سحر مختاری

همه سوارید؟

چند روایت «سرویس مدرسه»

اگر از سال‌های مدرسه، ده قاب تصویر در بایگانی خاطرات ذهنم مانده باشد، بی‌بروبرگرد در هفت هشت‌تایشان آقای تاج حضور دارد؛ پیرمردِ قدکوتاهِ عینکیِ موسفیدِ همیشه‌خندانِ بازنشسته‌ی شرکت واحد که در آن سال‌ها، با اتوبوس قدیمیِ ازرده‌خارج‌شده‌اش، هم‌سفر هر روز مسیر خانه تا مدرسه‌مان بود.

اتوبوس آقای تاج، اگر برای بزرگ‌ترهایمان سرویس مدرسه بود، برای ما بچه‌ها حکم یک شهربازیِ اختصاصیِ سیار را داشت که بلیتش را فقط ما چند نفر داشتیم و روزی دو بار گذرمان به آن می‌افتاد. در شهربازیِ آقای تاج، هیچ‌چیز ممنوعی نبود. همه‌ی خط قرمزهایی که پدرمادرها و آقای مدیر و ناظم در مدرسه دورمان کشیده بودند تا دانش‌آموزان مؤدب و منضبطی باشیم، کم‌رنگ می‌شد؛ بزن و برقص، جیغ‌وداد، آوازخواندن با صدای بلند، کتک‌کاری و بزن‌بزن (به سبک بروس‌لی و لین‌چان) و هر کار جذاب دیگر. آویزان‌شدن از میله‌ها و در همان حال در هوا تاب‌خوردن هم خیلی طرفدار داشت. گاهی هم توپ می‌بردیم و آخر اتوبوس پنالتی می‌زدیم. کمتر کسی روی صندلی‌اش بند می‌شد. بازی‌های شهربازی آقای تاج، از هر کشتی نوح و ترن و کاترپیلاری هیجان‌ بیشتری داشت.

یکی از بازی‌ها که هر روز تکرار می‌شد، دورزدن دورِ برج بود. نزدیک مدرسه‌مان در خیابان مرداویج اصفهان، میدان کوچکی است که وسطش برج بزرگ و قدیمیِ «کبوترخانه» قرار دارد. به میدان که می‌رسیدیم، آقای تاج به عمد یک‌هو فرمان را می‌چرخاند و دورِ برج می‌چرخید. جوری که واقعا فکر می‌کردیم چرخ‌های سمت راست اتوبوس از زمین بلند می‌شوند (دست‌فرمانش حرف نداشت) و پرت می‌شدیم سمت چپ اتوبوس. آن‌وقت بود که همه دست می‌زدیم و با جیغ‌‌و‌فریاد می‌خواندیم: «آقای تاج! آقای تاج! دورِ برج! دورِ برج!» یا «دوباره، دوباره!» و آقای تاج هم آن‌قدر معرفت داشت که دل‌مان را نمی‌شکست. باز دور میدان می‌چرخید. و باز هم. و باز هم. تا جایی که سرِ اتوبوس گیج می‌رفت.

درست است که ما به حکم عضویت در سرویس، کارت ورود به شهربازی آقای تاج را داشتیم اما این دلیل نمی‌شد که باز‌ی‌ها مجانی باشند. هر بازی قیمت خودش را داشت. مثلا همین دور برج چرخیدن. دو سه دور اولش حکم اشانتیون داشت ولی برای دورهای سوم به بعد باید هزینه می‌دادیم. شاید باورتان نشود که بگویم هزینه‌ی هر دور اضافه، یک یخمک بود و بعضی ‌وقت‌ها هم لواشک یا پفک. پیرمرد در پاسخ فریادهای هیجان‌انگیز ما که می‌خواستیم هم‌چنان دور برج بچرخاندمان، با شیطنت و خنده و با ته‌لهجه‌ی اصفهانی ‌می‌گفت: «باشه، یه یخمک بدین!» ما که می‌دانستیم چقدر اهل هله‌هوله است، زنگ تفریح از بوفه‌ی مدرسه، کیف‌هایمان را پر از یخمک و پفک و لواشک و قارا می‌کردیم. اصلا دو سه نفر از بچه‌های لوس ـدر فرهنگ آن‌زمان که هنوز واژه‌ی «پاچه‌خواری» خلق نشده بود، اصطلاحا به‌شان «جلبک» می‌گفتیم؛ از بس همیشه آویزان معلم‌ها بودندـ جایشان همان کنار صندلی راننده بود. می‌ایستادند اطراف آقای تاج و در چنین مواقعی خوراکی‌های درخواستی او را تامین می‌کردند. با دندان یخمک‌ها را باز می‌کردند یا سرِ پفک را می‌گشودند یا نایلون نازک روی لواشک را می‌کندند و می‌دادند دستِ راننده‌ی مثلا درحال رانندگی.

بعضی بازی‌ها هم البته پرهزینه‌تر بودند؛ مثلا دنده‌‌عوض‌کردن. دنده‌ای که نصف قدمان طول داشت و عوض‌کردنش، دست‌کم دو‌تا پفک مینو برایمان آب می‌خورد. بوق کامیونی‌زدن باز ارزان‌تر بود و با یک مشت اسمارتیز اجازه داشتیم پایمان را بگذاریم روی آن دکمه‌ی کف اتوبوس و نزدیک کلاج و صدای کش‌دار و بلندش را درآوریم.

یک بازی دیگر، «ترمز میخی» بود که آقای تاج استادش بود. یک‌هو در حین حرکت، می‌کوباند روی ترمز. جوری که هرکدام هرجا بودیم، تعادل‌مان را از دست می‌دادیم و پرت می‌شدیم یک‌طرفی. این‌جور مواقع صندلی‌ دراز آخر اتوبوس، حکم لژ مخصوص را پیدا می‌کرد که سرِ نشستن رویش دعوا بود. خوبی آن صندلی این بود که موقع ترمز میخی، چون بالاتر بود و جلویش هم صندلی دیگری نبود، پخش زمین می‌شدیم (حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم همین‌که با سروکله‌ی سالم می‌رسیدیم خانه، واقعا به معجزه شباهت داشت).

آن سال‌ها در پرترافیک‌ترین ساعت اصفهان، مسیر مرداویج تا امیرحمزه را که ایستگاه آخر سرویس بود، نهایتا نیم‌ساعته می‌شد رفت. ولی تا ما با سرویس آقای تاج برسیم دم خانه‌مان، کمِ کم یک‌ساعتی طول می‌کشید. بماند که بعضی روزها از این هم بیشتر می‌شد. مثل آن روز برفی که وقتی رسیدیم دروازه‌شیراز، آقای تاج به‌جای آن‌که فرمان را بچرخاند طرف سه‌راه حکیم‌نظامی، مستقیم رفت چهارباغ بالا و از آن‌جا هم پل چوبی و کنار پارک، ترمز را کشید. ما هم ازخداخواسته دستکش‌ها را دست‌مان کردیم و کلاه‌ها و شال‌گردن‌های بافتنی‌مان را برداشتیم و پریدیم توی پارک کنار زاینده‌رود به برف‌بازی. خیلی خوش‌گذشت. آن روز ساعت سه بعدازظهر، خسته و کوفته رسیدم خانه؛ دوساعتی دیرتر از هر‌روز. مادر دلش هزار راه رفته بود. موبایل هم نبود که بخواهد خبر بگیرد از کسی.

آن روز آخرین مسافری که آقای تاج دمِ خانه پیاده‌اش کرد، آدم‌برفی بزرگی بود که همه با هم ساخته بودیم. آخر اتوبوس، مقابل لژ مخصوص.