پرينستون

Melinda gibson (بخشی از اثر)

داستان

گشت‌وگذار امروزم در محوطه‌ي دانشگاه خيلي تجربه‌ي جالبي بود چون زمان ما پرينستون به‌کل وضع ديگري داشت. مثلا همين عبادتگاه؛ زماني را يادم است كه ساختماني نبود و فقط بخشي از جنگل را پاك‌تراش كرده بودند و دورش را با چوب‌هاي نوك‌تيز حصار كشيده بودند. حالا فكر مي‌كنيد خيلي پيرم ولي ماجرا مال قبل از مسيحيت است. ما «ساشاتيبا» را مي‌پرستيديم كه پنج‌تا چشم داشت و يكي‌اش درست اين‌جا روي سيب آدم بود. هيچ‌كس او را نديده بود اما مي‌گفتند ممكن است هر آن سربرسد بنابراين هميشه حاضربه‌يراق بوديم. يادم است دائم به خودم مي‌گفتم هر كاري مي‌كني به گردنش نگاه نكن. الان به‌نظر خنده‌دار مي‌آيد ولي خيلي فكرش را مي‌كردم. بعضي‌ها كمي بيش از حد فكرش را مي‌كردند و اين روي درس‌شان تاثير بد مي‌گذاشت. حالا فكر مي‌كنيد خيلي پيرم ولي آن موقع سيستم آموزشي قبول يا رد بود. اگر قبول مي‌شدي زنده مي‌ماندي و اگر رد‌مي‌شدي روي پشته‌ي هيزمي كه حالا محل ساختمان مطالعات بيناجنسي است، زنده‌زنده آتشت مي‌زدند. بعد از امتحان‌های ترم اول هوا آن‌قدر پر از دود ‌شد كه در محوطه‌ي دانشگاه چشم چشم را نمي‌ديد.

همين‌قدر بگويم سيستمي بود كه باعث مي‌شد حواس‌مان را جمع كنيم. اگر به‌خاطر نمره‌هاي بد، زنده‌زنده مي‌سوختم، پدرومادرم حتما دخلم را مي‌آوردند، به‌خصوص پدرم كه هميشه خير مرا مي‌خواست ولي خب، زيادي جوگير بود. ستِ لباس‌هايش كم‌وکسر نداشت: زره سينه‌ي پرينستون، شب‌كلاه پرينستون، حتي شنل فارغ‌التحصيلي پرينستون كه كله‌ي ببر، نمادِ آن‌موقعِ دانشگاه مثل كوله‌پشتي از پشتش آويزان بود. اين‌ها به كنار، سرتاپاي ارابه‌اش را برچسب‌باران كرده بود، برچسب‌هایی با این نوشته‌ها: «فقط به دانشگاه‌هاي خفن راه مي‌دهم»، «پسرم در بهترين دانشگاه آمريكا قبول شد و من فقط صد و شصت‌وهشت‌هزار دلار سُلفيدم.» و از اين چيزها كه خب حقيقت نداشت.

آن وقت‌ها، همان اولِ كار همه‌ي تازه‌واردها را مي‌فرستادند به يك سمينار هشت‌ساعته‌ي تواضع. الان شايد شكلش فرق كرده باشد ولي زمان ما با نقش‌بازي‌كردن اجرا مي‌شد. يعني من و هم‌كلاسي‌هايم وانمود مي‌كرديم كه فارغ‌التحصيل شده‌ايم و معلم هم نقش يك شهروند عادي را بازي مي‌كرد: مثلا سرباز يا رگ‌زن يا يك بدكاره با قلبي از طلا.

«بگو ببينم مرد جوان، آيا هرگز به دانشگاه رفته‌اي؟»

يادمان مي‌دادند كه اگر طرف ابزار يا سلاحي در دست دارد در جوابش بگوييم: «‌چی؟ من و رفتن به دانشگاه؟» اما اگر طرف خودش مدرك‌دار بود، اجازه داشتيم بگوييم: «به نوعي» يا گاهي‌وقت‌ها: «اين‌طور فكر مي‌كنم.»

«به نوعي فكر مي‌كني كدام دانشگاه رفته‌اي؟»

اصل كار همين‌جا بود. بايد لحن را خيلي آرام و زيرپوستي تغيير مي‌داديم و دانشجوهاي خارجي، بيچاره مي‌شدند تا يادش بگيرند.

باید مي‌گفتيم: «اوووم، پرينستون؟» جوري كه انگار امتحان شفاهي است و ما مطمئن نيستيم كه جواب‌مان درست است يا نه.

معلم مي‌گفت: «ياخدا، پرينستون؟ حتما محشر بوده است.»

بايد اجازه مي‌داديم كه طرف شور و شوقش را بيرون بريزد ولي به محض اين‌كه شروع مي‌كرد درباره‌ي هوش و پشت‌كارِ استثناييِ ما داد سخن بدهد دست‌هايمان را بالا مي‌گرفتيم و مي‌گفتيم: «اوه، پرينستون رفتن آن‌قدرها هم كار سختي نيست.»

بعد او مي‌گفت: «واقعا؟ ولي من شنيده‌ام…»

و ما مي‌گفتيم: «اشتباه به عرض رسانده‌اند. خيلي هم جاي تحفه‌اي نيست.»

قاعده‌اش اين بود. بايد توي سرِ مال مي‌زدي كه خب وقتي پدرت داشت نامه‌ي پذيرشَت را توي شهر جارمي‌زد، خیلی کار راحتی نبود.

برای پایین کشیدن آتش اشتیاق و هیجان پدر اعلام كردم كه مي‌خواهم پدركُشي بخوانم. برنامه‌ي آموزشي پرينستون آن‌موقع خيلي قوي بود و در تمام كشور نظير نداشت اما چيزي نبود كه پدرِ آدم بخواهد آن‌قدر سرش كولي‌بازي دربياورد. يا لااقل بيشترِ پدرها اين‌طور نبودند. ولي پدر من عرش را سير مي‌كرد. گفت: «كشته‌ي فارغ‌التحصيل پرينستون! اون‌هم نه هر كسي، پسر خودم.» مادرم كه شنيد حسودي ‌كرد. پرسيد: «مگه مادركشي چه‌ش بود؟ نكنه من لياقت قتل نداشتم، هان؟»

دعوايشان شد و من هم براي اين‌كه دست از سر هم بردارند قول دادم كه به «دورشته‌اي» خواندن فكر كنم. گفتند: «چقدر مي‌ره رو خرج‌مون؟»

آن چندماهِ آخر توي خانه واقعا سخت گذشت ولي بعدش سال اول دانشگاه شروع شد و من درگيرِ حياتِ ذهني شدم. كلاس بت‌پرستي از همه بهتر بود ولي پدرم با آن مشكل داشت. پرسيد: «آخه اين چه ربطي به پدركشي داره؟» و من هم گفتم: «اوووم. همه ربطي.»

متوجه نمي‌شد كه همه‌ي اين‌ها به‌هم مربوط است. كه يك سوژه به سوژه‌اي ديگر مي‌انجامد و زنجيره‌اي درست مي‌كند كه وقتي بعد از سه‌شب بي‌خوابي علف مي‌زني، مثل مارِ كبرا بلند مي‌شود و سر تكان مي‌دهد (با ال‌اس‌دي وحشي‌تر هم مي‌شود و شروع به بلعيدن چيزها مي‌كند). اما پدرم كه دانشگاه نرفته بود هيچ دركي از آموزش جامع علومِ سبعه نداشت. فكر مي‌كرد همه‌ي كلاس‌ها بايد مربوط به قتل باشند، بدون هيچ فرجه‌اي براي ناهار يا هر‌كار ديگر. خوش‌بختانه وضعيت اين‌طوري نبود.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

این داستان با عنوان What I Learned And What I Said at Princeton 26 ژوئن ۲۰۰۶ در نشریه‌ی نیویورکر منتشر شده است.