کواليتي استريت

Peter Gronquist

داستان

داشتند چاي مي‌نوشیدند. نوشیدن چای يکي از معدودکار‌هايي بودکه خانم نواکو و دخترش سوکن می‌توانستند بي‌اوقات‌تلخي باهم انجام دهند. آخر هروقت خانم نواکو از دخترش مي‌خواست باهم به بوتيک جديد خيابان ويکتوريا آيلند يا سالن آرايشِ تي‌تي بروند، مثل روزهاي قديم در لاگوس قبل از اين‌که سوکن به آن دانشگاه در آمريکا برود، سوکن او را بورژواي چاق صدا مي‌زد؛ بوالهوسي که درست وقت نابودیِ نيجريه هواي خوش‌گذراني به سرش مي‌زند. انگار مثلا اگر خودش را از مانیکور محروم کند، گرهي از مشکلات کشورشان باز مي‌شود. اما چاي‌‌نوشیدن بی‌دردسر بود، البته تا وقتی که چاي‌شان را بدون شيرتازه مي‌خوردند. يک‌هفته از برگشتنِ سوکن نگذشته بود که خانم نواکو يک کارتن شير تازه خريد، گل ‌از گلش شکفته بود که براي دختر دل‌بندش تحفه‌اي غير از شير خشک يا شیر غليظ‌شده‌ي معمولي پيدا کرده ولي سوکن گفت دست به اين زلم‌زيمبوهاي وارداتي ِ شاپ‌رايت نمي‌زند که بيشتر مردم نيجريه روح‌شان هم از وجودشان بي‌خبر است و فقط حاضر است شير محليِ غليظ‌شده بخورد. خانم نواکو که سعي‌ مي‌کرد ناراحتي‌اش را بروز ندهد، توضيح داد که شيرهاي غليظ‌شده فقط بسته‌بنديِ محلي دارند چون شرکت‌ها شيرخشک را وارد مي‌کنند و بعد در خود نیجریه به‌اش آب مي‌بندند. سوکن از شنيدن این ماجرا خيلي تعجب کرد ولي هم‌چنان اصرار داشت بگوید شیرِ محلی؛ طوري که انگار با کلمه‌ی «محلي»، طيب و طاهرش مي‌کند. خانم نواکو ناچار شير تازه را کنار گذاشت و چند قوطي شير غليظ‌شده‌ خريد، از آن پاکت‌های نوک‌تيز که از سوراخش باريکه‌ي شير را توي چايشان مي‌ريختند.

داشتند دومين فنجان را سر می‌کشيدند که سوکن گفت مي‌خواهد عروسي‌اش را در آماراچي برگزار کند، همان خانه‌ي ييلاقي که بچگي‌ها تعطيلاتش را آن‌جا مي‌گذراند. چون يک مکان رمانتيکِ به‌يادماندني را به تالار گران‌قيمتِ طلاکار ترجيح مي‌داد. چاي پريد به گلوي خانم نواکو. از قبل یک طراح معروف عروسي را استخدام کرده و کليساي کاتوليک سنت‌مري و تالار پذيرايي بزرگي را رزرو کرده بود. از همه مهم‌تر، آماراچي خانه‌ی کلنگيِ لکنته‌اي بود، زمينش شيب تندي داشت و در اين فصل بارانی، گل‌وشل گند مي‌زد به کفش خانم‌ها و اگر مراسم را توي آن جای پرت برگزار می‌کردند هيچ‌کس جدي‌اش نمي‌گرفت. درواقع هيچ‌کس به مراسم نمي‌آمد. تازه، خودش هم مضحکه‌ي خاص‌و‌عام و نُقل مجلس تمام آرايشگاه‌هاي لاگوس مي‌شد. از همین الان مي‌توانست خانم فرناندزکوله را تصور کند که با لب‌هاي جمع‌کرده مي‌گويد: «عروسي تو دهااات!» سوکن بين جرعه‌هاي آهسته‌ي چاي گفت که اول نامزدش، موانگي، بوده که وقتي تعريفِ آماراچي را شنيده، آن‌جا را براي عروسي پیشنهاد داده و بعد سوکن فکر کرده چرا از اول به ذهن خودش نرسيده بوده. خانم نواکو فنجانش را پايين آورد. البته که همچين پيشنهادي فقط از آن کنياييِ کودن برمي‌آمد با آن اسم عجق‌وجقش. رنجيده‌خاطر و وامانده‌، داشت از دهنش در مي‌رفت که چرا سوکن مي‌خواهد در اين سن‌وسالِ کم شوهر کند و چرا در آمريکا با يک جوان برازنده‌ي ايگبو يا اقل‌کم نيجريايي آشنا نشده اما به‌موقع زبانش را نگه‌داشت و به‌جايش گفت که آماراچي، اتاقِ کافي براي همه‌ي مهمان‌ها ندارد. سوکن طوري لبخند مي‌زد انگار خانم نواکو بچه است و او مادرش، بعد جواب داد که خودش بيست‌تا مهمان بيشتر ندارد و چهارصدنفرِ بقيه کساني هستند که نه مي‌شناسدشان و نه اگر نيايند دل‌تنگ‌شان مي‌شود. خانم نواکو ناچار روي چای کیسه‌ایِ تازه آب‌ جوش ريخت و با عروسيِ تنها جگرگوشه‌اش در يک کلبه‌خرابه‌ي دهاتي موافقت کرد، مي‌ترسيد اگر مخالفت کند پيشنهاد بعدي، مراسمی در باربیچ و مهماناني در لباس‌ تاناکورا باشد.

شايد هيچ‌وقت نبايد سوکن را براي ادامه‌تحصيل به آمريکا مي‌فرستادند. اما کي فکرش را مي‌کرد شش‌سال بعد که سوکن با يک نامزدِ کنيايي از دانشگاهي خصوصي در اوهايو برگردد، ديگر لب به گوشت نزند، گيس‌هاي وزوزيِ ‌شلخته‌بافتش را بريزد دورش و نوکرهاي خانه‌زاد را سرِ مواجب و مزايا سوال‌پيچ کند؟ حالا مي‌فهميد همان بار اولي که به دانشگاه دخترش سر زده و ديده بود دانشجوها با دمپاييِ‌‌ حمام سر کلاس مي‌روند، بايد حواسش را جمع مي‌کرد. وقتي موضوع را به دخترش گفت، سوکن جواب داد: «اوه مامان، به‌خاطر هواي داغِ يک‌دفعه‌ايِ اين‌روزها همه صندل مي‌پوشند.» انگار اگر مثل آمريکايي‌ها به دمپايي‌ حمام بگويد «صندل»، در اصل قضيه توفير مي‌کند. بدتر از همه اين‌که دانشجوها ولنگار مي‌گشتند. به خانم نواکو اطمينان داده بودند فقط آمريکايي‌هاي پول‌دار بچه‌هایشان را مي‌فرستند اين‌جا که‌ اين را از شهريه‌هاي وحشتناک‌شان هم مي‌شد حدس زد. اما این‌جا فقط جوان‌هایی دیده می‌شدند با تی‌شرت‌های بی‌قواره بر تن و مهره‌های رنگ‌ورورفته در گردن. آن‌وقت‌ها به‌قدر کافي دلواپس نشده بود، سال‌های بعدش هم. چون فکر مي‌کرد دخترش را آن‌قدر خوب بارآورده که بلد است خودش را حفظ کند. دلش مي‌خواست سوکن بعد از تمام‌کردن دوره‌ي ابتدايي به انگليس برود و پيشنهاد کرده بود دختر را به کالج چلتنهام ليديز بفرستند، جايي که بيشتر دوستان و آشنايان، دختران‌شان را مي‌فرستادند اما شوهرش گفته بود تا قبلِ دانشگاه، دختر را خارج نمي‌فرستد چون دلش نمي‌خواهد مثل بچه‌هاي خانواده‌ي آکيندله آن‌قدر در انگليس بماند که به هم‌وطن‌هاي نيجريایی‌‌اش بگوید «اون‌ها». دلش مي‌خواست دخترش در نيجريه دبيرستان برود تا يادش بماند کي بوده. از همه مهم‌تر، مي‌خواست دخترش تحصيلات آمريکايي داشته باشد، آينده در آمريکا بود. مي‌گفت وقتش رسيده که مردم نيجريه از زنجيرهاي استعمار رها شوند. خانم نواکو بايد بيشتر اصرار مي‌کرد. کاش شوهرش زنده بود و مي‌ديد سوکِنَش چي از آب درآمده، چقدر يادش مانده کي بوده.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

* این داستان فوریه‌ی ۲۰۱۰ باعنوان Quality Street در سایت guernicamag منتشر شده است.