یه جونش رفت

امید مهدی‌زاده (بخشی از اثر)

یک تجربه

چند روایت از هم‌نشینی با کنسول‌های بازی

با یک گلدان شکسته‌ی سفالی بالای پشت‌بام کاه‌گلی، کوره‌ی ذوبِ سرب راه انداخته بودم. یا روی پشت‌بام بودم و مشغول آتش یا با نوارِ سیاه‌رنگِ داخل کاست ورمی‌رفتم. موفق شده بودم صدای نوار را بدون کاسِتش دربیاورم. فهمیده بودم هرچه هست در هدِ ضبط صوت است. خانه‌ی آن‌ها نمای سنگ داشت با حیاط بزرگ و باغچه. حاجی‌آباد بودیم، دهات اطراف توس. با جویی که از سرِ ده می‌آمد و از وسطش می‌گذشت. ما سرایدار باغ دکترعباس بودیم. خانه‌ی روبه‌رویی هفت‌تا پسر بودند، بعد هم مادرشان دیگر از زاییدن دست کشید. همیشه حس نبودنِ یک دختر از خانه و نگاه مادرشان می‌آمد. آتاری سیاه بود با دو دسته‌ی سیاه شبیه گوشت‌کوب. دکمه‌ای قرمز که وقتی فشرده می‌شد صدایی شبیه «چیو» از تلویزیون کمدی سیاه‌وسفیدشان درمی‌آمد. ردیف تیرها از هواپیما شلیک می‌شدند و موانع را نابود می‌کردند. دو سه‌باری هواپیمابازی کردم. همیشه همه‌ی پسرها مشغولش بودند. پدرم کارگر پدرشان بود. من هم پاپیچِ گرفتنِ دسته نمی‌شدم. حس می‌کردم اضافه هستم یا چیزی را به‌زور گرفته‌ام. عقده شاید همان احساس گنگ هشت نه‌سالگی‌ام بود. برادرم بیشتر می‌رفت خانه‌شان. پیله و شر بود و می‌توانست دسته را از هفت برادران بگیرد و بی‌نوبت بازی کند. لذت می‌برد. هنوز هم هرجا می‌رود و هرکاری می‌کند نَفْس کار برایش مهم است. من نه از آتاری خوشم آمد نه از پلی‌استیشن و کفتر و‌باقی چیزها. من غُد بودم. وقتی می‌گفتند آتاری مال آن‌هاست، بدم می‌آمد. چرا نگویم بدم می‌آمد؟ بعد هم بلند می‌شدم می‌رفتم روی پشت‌بام چوب‌ها را آتش می‌زدم و سرب‌هایی را که هزاربار ذوب کرده بودم دوباره ذوب می‌کردم. به‌سرعتِ باز شدنِ سرب، شب می‌شد. برادرم با داستان‌هایی از هواپیما برمی‌گشت، من با ضبط و پخش دوکاسته‌ی قرمز ورمی‌رفتم. هنوز هم غُد و مغرور هستم.