‌تبعیدی‌های پاکنهاد

نیما حاجی رسولی‌ها

روایت

اسم بدها را می‌نوشتند پای تخته، کنار حیاط سرپا نگه‌شان ‌می‌داشتند، پرونده‌شان همیشه آماده بود که زیر بغل‌شان زده شود تا بروند خانه ولی باوجود همه‌ی این‌ها بدها واقعیتی گریزناپذیر بودند که مدرسه به‌شان نیاز داشت. بدها هویتی ضروری بودند که نبودشان خوب‌ها را بی‌معنی می‌کرد. علیرضا محمودی از اول مهری نوشته که حیاتِ مدرسه دستِ بدهای ضروری بوده.

قیافه‌ی یک نفرشان را هم ندیدیم. فقط صدای در مدرسه را شنیدیم که محکم به هم کوبیده شد. بعد هم از لای میله‌های پنجره‌ی کلاس، نیسان آبی‌رنگ را دیدیم که وسط خط‌کشی‌های زمین فوتبال ترمز کرد. هفت هشت مردِ درشت‌هیکل با لباس‌های کهنه، با چماق و کلنگ از نیسان پریدند پایین و دویدند به‌طرف درهای ساختمان اصلی مدرسه. اول برق قطع شد و بعد صدای دادوفریاد غریبه‌ها. علی‌آقا که داد کشید از کلاس‌ها بیرون نیاییم، جواد پرید سمت درِ نیمه‌باز. یکی داشت با چماق به در چوبی کهنه‌ی کلاس می‌کوبید. مطمئن نبودم همه‌ی نیمکت‌های تلنبار شده‌ی پشت در هم بتواند جلویشان را بگیرد. من هم داشتم مثل همه‌ی سی‌وخرده‌ای پسربچه‌ی تبعیدیِ محبوس شده در کلاس چهارِ دو فقط جیغ می‌کشیدم. ضربه‌ها محکم‌تر می‌شد. ما را در این مدرسه ول‌کرده بودند تا بمیریم.
 
 
معلوم نشد مرد چطور توانست همان یک‌ذره هم لای در را باز ‌کند. ما که هرچه میز و نیمکت توی کلاس بود، کشیده بودیم پشت در. خودم صندلی معلم را که جواد نیم‌ساعت قبل رویش ایستاده و آواز خوانده بود گذاشته بودم زیر دستگیره که نچرخد. لابد زورش زیاد بود. ما که قیافه‌اش را نمی‌دیدیم. اول از راهرو صدای ‌دادهایش را شنیده بودیم. حالا هم فقط ساعد بزرگِ پشمالو را می‌دیدیم که به‌زور می‌خواست در را از پاشنه دربیاورد. فحش می‌داد و داد می‌زد: «در رو باز کنید.» شاید آخرِ کار بود ولی من نمی‌خواستم حتی به‌خاطر یک مشت تیله‌ی شش‌پر وسط این تبعیدی‌ها بمیرم. اولِ مهر بدترین روز برای مردن است. آن هم در مدرسه‌ای مثل پاکنهاد.

سه‌ماه قبل از این‌که همگی‌مان توی کلاس چهارِ دو گیر‌بیفتیم، حتی روحم هم خبر نداشت که اصلا مدرسه‌ای هست به اسم پاکنهاد چه برسد به این‌که بدانم ممکن است بعدها یک عده بیایند آن‌جا و قصد جانم را بکنند. حتی فکرش را هم نمی‌کردم مدرسه‌ای توی هر شهر هست که هرچه بدبخت و بدنهاد توی مدرسه‌های شهر پیدا می‌شود، به‌عمد تبعید می‌کنند آن‌جا. ‌آقاجانم راست می‌گفت: «هرچی کچله اسمش رو می‌ذارن زلف‌علی.» لابد به‌خاطر همین اسم بود که وقتی آقای شایگان، ناظم مدرسه‌ی قبلی، آن دوتا ترکه‌ی آلبالو را توی سرم خرد کرد و روی پرونده‌ام نوشت: «ت-پاکنهاد» ککم نگزید. کتکش را زده بود و تا سال دیگر یادش می‌رفت.

بدترین آدم توی دنیا یک کلاس‌چهارمیِ بچه‌ننه است که وقتی سرِ قانون‌های من‌درآوردی، آن‌هم توی بازیِ جدیِ تیله‌بازی دوتا لگدِ مجهز به پوتین‌ از یک کلاس‌سومی می‌خورد، می‌رود با ننه‌بابایش می‌‌آید چغلی، تازه آن‌هم با یک لشگر شاهد عینی. اولیای این‌جانب که وقتی فهمیدند رفتم توی لیست سیاه و هیچ جای دیگری غیر پاکنهاد مرا ثبت‌نام نمی‌کنند، عین خیال‌شان هم نبود. وقتی یک روز قبلِ فاجعه داشتم کچل و متفکر از سلمانی برمی‌گشتم، شنیدم بنده‌خدا مادرم به یکی از همسایه‌ها می‌گفت چون از کیفیت آموزش مدارس اطراف مطمئن نبودند، اسم مرا پاکنهاد نوشتند. بزرگ‌ترها همیشه چاخان می‌کنند ولی چون کسی خبر ندارد مچ‌شان را نمی‌گیرند. من هم اهل دعوا نبودم ولی چون مچم را گرفته بودند، تبعید شده بودم. همان روز ثبت‌نام، علی‌آقا، بابای مدرسه به مادرم توضیح داد که مدرسه جزو موقوفات بزرگ خاندان پاکنهاد است. اسم‌شان روی یتیم‌خانه‌ی نزدیک خانه‌ی خاله‌ام هم بود. معلوم نبود چرا خدا بیامرز علاقه داشته ثروتش را صرف بناهایی کند که در آن بچه‌ها را زندانی می‌کنند.
 
 
عجیب‌ترین روز اول مهر را تجربه می‌کردم. کی باورش می‌شد بکوبی بروی مدرسه، آن‌هم کجا؟ طرف بازار. آن‌هم چه مدرسه‌ای؟ پاکنهاد که یک سور زده بود به آلکاتراز و ببینی از ناظم و مدیر و یک دو جین معلم، هیچ‌کدام توی حیاط نیستند. پاکنهاد خراب‌شده به‌این دلیل مشهور بود که هرچه معلم و ناظمِ بی‌اعصاب و بچه‌ی ناراحت توی شهر ما بود، جمع می‌کردند می‌فرستادند آن‌جا که مو را از ماست‌ بیرون بکشند. روز ثبت‌نام بیشتر شبیه سربازگیری در فیلم‌های جنگی آمریکایی بود. جیب‌هایمان را جلوی چشم پدرومادرها گشتند، حتی سکه‌ی جوش‌خورده‌ی لیس‌وپیس من را هم ازم گرفتند. تازه ناظم‌ چنان با خط‌کش چوبی‌اش محکم زد توی سرم که اندازه‌ی تمام کتک‌های شایگان درد گرفت. قرار شد حسابی کچل کنم، یک ضربدرِ دیگر هم کشید پایینِ «ت- پاکنهاد» روی پرونده‌ام.

دیگرخودتان حسابش را بکنید. پاشده بودیم آمده بودیم این معبد شائولین اما از ناظم و مدیر که باید زهرچشمِ اولِ مهر را می‌گرفتند خبری که نبود هیچ، یک مشت بچه‌ی پنجمی که خیلی هم ادعای لاتی‌شان می‌شد، مدرسه را گرفته بودند دست‌شان. مگر می‌گذاشتند خونت را کثیف نکنی، روز اولی. دم در، ‌سینه‌ی آفتاب ایستاده بودند و هرچه سال‌پایینی از در می‌آمد تو، غش‌غش می‌زدند زیر خنده. با آن روپوش کوفتیِ طوسی و کله‌ی کچل، استیو مک‌کویین هم بودی باز سوژه‌ی خنده می‌شدی. تازه مدرسه‌ی تبعیدی‌ها کلاس‌اولی نداشت که این‌ها بتوانند درست‌وحسابی اشک‌شان را دربیاورند. چون آن بدبخت‌ها هنوز باید یک‌سال جاهای دیگر می‌رفتند سرِ کلاس تا معلوم بشود باید کدام‌ها را بفرستند پیش ما. فقط نمی‌دانستم چرا حالا که همه در کلاس‌ها حبس شده بودیم از کلاس‌پنجمی‌ها که از سر صبح این‌قدر ادعای لاتی‌شان می‌شد، هیچ صدایی درنمی‌آمد.
 

متن کامل این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.