یه جونش رفت

امید مهدی‌زاده (بخشی از اثر)

یک تجربه

چند روایت از هم‌نشینی با کنسول‌های بازی

عصر روزهای پنج‌شنبه‌ی تابستان وقتی با خواهرم الی و دخترخاله‌ام، جمع‌مان جمع می‌شد، بی‌‌بروبرگرد اولین کاری که می‌کردیم درآوردن دستگاه از گنجه و وصل‌کردن انواع و اقسام سیم‌ها بود. هیجان، وصف‌ناشدنی بود… اول باید شخصیت‌ها را انتخاب می‌کردیم. بازی سه شخصیت داشت: یک مرد سفیدپوش با موهای بور، یک مرد زردپوش و قوی‌هیکل و البته زشت و یک دختر بسیار زیبا با موهای بلند و لباس قرمز. دختر‌ِ قرمزپوش تمام ویژگی‌هایی را که بتواند یک دختربچه‌ی هفت هشت‌ساله را به وجد بیاورد در خود یک‌جا داشت. هر سه‌نفرمان ملتمسانه به او نگاه می‌کردیم. دعوا بر سر این‌که چه‌کسی او را هدایت کند، تبدیل به یکی از عادت‌های مرسوم قبل از بازی شده بود. در این مواقع همیشه سکوت می‌کردم. درحالی‌که حاضر بودم شرط ببندم من از هردوی آن‌ها بیشتر او را دوست داشتم، ورِ مغرور و اهریمنی‌ام مرتب تکرار می‌کرد: «من سر این موضوعات پیش‌پاافتاده دعوا نمی‌کنم.» از طرفی دیگر، ورِ به‌شدت نیکوکار و ایثارگرم با چشمانی گریان در ذهنم گوشه‌ای کز کرده بود و می‌گفت: «اصلا شاید اونا خیلی بیشتر از من دختره رو دوست دارن!» بعد از حل‌وفصل دعوا و مشخص‌شدنِ پیروزِ میدان، برای این‌که این از خودگذشتگی‌ام حمل بر ریا و البته شاید حمل بر بی‌عرضگی نشود، مرد زردپوش را انتخاب می‌کردم و بعد با صدای بلند و پیروزمندانه‌ای اعلام می‌کردم: «آخ جون… قویه گیرم اومد.»

بازی شروع می‌شد و آن‌قدر گرمِ بازی و تارومارکردن سپاهیان دشمن می‌شدیم که تنها چیزی که برایمان اهمیتی نداشت، شکل و شمایل شخصیت‌مان بود. اواسط مرحله‌ی سومِ بازی اگر کسی اشتباهی خیلی به سمت پایین صفحه می‌رفت، همان‌جا گیر می‌کرد و مجبور بود تا آخر مرحله همان‌جا بماند و این باتوجه به آماج حملات «آدم‌بدها» حکم مرگ تدریجی را داشت. این قانون در آغاز مرحله ‌به‌طور مرتب از سوی اعضای شرکت‌کننده تکرار می‌شد ولی آن‌قدر در تب‌وتابِ زدن و نخوردن و کشتن و نمردن بودیم که سهوی(شاید هم عمدی) الی یا دخترخاله‌ام، یکی‌شان به پایین صفحه می‌رفت و در دام بی‌رحم و ناجوانمردانه‌ی ایراد دستگاه بی‌نوا می‌افتاد. در همان لحظه ناگهان دختر قرمزپوش موردعلاقه‌ام را پایین صفحه، بی‌پناه و بی‌دفاع می‌دیدم که آدم‌های بدذات به او حمله‌ور می‌شوند و او آشفته و سرگردان، مشت‌های ظریف و ناتوانش را ناامیدانه به آن‌ها می‌کوبد. دوباره ورِ ایثارگرم از جا برمی‌خواست و با صدایی آرام و مطمئن می‌گفت: «نگران نباش. نمی‌ذارم کسی بیاد پایین… من ازت محافظت می‌کنم.» خود را عاشقی تصور می‌کردم که از معشوقش در مقابل دشمنان خبیث و وحشی محافظت می‌کند. حملات دشمن از چپ و راست وارد می‌شد و من با تکیه بر نیروی عشق! آن‌ها را یکی‌یکی به هلاکت می‌رساندم.

سال‌ها بعد دخترخاله‌ام عکسی از مرحله‌ی سومِ بازی موردعلاقه‌مان برایم فرستاد. زیر عکس نوشته بود: «رویا، یادته همیشه می‌ذاشتی من و الی دخترخوشگله رو برداریم؟ یادته همیشه از ما محافظت می‌کردی؟» لبخند روی لب‌هایم نشست. حس مادری را داشتم که کودکش را به‌سختی پرورش داده و سال‌ها بعد، فرزندش ‌که به سروسامان رسیده، از او قدردانی می‌کند.