اثر: عاطفه خاص/ چیدمان «جامه‌ی مقتول»

داستان

نـُه شب توی ماشین لیلا‌ییم. صندلی گرم است. چهار طرف‌ آهن است و یک شیشه روبه‌روست. قطره‌های باران هنوز به شیشه‌اند. توی هر قطره عکسی افتاده. یک قطره رنگی است. یک قطره مثل یک ستاره، زرد است. توی قطره‌ی دیگر، یک چشم درشت پلک می‌زند.

لیلا می‌پرسد: «چی شد؟ چی دیدی؟»

یک چراغ گردِ محوِ سرخ‌رنگ، مثل ژله می‌لرزد و نزدیک می‌شود. مثل آب‌نباتی آب‌شده زیر باران. ماشین تند رد می‌شود، ژیس‌س‌س‌س… چرخ بر زمین می‌کشد و هاه‌ه‌ه‌هِ خمیازه‌اش تا دور می‌رود.

لیلا می‌پرسد: «راستی تو بالاخره با علیرضا چی‌کار کردی؟»

دو دختر می‌آیند جلوی شیشه. لیلا بینی‌اش را بالا می‌کشد. دست‌هایشان در سیاهیِ لباس هم فرو رفته. دستی، لباس دیگری را محکم گرفته و چین انداخته. رد می‌شوند. می‌دوند آن سمت خیابان و از جوی آب می‌پرند.

ماشین، پشت آب‌نبات‌ها می‌ایستد. انگار شاخه‌ای پُربرگ از درختی افتاده کفِ آن سوی خیابان. نه، زنی است که دست تکان می‌دهد. سر می‌گردانم به این سو که دستی از سیاهی جوابش می‌دهد. ماشین راه می‌افتد. صورت گرد کودکی مثل سکه‌ی طلا از میان دو تن برق می‌زند. بعد برای زن سبزپوشِ آن‌سو دست تکان می‌دهد.

باز می‌ایستیم. لیلا می‌گوید: «اَه.»

بعد می‌پرسد: «هان؟ چی‌کار کردی باهاش؟ تموم شد؟»

دستی با سیگار از پنجره آمده بیرون. داخل ماشین تاریک است و دست مردانه. دود به نم ِ هوا راه می‌گیرد و می‌رود بالا. بعد پخش می‌شود. لیلا پخش را روشن می‌کند. دست بالا و پایین می‌رود و برای گذشتن کسی، برمی‌گردد به سیاهی. همان‌کس، تق به شیشه می‌زند. لیلا داد می‌کشد: «نه. نه. نمی‌خوایم.»

ایستاده است. لیلا شیشه را پایین می‌دهد. دسته‌گل‌های نرگس وارد می‌شوند. هرگل با چشمِ گردِ زرد به لیلا خیره شده.

لیلا می‌گوید: «چیه خیره شدی آقا؟ می‌گم نمی‌خوایم.»

گل‌ها می‌لرزند و ساق‌وبرگ‌شان به لبه‌ی شیشه می‌کشد. ماشین جلوتر می‌رود. گل‌ها دیگر رفته‌اند.

لیلا می‌گوید: «به علیرضای خودم گفتم علیرضای تو چقدر اذیتت می‌کرد.»

آن‌سو یک حفره دهان باز کرده. ماشین می‌پیچد داخلش. تا ته یک‌سره نور آبی است. انگار زیر دریا لامپ روشن شده باشد. نور می‌افتد به صورت لیلا. صورتش سرد می‌شود. شیارهای سیاه مثل آب چرک به حرکت می‌آیند و از صورتش پایین می‌ریزند. دو تیله‌ی بنفش گرد صیقلی و سنگین توی صورتش می‌چرخند.

لیلا می‌گوید: «حالا تو نگران چی هستی؟ پول؟ اصلا فکرش رو نکن. ما هستیم.»

لبی می‌خندد. ردیف دندان‌ها مثل بستنیِ آب‌شده، از عبورِ تندِ ماشین به‌هم می‌ریزد و کش می‌آید. شیشه‌ی جلو پُر می‌شود از دانه‌های باران. دست لیلا تقی صدا می‌کند و برف‌پاک‌کن قژژژژ بالا می‌آید. مثل آدمی که تازه از خواب بیدار شده، چندثانیه مات می‌ماند و باز می‌خوابد.

لیلا می‌گوید: «اون‌سری گفتی مامانت‌این‌ها غر می‌زنن؟ ای بابا، بهشون بگو اون‌ور دنیا تازه همه از پنجاه شصت‌سالگی همه‌چی‌شون رو تغییر می‌دن. تازه اول زندگی‌شونه. بگو من که هنوز سنی ندارم. هم باز ازدواج می‌کنم، هم یه کار درست گیرم می‌آد. می‌بینی؟ این‌جا این‌طوریه‌ها. ولی تو کار خودت رو بکن. خودت رو بزن به کری.»

کودکی در ماشین کناری می‌چسبد به شیشه. اول نگاه می‌کند و بعد با دست و دهان و چشمش شکلک درمی‌آورد. خیلی کوچک است. انگار کسی از بالا با نخ نامرئی هدایتش می‌کند. دو انگشتش را شبیه لوله‌ی تفنگ می‌چسباند به شقیقه. لب‌هایش را کیپ می‌بندد، مات نگاه می‌کند و ماشه را می‌کشد و گلوله را می‌چکاند. چشم‌هایش چپ می‌شود. دهانش نیمه‌باز می‌ماند و می‌افتد کف ماشین.

تا آهنگ بعدی، صداهای بیرون مثل بخار و قطره‌های باران، می‌چسبند به ماشین. همه‌چیز برق می‌زند. انگار شهر لخت شده است.

لیلا می‌گوید: «فردا شنبه‌ست. تا یه هفته دیگه وقت نمی‌کنم برم خرید.»

ماشین هوم‌م‌م‌م صدا می‌کند و سرعت می‌گیرد. انگار به‌جای لیلا می‌دود. برف‌پاک‌کن از نو بیدار می‌شود.

لیلا می‌گوید: «خوبه؛ جای پارک هم هست.» کنار یک ساختمان سفیدرنگِ آب‌چکان می‌ایستیم. می‌گوید: «پیاده شو. فقط تند بیا که خیس نشی.»

شالش مثل یک رشته‌ی رنگین‌کمان زیر باران، محو و بخار می‌شود. دو تکه یخ نازک شفاف از جلوی چشم‌مان کنار می‌رود و هیاهو هجوم می‌آورد.

لیلا می‌گوید: «وای… چه خبره. من رو بگو گفتم دیگه هیچ‌کی نیست.»

رنگ است و برق. کودکی می‌دود، تنه می‌زند و ته راهرو مثل یک تکه‌ی خشکِ رنگ و روغن، در آب رنگی حل می‌شود.

دور صورت لیلا بخار عطر پیچیده است. می‌رود توی یک روشنایی؛ نور می‌رود لای موهایش. الان است که موهایش پوک شود، بریزد و مثل بخار برود هوا.

لیلا می‌پرسد: «ببین خوبه؟ ها؟ گشاد نیست برام؟»

روبه‌روی آینه می‌گردد. پالتوی کرم- طلایی به تنش برق‌می‌زند. توی هر دانه‌ی طلایی، چشمی با مژه‌های بلند پلک می‌زند. باز می‌پرسد: «چیه؟ پاره‌ست؟»

هیاهو کم نشده. انگار پاساژ بلند ناله می‌کند. لیلا عینک آفتابی به چشم می‌زند. لیلا شلوار جین می‌پوشد. لیلا شال قهوه‌ای به سر می‌کند. لیلا تاپ نقره‌ای‌رنگی جلوی سینه‌اش نگه‌می‌دارد.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

۳ دیدگاه در پاسخ به «علیرضای قدیمی من»

  1. بهرام -

    تشکر میکنم از شما جوانان عزیز که این مجله رو میچرخانید امیدوارم در کارتان موفق باشید مجله زیبا و پر محتوی و بسیار لازمی را سامان میدهید خوا قوت

  2. میم -

    سلام. ظاهراً شما هم مثل خیلی های دیگر، علاقه ای به «نقدِ خالی از تعریف و تمجید» ندارید؟! مدت زیادی از نگارش کامنتم در نقد این داستان گذشته است اما هنوز اثری از آن نمی بینم! لطفاً اگر قرار است نقدهای ناموافق منتشر نشوند، در شماره ی بعدی مجله اعلام کنید تا دیگر نه وقت شما را بگیرم نه وقت خودم را. سپاس

  3. میم -

    باعرض سلام مجدد. لازم است به طرزی فجیع از شما عذرخواهی کنم، حالا که بررسی می کنم می بینم کامنت بنده برای داستان «بلیط برگشت» بوده و اتفاقاً انتشار هم یافته است. تقاضا می کنم مرا ببخشید که عجولانه قضاوت کردم. درود بر شما که با اندیشه ی آزاد و آزاده، تلاش می کنید. بار دیگر معذرت.