سحر مختاری

همه سوارید؟

چند روایت «سرویس مدرسه»

خرداد ۶۳ با تشنگی روزه و هول و ولای امتحان‌های آخر سال تمام‌شدنی نبود. صبح آخرین روز سال تحصیلی کلاس پنجم ابتدایی، ساعت یک ربع به هفت مثل همه‌ی روزهای این نه ماه کنار تیر چراغ برق سر کوچه ایستاده بودم. خوابم می‌آمد. رمضان آن سال نمی‌توانستم سحری بخورم. بعد از سحری غذا توی گلویم می‌ماند و درست و حسابی خوابم نمی‌برد. آن روز هم دلم از صبح درد می‌کرد و مثل هر صبح آب توی دهانم جمع می‌شد.

بازی هر روزم این بود که چشم‌هایم را ببندم و رسیدن سرویسم را حدس بزنم. چشم که باز می‌کردم هیکل زردش با خط‌های افقی سفید دورتادور، با چراغ‌هایی که انگار اخم کرده‌اند سر کوچه ظاهر می‌شد. سوار می‌شدم و سلام می‌کردم. حسین‌آقا جواب نمی‌داد. جواب خداحافظی را هم نمی‌داد. از آینه می‌پایید که در را خوب ببندیم. آن روز سرویس خلوت بود. توی مینی‌بوس چشم‌گرداندنم. هفت‌نفر بودیم. مینی‌بوس ساکت بود. بعضی خوابیده بودند و بعضی درس می‌خواندند.بعدازظهرها سرویس را می‌گذاشتیم روی سرمان. حسین‌آقا هم مرتب می‌گفت: «به پرده دست نزن. شیشه رو ببند. دستت رو بیار تو.» وقت‌هایی که ترافیک بود بی‌حوصله‌تر می‌شد. از توی آینه‌ی بزرگ قوس‌دار که چشم‌هایش را درشت‌تر می‌کرد چشم‌غره می‌رفت و داد می‌زد سرمان. وقت‌هایی که می‌گفت از صدتا پسر بدتریم، حساب کار دست‌مان می‌آمد. دست‌هایم یخ کرده و زیر ناخن‌هایم بنفش شده بود. تا برسیم مدرسه چیزی توی دلم چنگ می‌زد. سه ساعت بعد امتحان را داده و دوباره توی مینی‌بوس حسین‌آقا نشسته بودیم؛ هفت‌نفری ردیف آخر. حسین‌آقا تند می‌رفت. سر هر پیچی خلاف جهت پیچ، خودمان را می‌انداختیم روی بغل‌دستی‌مان. دهانم تلخ‌تر از صبح بود. من روبه‌روی راهروی مینی‌بوس نشسته بودم. حسین‌آقا داشت توی میدان نزدیک خانه‌مان دور می‌زد. ناگهان ترمز کرد. تعادلم به‌هم خورد. محکم پرت شدم جلو. تلخی از توی شکمم بالا آمد و تمام دهانم را پر کرد. از پس قورت دادنش برنمی‌آمدم. حسین‌آقا سرش را از شیشه‌ی مینی‌بوس بیرون کرده بود و داد می‌زد. سرش را آورد تو و تمام عصبانیتش را سرِ پدال گاز خالی کرد. مینی‌بوس از جا کنده شد. دهانم باز شد و محتویاتش مقنعه و مانتویم را خیس و کثیف کرد. بچه‌ها جیغ کشیدند. مقنعه‌ها را گرفتند جلوی صورت‌شان. جلوی روپوش مدرسه‌ام مثل یک کاسه‌ی گود شده بود و آب زرد بدبو از فاصله‌ی بین دگمه‌ها پایین می‌ریخت و کف مینی‌بوس راه می‌رفت. حسین‌آقا کشید گوشه‌ی میدان و ایستاد. روی نیم‌تنه چرخید. نگاهی به کف مینی‌بوس کرد و نگاهی به من. گونه‌هایم گر ‌گرفته بود و قلبم تندتند می‌زد. زیر لب چیزی ‌گفت و رفت بیرون. چند دقیقه بعد با گونی آمد تو. گونی را انداخت کف راهرو و با پا جابه‌جایش کرد. پیاده‌ام کرد. کنار ماشین ایستادم. فکر می‌کردم همان‌جا مرا تنها بگذارد و برود. اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. گونی خیس را با پا پرت کرد بیرون و پشت بندش خودش آمد. درِ دبه‌ی کنار پایم را برداشت‌. «بیا دست و روت رو بشور.» دستم‌هایم می‌لرزید. «بشین.» نمی‌توانستم آب را تا صورتم برسانم. دستش را گذاشت پشت گردنم و از سر دبه آب ریخت روی صورتم. «دهنت رو واکن.» «آخه روزه‌ام.» «حالا دیگه نیستی. دهنت رو واکن.» لب‌ها را کمی باز کردم و آب ریخت توی دهنم. آب را محکم تف کردم بیرون و با پشت دست روی لب‌ها کشیدم. درِ کمک راننده را باز کرد. در اصلی را هم باز کرد. یک اتاقک شد که یک طرفش باز بود. کتش را داد دستم. «برو روپوشت رو درآر این رو بپوش.» پشت به من با قد بلند و هیکل چهارشانه‌اش دیوار خالی اتاقک را پر کرد. گلویم درد می‌کرد. بچه‌ها از پشت شیشه سرک می‌کشیدند داخل اتاقک. حسین‌آقا به بچه‌ها تشر زد. «بشینید سرِ جاتون. پنجره‌ها رو باز کنید‌. تمیز کردم دیگه.» لبه‌های کت را کشیدم روی هم. «برو رو همین صندلی بشین.» سرم پایین بود. اشک آرام روی صورتم سر می‌خورد و می‌آمد تا چانه‌ی مقنعه‌ام. با سر انگشت‌ها که از لبه‌ی آستین کت بیرون زده بود اشک‌ها را پاک کردم. حسین‌آقا راه افتاد. رادیو را روشن کرد. دیگر صدای بچه‌ها را جسته‌وگریخته می‌شنیدم. سر کوچه‌مان که رسیدیم دعا می‌کردم توی کوچه هیچ‌کس نباشد. پیاده شد و در را برایم باز کرد. پیاده شدم. «حسین‌آقا خودم می‌رم.» به من نگاه کرد. گونه‌هایش بالا آمد و بالبخند گفت: «ماشین‌مون رو که خوش‌بو کردی. آخر سالی می‌خوای کتمون رو هم ببری.» در را که پشت سرم بست سرم را آرام برگرداندم و زیر‌چشمی به پنجره‌ها نگاهی کردم. بعضی‌ها ریز ریز می‌خندیدند و یکی دو نفر هم برایم دست تکان می‌دادند. فکر این‌که دیگر سوار این سرویس نمی‌شوم دلم را گرم کرد. چند قدم بزرگ برداشتم تا به حسین‌آقا برسم و خودم را پشت هیکل تنومندش قایم کنم.