حقِ صحبت دیرین

روایت

من وسط ایستاده‌ام. ناوی میان من و ارجمندی است. سمت چپ من کسی است که او را به همسایگی ارجمندی می‌شناختم. کنار گرمابدری ایستاده که قدری خم شده است. پایین، آقای منصوری معلم زبان ما است. کنار او کاووسی‌فر و آن پایین هم، بذل نشسته است و آن پسر کوچکِ ریز، خداخواهی است. اما آن‌که بالای سرش نشسته است اسمش خلدی‌نسب است. اسم این مدرسه شهید رسولی بود. این عکس را امورتربیتی‌مان انداخت. آن کیفی را که دست ارجمندی است هنوز خوب به خاطر دارم. آن کیف قهوه‌ایِ زیپ‌دار را می‌گویم. تاریخ عکس گوشه‌اش چاپ شده: بهمن ۱۳۶۳.

فقط به‌خاطر دوستان خیلی قدیمی احساساتی می‌شوم، فقط برای دوستانِ مدرسه، همان دو سه چندنفری که در سال‌های دبستان و راهنمایی و آغاز دبیرستان با آن‌ها دوست شدم. شاید کار ویژه‌ای برایشان نکنم و اگر ‌پول دستی بخواهند، ‌به‌شان ندهم. اما «نه» گفتنم به آن‌ها راحت نیست با این‌حال شاید به کسی که با او هرروز رابطه‌ی کاری داشته‌ام به‌راحتی نه بگویم. با صیفوری که رفیق کلاس سوم و چهارم و پنجم دبستانم بود و دیگر هیچ‌گاه او را ندیدم، فقط سه‌سال دوست بودم، سه‌سال تحصیلی، یعنی بیست‌وهفت‌ماه و اگر جمعه‌ها و تعطیلی‌ها را حساب کنیم شاید سرجمع بشود دویست‌ ملاقات. حالا اگر سر کاری باشم که به‌مدت ده‌ماه هر روز یک‌نفر را ببینم، می‌شود سیصد روز ولی عمق احساسم نسبت به آن یک نفر هیچ‌گاه به‌اندازه‌ی احساسم به صیفوری نخواهد شد. اگر با دوستِ جدیدِ سیصدروزه به خانه‌ی یکدیگر هم برویم، عمق رفت‌و‌آمدمان هرگز به عمق چندباری که به خانه‌ی صیفوری رفتم، نخواهد شد. یعنی اگر الان صیفوری بیاید و از من کلی ایراد هم بگیرد، نمی‌توانم فرض کنم که راحت و آسوده به او بگویم: «دست از سرم بردار، برو دنبال کارت!» اما آن آدمی که با او سیصدروزِ تمام و در ارتباط تنگاتنگ بوده‌ام، بااین‌که شمار روزهای ارتباطم با او بیش از شمار روزهای ارتباطم با صیفوری است، اگر به من درشتی کند، احتمال دارد ملاحظه‌ی چیزی را نکنم، بدون درد و به‌سرعت با او قطع رابطه کنم. از صیفوری عجیب‌تر، احساسم به داوری‌کیاست. داوری‌کیا پسری بود سبزه‌رو که در کلاس اول و دوم دبستان دوست من بود. دبستان ما بعد از کلاس دوم منحل شد و بین من و داوری‌کیا فاصله افتاد ولی سال‌ها بعد دوباره او را دیدم. وقتی داوری‌کیا سال دوم راهنمایی به مدرسه‌ی ما آمد، با ارجمندی دوست بودم. تا قبل از شروع دوستی با ارجمندی گمان می‌کردم هیچ‌کدام از بچه‌های آخرین دبستانی که می‌رفتم، به آن مدرسه‌ی راهنمایی نیامده‌اند که البته گمان درستی نبود. واقعیت این بود که به‌دلیل رفاقت زیاد با صیفوری، توجه خاصی‌ به هیچ‌یک از دانش‌آموزانِ دیگرِ دوران دبستان نکرده بودم وگرنه متوجه می‌شدم از دبستان ما، چندنفر دیگر هم به همان مدرسه آمده‌اند. ولی سال دوم که داوری‌کیا آمد زود او را شناختم، دوستِ کلاس اول و دوم من بود و مایل به ادامه‌ی دوستی با او بودم، نه مثلا ادامه‌ی دوستی با فلان هم‌کلاسی که اسمش یادم نیست. وقتی داوری‌کیا آمد، بر سر این دوراهی بودم که با او دوست باشم یا ارجمندی که البته این دوراهی زیاد عمر نکرد. داوری‌کیا بی‌حوصله‌تر از سابق شده بود و ‌علاقه‌ی چندانی به دوستی با هیچ‌کس نداشت و این نکته‌ای بود که من و ارجمندی درباره‌ی آن زیاد حرف می‌زدیم. من درباره‌ی گوشه‌گیریِ داوری‌کیا نگران بودم. یعنی گمان می‌کردم با گذشت هفت‌سال از شروع آشنایی‌ام با داوری‌کیا باید احساس مسؤولیتی ویژه به او داشته باشم و حتی شاید به‌طور تلویحی می‌خواستم به ارجمندی حالی کنم که دوستیِ من با داوری‌کیا قدیمی‌تر است. حالا که نزدیک سی‌وخرده‌ای‌سال از عمر آشنایی‌ام با داوری‌کیا می‌گذرد، هنوز هم گه‌گداری به او فکر می‌کنم. همان‌طور که ‌گفتم شاید امروز کار ویژه‌ای برایش انجام ندهم اما با هر ملاقات، حجم زیادی از احساس بر من هوار می‌شود و هرگز توان ساده‌گذشتن از کنار او را ندارم. گاهی درباره‌ی رویارویی با این دوستان قدیمی خیال می‌بافم، در همان عالم خیال فرض می‌کنم که داوری‌کیا می‌آید و مرا به‌خاطر سال‌ها بی‌وفایی و دوری ملامت می‌کند و من سرافکنده مقابل او ایستاده‌ام و توان گفتن چیزی را ندارم.

این‌همه حق قائل‌شدن برای رابطه‌ای، یا حتی چیزی که این‌همه قدیمی است چه دلیلی دارد؟

مدت‌هاست به مطالعه و فهرست‌سازیِ انواع حقوق از خلال اشعار و یا گفتارهای متداول علاقه‌مندم: حق آب‌وگل، حق نان‌ونمک، حق قدم، حق همسایگی، حق منزل، حق خدمت، خدمت‌گزاری، حق دوستی، حق قدیم، حق صحبت، حق مهر و وفا، حق وفای هزارباره، حق نعمت دیرینه، حق ابنای زمان، حق دیده، حق هستی، حق استاد، حق دل و حق غمزه‌ی شوخ و… در خلال اشعار حافظ به تعبیری رسیدم که حافظ آن را «حق صحبت دیرین» نام‌گذشته بود.

پس توجه زیاد به داوری‌کیا و صیفوری به‌خاطر حق صحبت دیرینه است. یعنی وجود حقی سوا برای صحبت دیرین، گرایشی فطری و کششی از سوی طبیعت حق‌گزار آدمی.

آیا «حق صحبت دیرین» محدود بر دوری است؟ و تعبیر دیرین به معنای دیرپایی و پایایی؟ آیا دوام و بقای داوری‌کیا و صیفوری بعد از دورانِ دیدارهای واقعی، یک دوام و بقای مجازی نیست؟ حالا اگر این دیرینه‌گی دلیل وابستگی است آیا استمرار هیچ نقشی ندارد؟ بعد از فوتِ ارجمندی، دوست دیگری جایگزین او شد که از ‌پیش رفیق مشترک من و ارجمندی بود. رفاقت با این دوست مشترک تا امروز ادامه دارد و گاهی پیش آمده به‌مدت یک‌سال و یا کمتر دیداری نداشته‌ایم اما هفته‌ای نبوده که باهم تماسی نداشته باشیم. این رابطه حالا می‌تواند مشمول حق صحبت دیرین باشد. حالا که نگاه می‌کنم در این رابطه عنصر صحبت و دیرینه‌گی، هردو نه به‌شکلی مجازی که به‌صورتی سراسر واقعی وجود دارد؛ وجودی عینی و مشهود و محسوس. به‌طور قطع، این رابطه مشمول حق صحبت دیرین است و این حق الزام‌هایی ایجاد می‌کند. این‌جا طبیعت بشری شبیه به حق میان زارعان و زمین‌داران، عمل می‌کند. در قوانین عقدِ «مُزارعه» اگر زارعِ مستاجری، نهالی را با توافق زمین‌دار در زمین مالک بکارد بعد از پایان دوره‌ی اجاره، به‌دلیل برخورداری از «حق ریشه» از میوه و محصول آن درخت سهم دارد و حق زارع نسبت به نهالِ رشد کرده و به‌بارنشسته تا پایان عمرِ درخت تمامی ندارد و هردو بر یکدیگر حق و تکلیف دارند. درمورد نشاندن درختِ دوستی هم همان حق زارعان برقرار است. این‌جا عدم انجام تکلیف و عدم ادای حق، باعث پِی‌گَرد قضایی و قانونی نمی‌شود اما اسباب مخدوش‌شدنِ باطن انسان است. دل‌تنگیِ من برای دوستان دوران دبستان، صیفوری و داوری‌کیا که شاید دیرینه‌گیِ واقعی‌شان روی‌هم بیش از چهارصدبار ملاقات و هم‌صحبتی نیست، می‌تواند واکنش طبیعت بشری من باشد. دل‌تنگی و اندوه برای دوستِ فوت‌کرده‌ی دوران راهنمایی‌ام ارجمندی، نیز همین‌طور. علاوه بر حقوق دیگر، یادِ ارجمندی حقِ «دوست در گذشته» هم هست. حق‌گزاری درباره‌ی او سخت‌تر است و شاید حق‌گزاری و حق‌شناسی در دوستی‌های بعد که در آن‌ها نیز، هم‌صحبتیِ دیرینه داشته‌ایم، قدم‌ها زده‌ایم، ریشه‌ها درهم دوانده‌ایم و نان‌ونمک‌ها خورده‌ایم، پیچیده‌تر می‌شود. انگار باید تک‌تک آدم‌ها را به‌خاطر بیاورم و هرآن‌چه حق از ایشان بر گردن من است، شناسایی و سوا کنم. این حقِ هر انسان است که حدود هر‌چیز را، حتی حدودِ حضورِ مجازی و اندوهگینِ یار دیرینه را در خیال اندازه بگیرد و بعد اقدام کند. حیرت‌انگیز است.

برای حق‌گزاری چاره‌ای جز صبر نیست. چاره تنها صبر است و حق.