نام و نام خانوادگی

پویان علی‌محمدی

داستان

پدرش داشت «تبارشناسی اخلاق» را اجرا می‌کرد، به خودش اجرای «غریبِ آشنا» افتاده بود و قبل از آن‌هم کسی حاضر نشده بود «معنامحورِ معناگریز» را بازی کند. پدرش داشت تمام سعی‌اش را می‌کرد تا هم‌تیمی‌هایش کلمه را حدس بزنند و برای همین، یک طرفِ لباس آبی‌اش هی از شلوار بیرون می‌آمد. پسرش هم سعی می‌کرد تا بر وحشتش از پیداکردنِ این دوستِ مشترک جدید غلبه کند.

پسر سی‌ویک‌ساله بود، مجرد، مادرش مرده بود و خودش زنده. پدر هم پنجاه‌ونه‌ساله، مجرد، زنش مرده بود و خودش زنده. جدا از هم زندگی می‌کردند. پسر قدبلندتر از پدرش بود. لباس چهارخانه‌ی کلاه‌دار و نازکی هم به تن داشت که انداخته بود روی شلوارش. پیراهن پدر توی شلوارش بود و سگک مستطیلِ فلزیِ کمربندش برق‌می‌زد. کمی از پسرش لاغرتر بود و وقت‌های تنهایی، سعی می‌کرد خودش با تیغ ژیلت آبی، یک‌جورهایی موهای پشت گردنش را بزند.

پسر نمی‌توانست بفهمد پدرش آن‌جا چه می‌کند. البته یک حدس‌هایی می‌زد که سرش به خورش قیمه می‌رسید و تهش به ظرفی که پس داد. امشب، وقتی پدرش وارد خانه‌ای شد که پسر و دوستانش در آن نشسته بودند و پانتومیم بازی می‌کردند، خیلی عادی به او سلام کرد. انگار به خاله‌ی مهربان بچه‌ی کوچکی سلام می‌کند. خانه‌ی دوستش هشتادوپنج‌متری بود. میز داشت، یخچال داشت، کتاب داشت، یک جاکفشی داشت که درش خوب بسته نمی‌شد، فرش داشت و زیر فرش موزاییک سفید داشت و بنابراین یک‌روز بعد از جاروکشیدن، دوباره روی زمین انواع و اقسام مو دیده می‌شد. یک لوستر داشت با چراغ‌های زیاد که بیشترشان کار نمی‌کردند و خیلی چیزهایی که یک خانه معمولا در خود دارد.

هفته‌ی پیش وقتی پدر وارد خانه‌ی پسرش شد تا سری بزند و ظرف قیمه‌ای را که برایش آورده بود پس بگیرد، پسر فکر نمی‌کرد این‌قدر برایش هزینه داشته باشد. داشتند اسم‌فامیل بازی می‌کردند و دنبال یک فحش با حرف «ظ» می‌گشت تا بگوید: «استُپ.» زنگ خورد و توی آیفُن تصویری پدرش را دید که با دست هرتکه از موهایش را به یک‌طرف صاف می‌کند. آمد بالا و تقریبا دیگر نرفت. آن شب همه به پدرش سلام کردند، نشستند و کمی گپ‌ زدند. پدرش چند دور در خانه زد و وقتی دوباره بازی را ادامه دادند، یک صندلی بیرون کشید، نشست و تماشایشان کرد. بعد هم یک فحش با حرف «ظ» گفت که همه خوشحال شدند، به غیر از پسر که تازه فحش را نوشته بود. موقع رفتن هم گفت: «می‌بینم‌تون.» که پسرش خیلی آن را جدی نگرفت. اشتباه بعدی پسر این بود که یک‌دقیقه رفت توی اتاق و همان‌موقع بود که همه‌ شماره‌هایشان را باهم ردوبدل کردند و انگار که تازه مرادشان را پیدا کرده باشند، دور مرد پنجاه‌و‌نه‌ساله حلقه زدند. چون تقریبا همه فکر می‌کنند پدرِ دوست‌شان از پدر خودشان جذاب‌تر و باحال‌تر است و این نتیجه‌گیری در همان یک‌دقیقه رخ داد.

امشب پسر زودتر از بقیه رفت. تا رسید خانه، نشست روی مبل و به دوستش تلفن زد ولی قبل از این‌که زنگ بخورد، قطع کرد. به دمپایی‌های رو فرشی‌اش نگاه کرد و شروع‌کرد به فکرکردن درباره‌ی بلایی که سرش آمده است. فکر کرد آیا تابه‌حال راجع به پدرش دروغی گفته است که لو برود؟ اصلا دیگر می‌تواند دروغی بگوید؟ بعد به این نتیجه رسید که ابعاد فاجعه بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. دروغ‌ها مهم نبودند. انگار یک‌نفر بدون اجازه وارد خانه‌اش شده بود و از درِ ایوان رفته بود بیرون و هر لحظه ممکن بود دوباره برگردد. احساس کرد پدرش دارد تمام دوست‌هایش را از چنگش درمی‌آورد. آن‌هم با سرعتی باور نکردنی. نگاهش را از دمپایی‌هایش برداشت و زنگ زد به دوستش. باخودش گفت الان است که یکی گوشی را بردارد و بگوید: «من محمدحسین‌‌ام. دوستت خونه نیست.» اسم پدرش محمدحسین بود.

دوستش محسن، گوشی را برداشت ولی معمولا تا بیاید حرف بزند، سی‌ثانیه طول می‌کشید چون همیشه سیم تلفنش پیچ خورده بود. گفت: «الو؟»

پسر گفت: «کی اون‌جاست؟»

«تویی؟»

«فکر کنم.»

«خوبی؟»

«می‌گم کی اون‌جاست؟»

«هیشکی. همه رفتن.»

پسر مکثی کرد و بعد که حرفش یادش آمد، یک‌دفعه گفت: «بابای من اون‌جا چی‌کار می‌کرد؟»

محسن گفت: «کی؟»

«بابام. نکنه نمی‌دونستی بابای منه؟»

«چرا… اتفاقا چقدر موهای دست‌تون به‌هم شبیهه.»

پسر یک لحظه به موهای دستش نگاه کرد و با خودش گفت بعدا به این قضیه فکر می‌کند.

صدای خوردن گوشی به این‌طرف و آن‌طرف بلند شد. دوستش را تقریبا خوب می‌شناخت و این کارهای او برایش عجیب نبود. محسن معتقد بود آدم‌ها دو دسته‌اند. آن‌هایی که هرروز سیم تلفن را باز می‌کنند و آن‌هایی که می‌گذارند آن‌قدر گره بخورد تا دیگر کاری از دست کسی برنیاید.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.