عزیز الوندی

علی رنجبران- ۱۳۸۸

داستان

عزیز الوندی روی نیمکت آهنی، درون اتاقک دژبانیِ دروازه‌ی پادگان نشسته است. کوله‌ی کهنه را زیر خیمه‌ی انگشت‌های هر دو دست، روی زانوها قرار داده است. درون کوله، مدارک هویت و تمام حقوق سربازی‌اش لابه‌لای دو دست رختِ نظام و دو جفت زیرپوشِ کهنه، جاسازی شده‌اند. در طول دوسال خدمت، غذای پادگان را خورده، روی تخت پادگان خوابیده، هیچ‌وقت هم دم فروشگاه پادگان دیده نشده و حتی برای نظافت شخصی‌اش از سربازان دیگر تیغ قرض گرفته است. عزیز الوندی از ده یازده‌سالگی پول را سخت به‌دست آورده است، از همین رو هیچ‌وقت عادت به خرج کردنش ندارد. این کُپ‌افتادن روی کوله، شاید برای این است که تصور می‌کند دارد با یک گنج به خانه بازمی‌گردد. منتظر است تا سردژبان بیاید و آخرین امضا را بر آخرین برگه بیندازد و او را آزاد کند. مانتی‌گُلِ سرمه‌ای را که روزِ ورود به پادگان از تن درآورده بود، حالا نیم‌ساعتی می‌شود که پوشیده است. با این شلوار که دمِ ‌پاچه‌هایش ریش‌ریش شده، قبل از سربازی به بنّایی می‌رفت. موهای سیاهِ سر با نیم‌پیچ‌های براق‌شان، پیشاپیش خبر فِرفِری بودن خود را اعلام می‌کنند. ماهِ آخرِ خدمت، زیاد به کوتاه‌بودن موی سرِ سربازهای در حال خداحافظی گیر نمی‌دهند.

بالاخره نوستراداموس یا به‌قول سربازها داموس، سردژبانِ در شُرف بازنشستگی، از دست‌شوییِ چهاربَرِ تنگ و باریکِ کنار دژبانی، دل می‌کَند و بیرون می‌آید. عزیز الوندی هم‌چنان به ساکش چسبیده و حتی نیم‌خیز نمی‌شود تا برگه‌ی خروجش را روی میز سُر‌بدهد و به داموس نزدیک کند. حتی برایش مهم نیست که داموس دارد با آن سرانگشت‌های خیسِ از دست‌شویی برگشته‌اش، برگه‌ی او را از روی میز برمی‌دارد. این برگه، حکم تکمیل‌شدنِ دوسال خدمت نظام‌وظیفه را در گرما و سرمای پادگانی در حاشیه‌ی شهر کویریِ کرمان دارد. داموس برخلاف بقیه‌ی دژبان‌های پادگان، جوان نیست و تازه چاق و شلخته هم هست. قدمت سبیل‌های پرپُشتش از ریش‌های جابه‌جا سفید شده‌اش، خیلی بیشتر است. بالاخره با بازدمی بلند، درجه‌یک بودنِ عملیات دست‌شویی‌اش را اعلام می‌کند. داموسِ سردژبان، عادت ندارد به صورت کسی نگاه کند اما قادر است جزء‌به‌جزء گزارش رفتار دوساله‌ی هر‌سربازی را برایش رو کند. همین خصلت، وجهی کاریزماتیک به او داده است. چشم‌های مورّبِ داموس، انگار یک جفت کوزه‌ی عتیقه‌اند که به قفسه‌ی بینی تکیه‌شان داده‌اند. پلک‌های افتاده‌ی داموس بیشتر سطح چشم‌ها را پوشانده‌اند. شاید حالا وقتش است که داموس به این سرباز گوشه‌گیر، چشمه‌ای از آن قدرت ماورایی‌اش را نشان بدهد، با همین نیت بالاخره سکوت ظهر داغ تابستان را در اتاقکِ دمِ دروازه‌ی پادگان می‌شکند و می‌گوید: «دیدی تونستی تموم کنی؟ نه خودکشی کردی نه دیگرکُشی.»

عزیز الوندی که پیش از این هیچ‌گاه آدم باهوشی به‌نظر نمی‌رسید، مدتی‌ست حس می‌کند دارد به آدم باتجربه‌ای تبدیل می‌شود. پس تصور می‌کند این سخنرانیِ بی‌مقدمه‌ی داموس، ادامه‌ی دخالت‌های مافوق‌ها در بازکردنِ زخمِ کهنه‌ی دوسال قبل است، بنابراین فقط سکوت می‌کند. دلش می‌خواهد این آخرین مرحله‌ی اداریِ خدمت را هم هرچه زودتر از سر بگذراند. اما سردژبان که با کوبیدنِ خط‌کشِ چوبی روی ردیف دکمه‌های پنکه‌ی رومیزی، سرعت چرخش آن را بیشتر می‌کند، انگار سخت و سمج آماده است تا پسر را بیشتر از هر زمانی غافل‌گیر کند.

«همون ماه اول، فرمانده‌ی گروهانتون تو شورای پزشکی خواسته بود معافت کنن بری پی کارت! سر قضیه‌ی اون دختره که ولت کرده بود. خداییش هم نامردیه بیای خدمت، طرفت به ماه نکشیده بره با یکی دیگه عروسی کنه. ندید می‌گم پسره پولش از تو سَر بوده.»

عزیز که نمی‌خواهد این دَم آخری بی‌خود و بی‌جهت با کسی دست‌به‌یقه و یا حتی دوست بشود، برای این‌که به یارو بفهماند که بلد نیست گپ بزند، سر برمی‌گرداند تا آسفالتِ داغِ جاده‌ی بیرون پادگان را نگاه کند. گرمای به کمین نشسته به چشم‌هایش حمله می‌کند. از شدت کلافگی، چشم و ابرو و پیشانی‌اش درهم چروکیده می‌شود. اما داموس باحوصله‌تر از این حرف‌هاست که بی‌خیال شود.

«خوب کنار اومدی. این عاشقیا که واسه یارو بری سر ببُری یا خودت رو حلق‌آویز کنی مال تو فیلماست. به کسی نگیا، دو سه‌سال یه‌بار تو پادگان از این فیلما داریم.»

سردژبانِ همه‌چیزدان بدون این‌که خم بشود و ابهتِ شلختگی‌اش را برهم بزند، با کفِ پوتین، مُهرِ ‌افتاده بر زمین را می‌غلطاند بعد با بغل پوتین، مُهر را به پایه‌ی میز می‌چسباند و آن را بالا می‌آورد تا بالاخره شکارش می‌کند.

«من نگذاشتم معافت کنند. شنفتی؟ من! گفتم این پسره به وجناتش نمی‌خوره جرات داشته باشه خودش رو خلاص کنه. تو آدم زندگی هستی. این نشد، اون. برو، برو تا تهش، برو خوش باش!»

سردژبان همراه با کشیدن صدای شینِ «خوش»، مُهر را می‌کوبد پای برگه‌ی خروج.

«فقط یه‌کمی خرج خودت کن. به خودت برس، پسر!»

الوندی کوله به بغل، برگه را از دست داموس می‌قاپد و می‌چرخد که به طرف در خروج برود. اصلا هم متوجه نمی‌شود که داموس برگه را محکم گرفته تا او را متوقف کند. حتی گوشه‌ی مثلثی‌شکلی از برگه کنده شد که حالا بین انگشت‌های داموس باقی مانده است.

«اون پولا رو ندادن که بکنی تو بالش، خرج‌شون کن.»

عزیز الوندی مثل فراریِ ناغافل گیرافتاده‌ای، پا قفل می‌کند. داموسِ بزرگ ‌نشان می‌دهد بی‌خود نیست بیست‌سال است در این پُست اِبقایش کرده‌اند. سردژبانِ خوب، لابد باید از محتوای جیب و مغز همه‌ی سربازها باخبر باشد. الوندی در آستانه‌ی خروج کوله را مثل یک مدرک جنایت، مچاله تا سینه بالا‌می‌آورد و رو برمی‌گرداند. داموسِ مهربان سعی می‌کند به‌سرعت با طرح موضوعی تازه، زمان خجالت‌زدگیِ سربازِ به پایانِ خدمت رسیده را کوتاه کند. یک برگ اسکناس سبز نویِ تانخورده را از زیرِ شیشه‌ی روی میز بیرون می‌کشد.

«غروبا می‌رم سالمندان. دیروز یه پیرمردی من رو با پسرش اشتباه گرفته بود. فکر می‌کرد نوروزه. بهم عیدی داد. بیا، عید نیست ولی این عیدیه. بفرما، معطل نکن! کم پیش‌می‌آد یکی آدم رو اشتباهی بگیره یه چیزی به آدم بده.»

عزیز الوندی با کسی نمی‌جوشد چون به توان خودش در جوشیدن اعتماد ندارد وگرنه به دیگران بی‌اعتماد نیست. برای همین هم باز بی‌تردید پیش می‌رود تا اسکناس عیدی را محترمانه بقاپد. خاصه این‌که پیش‌کشِ جناب سرهنگ داموس، پول است. سردژبانِ عالِم به اسرار، این‌بار آن‌قدر اسکناس را محکم می‌گیرد که پسر جوان مجبور شود برای شنیدن آخرین حکمت‌هایش پا سست کند. داموسِ جاافتاده‌ی چاق، با تنگی نفس خفیفی که در هِن‌هِنِ کلامش پیداست، می‌گوید: «به شرطی که این رو نذاری روی اونا، این رو خرجش کن! اصلا همین رو که عیدیه، تازه نو هم هست خرجش کن، تا یاد بگیری دلت بیاد خرجِ خودت کنی…» و با یک افسوس ساختگی، به‌خاطر از دست دادنِ این اسکناس، یکی از آن پُف بازدم‌های «مشدی»‌اش را ول می‌کند وسط اتاق. بیشتر می‌خواهد به عزیز تلقین کند که چیز بی‌ارزشی را به تو نداده‌ام و یا این‌که نخواسته‌ام مثل بچه‌ها دل‌خوش‌کُنَکی دروغین برایت ترتیب داده باشم. «هِی! بادآورده رو باد می بره.»

عزیزالوندی نیم‌ساعتی سر جاده می‌ایستد تا بالاخره دو سرنشینِ سرخوشِ یک وانت‌بار، سوارش می‌کنند. راننده و قُلَش.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

یک دیدگاه در پاسخ به «عزیز الوندی»