‌خاطر بسپرد.

سوار اتوبوس بودیم. توی جاده ما بودیم و هیچ‌کس نبود. مادر بزرگ گفت: «یات.» و لحاف را کشید روی سرم.

گفتم: «یات‌میرام.» لحاف را پس زدم. تب کرده بودم و جاده تمام نمی‌شد.

چندبار دیدم که از پله‌های اتوبوس پایین می‌روم و پدرم مرا بغل می‌کند. مادربزرگ جایش را با مادرم عوض کرد. لحاف را جمع کرد. بغلم کرد. از بطری شیشه‌ای روی دست‌هایش آب ریخت و روی پیشانی‌ام کشید: «تا دوساعت دیگه می‌رسیم پسرم. پس‌فردا می‌ری مدرسه. مثل مدرسه‌ی پارسالت نیست. خوشت می‌آد.»

هنوز گرم بود و داغ بودم که پدرم بغلم کرد و از اتوبوس بیرون آمدیم. یکی دو اتوبوس دیگر هم توی گاراژ بود. پدرم از راه‌پله‌ی باریکی بالارفت. بعد یک ردیف اتاق بود و توی اتاق چند تخت و یک بادبزن که بالای سرِ ما می‌چرخید. یادم هست که مادرم گفت: «گرمازده شده.» و مادربزرگم گفت: «تخلوق الی‌یب.» پرده‌ی قرمز را کشیدند. اتاق قرمز شد. بادبزن وزوز می‌کرد.

«می‌خوای بیام کمکت؟»

«خودم بلدم بپوشم.»

«بادبزن مثل پنکه‌س؟»

«مثل پنکه‌ روی سقف.»

تاوه را روی میز گذاشتم. چای ریختم.

«زود بیا تا چای سرد نشده.»

«اومدم. چای سرد دوست دارم.»

کرمان همین گاراژ و راه‌پله و پرده‌ی قرمز بود و بعد جاده‌ای که تمام نمی‌شد. در لندرور که مدام در پستی‌و‌بلندیِ جاده می‌پرید.

توی آسانسور نوه‌ام گفت: «آقابزرگ شما همیشه آقابزرگ بودی؟»

گفتم: «نه، آقاکوچیک هم بودم.» توی آینه‌ی آسانسور هم‌قدِ او شدم و دوتایی خندیدیم تا درِ آسانسور باز شد و چندنفر آمدند تو و به ما دوتا که داشتیم شکلک درمی‌آوردیم خندیدند. گفتم: «اول مهرماه و طفل گریزپا…» و صاف ایستادم.

جاده‌ی بی‌پایان به آخر رسید و لندرور کنار خانه‌ای کاه‌گلی ایستاد. بابا پیاده شد تا درِ خانه را باز کند. اولین خانه‌ی ما. دوتا اتاقِ تودرتو که در فاصله‌ی بین دو اتاق، یک درخت سقف را سوراخ کرده بود و بالا رفته بود. مادرم پرسید: «باید آبش بدیم؟ درخت را نگفته بودی.» و ما بچه‌ها به درخت نگاه می‌کردیم. تخت‌های سفری را باز کردند. مادرم بشقاب‌ها و لیوان‌ها را روی جعبه‌ای چوبی می‌چید. دوستان بابا که خانم‌هایشان را آورده بودند، آمدند دیدن ما. روی تخت خوابیده بودم و مادرم دستمال خیس روی پیشانی‌ام گذاشته بود. یکی از خانم‌ها به مادرم گفت: «از ساعت هفت تا ده شب برق می‌آد.» بعد یکی دیگر گفت: «نه، دکتر نداره.»، «نه، حمام نداره.» صداها قاطی شدند. «نه، آب می‌آرن… مدرسه‌ش تازه‌سازه… خونه‌ی ما هم وسطش درخت داره… او‌ن‌طرف اتاق‌تون باغ اناره. باغ پسته‌س… اول مهر می‌آن که افتتاح کنن… گاهی می‌ریم سیرجان…»

نوه‌ام پرسید: «تو هم اول مهر مدرسه رفتی؟»
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

یک دیدگاه در پاسخ به «گرمای خواب صبح»

  1. مریم جیم -

    این روایت واقعا زیبا بود. اصلا کل شماره پاییزتون عالی ه! تا به حال از خوندن هیچ شماره ای به این اندازه لذت نبرده بودم.