سحر مختاری

همه سوارید؟

چند روایت «سرویس مدرسه»

عموتوسی هر روز صبح اول از همه دنبال من می‌آمد و هر بعدازظهر آخرین‌نفری بودم که از پیکانِ زردرنگش پیاده می‌کرد. عموتوسی مرد شصت‌ساله‌ای بود که در راه مدرسه مدام سیگار می‌کشید و دودش را در فضای بسته‌ی ماشینش پخش می‌کرد. کلاس اول دبستان بودم و به‌جز مداد طوسی‌رنگِ مدادرنگی‌های خواهرم، هیچ تصوری از نامش نداشتم. آن زمان نمی‌دانستم دود سیگار چقدر برای سینوزیت ضرر دارد و بینی و گلوی همیشه‌بیمارِ مرا بیمارتر می‌کند. من باوفاترین مسافر عموتوسی بودم. بیشتر از هر مسافر دیگری همراهش بودم و همیشه به حرف‌های تمام‌نشدنی‌اش گوش می‌دادم. البته چیز زیادی متوجه نمی‌شدم اما این مساله نه برای من و نه برای عموتوسی مشکل بزرگی نبود.

روزی از روی تنوع، سیگارکشیدن‌های پیاپی عمو را برای مادرم تعریف کردم و او را به دردسر بزرگی انداختم. مادر، حساس به سلامت و نگران سینوزیت فرزند، بلافاصله سراغ مدیر مدرسه رفته بود و موضوع را اطلاع داده بود و مدیر هم بر حسب وظیفه‌اش عموتوسی را احضار کرده بود و حسابی از خجالتش درآمده بود. از آن روز به بعد عموتوسی هرگز در راه مدرسه توی ماشین سیگار نکشید. یکی از بچه‌ها را که همیشه با تاخیر به سرویس می‌رسید، نشان کرده بود. هروقت به خانه‌ی آن‌ها می‌رسید، از ماشین پیاده می‌شد، به صندوق‌عقب تکیه می‌داد، سیگاری روشن می‌کرد، پک می‌زد و انتظاری شیرین را تجربه می‌کرد.

بعدازظهر یک روز گرفته‌ی پاییزی وقتی همه‌ی بچه‌ها از سرویس پیاده شده بودند، عموتوسی که با مسافر باوفایش تنها شده بود سرِ درددل را باز کرد: «عموجون نمی‌دونم ننه‌بابای کدوم بی‌معرفتی رفتن پیش مدیر مدرسه راپورت ما رو دادن که دم‌به‌دقیقه سیگار می‌کشیم و برای سلامتی بچه‌ها مضریم. ببینم کار تو که نبوده؟ تو که به مامانت چیزی نگفتی؟» و من ترسیده و مضطرب، یکی از اولین دروغ های زندگی‌ام را ‌گفتم: «نه عمو من اصلا چیزی نگفتم، هر‌کی بوده خیلی بی‌شعور بوده.» و عموتوسی با لبخندی بر لب گفته بود: «می‌دونستم عموجون، می‌دونستم تو پسرِ خوب عمویی. به مامان سلام برسون. برو به سلامت.»