سحر مختاری

همه سوارید؟

چند روایت «سرویس مدرسه»

«از فردا دیگه نمی‌تونم بیام دنبالت.»

در یک‌هفته، سومین‌باری بود که این جمله را می‌شنیدم و معنی‌اش این بود که از فردا چرخه‌ی پیداکردنِ سرویس دوباره شروع می‌شد. ابتدای چرخه از آن‌جایی شروع می‌شود که فرداظهر که تعطیل می‌شوم بابا را می‌بینم که مشغول صحبت با راننده‌هاست. البته که راننده‌ها از دیدن شاگرد جدید خوشحال می‌شوند اما وقتی بابا نشانی خانه را می‌دهد، لبخندشان محو می‌شود ‌بعد بابا که می‌بیند این راننده هم دارد از دستش می‌پرد، شروع می‌کند تمام مسیرهای ممکن به خانه‌ی ما را می‌گوید، مثلا: «اگر از فلان خیابان بیایید ترافیک سبک‌تری دارد و زودتر می‌رسید.» تا شاید راننده‌ای پیدا شود و از سر دل‌سوزی من را برساند. بعد من وسط چرخه قرار می‌گیرم و سخت‌ترین قسمتش این است که می‌خواهم سوار ماشینی شوم که کسی از دیدنم خوشحال که نمی‌شود هیچ، ناراحت هم می‌شود اما خیلی زود به آخر چرخه می‌رسم چون هر راننده‌ای که یک‌بار مسیر خانه‌ی ما را می‌آید، پشیمان می‌شود و همان جمله‌ی معروف را می‌گوید و از فردایش دوباره اول چرخه ‌هستم.

البته تقصیر راننده‌ها نبود که تنها هنرستان شهرمان که رشته‌ی صنایع غذایی داشت، از خانه‌ی ما دور بود و از شانس من کسی هم بامن هم‌مسیر ‌نبود. بابا هم وقتی می‌فهمید این راننده هم دیگر نمی‌آید، قول می‌داد که فردا یک سرویس خوب برایم پیدا کند.

می‌دانم بالاخره یک‌روز وقتی تعطیل شدم، بابا را می‌بینم که دم در مدرسه ایستاده اما این‌بار با راننده‌ها صحبت نمی‌کند، خودش هم کنار راننده‌ها ایستاده. من را که می‌بیند لبخندی می‌زند و می‌گوید «دوتا شاگرد دیگه پیدا کنم، راه می‌افتیم.»