نوزاد که بود یکبار سرش بین زمین و لبهی تخت گیر کرده بود و نفسش رفته بود. داده بودم دست مادربزرگش و خودم رفته بودم توی اتاقِ دورافتادهای و گوشهایم را گرفته بودم و چشمهایم را بسته بودم و هقهق گریه کرده بودم. اینطور آدمی بودم که طاقت روبهرویی با فاجعه را نداشتم هیچوقت. بعد از آن آدمی شدم که در خیالم به استقبال فاجعه هم میرفتم.
آقای امیرکلایی، رانندهی سرویس یککلام گفته بود نمیشود. اصرار کرده بودم، خواهش، تهدید. قسم داده بودم و دخترِ خودش را جای دخترم و خودش را جای خودم گذاشته بودم که گفت دختر ندارد و البته چه فرقی میکرد؟ بچه، بچه بود. آدمبزرگش هم نمیتوانست هر روز راحت از اتوبان سه باندهی رفتوبرگشتیِ کناره رد شود و ککش هم نگزد. اما مرغ آقای امیرکلایی یک پا داشت و تازه تنها پای موجودش هم از جنس استدلالیون و منطقیان، چوبین و محکم بود و احساسمحساس برنمیداشت، چه برسد به عواطف مادرانه. خیلی منطقی و سرد و یککلام میگفت روبهروی خانهی ما، برِ اتوبان کناره (همان جادهی کنارهی دریای خزر که از گرگان به گیلان و اردبیل کشیده شده) بریدگی ندارد و تازه اگر هم داشت او نمیتواند برای یک شاگرد، یکونیمکیلومتر راهش را دور کند و لقمه را دور سرش بگرداند. گفتم پول بیشتری میدهم تا وقتتلفشدگیاش جبران شود. با عزت نفس گفت که راه ندارد و برنامه این است که صبحها مسیر غرب به شرق را از جلوی درِ خانه سوار میکند اما ظهرها آن طرف اتوبان نگهمیدارد و با اینکه دیرش میشود، دست دخترک را میگیرد و از دو جهت اتوبانِ شلوغ با آنهمه کامیون و وانت و ماشینهای تندرو، ردش میکند و تازه آن وسط از گاردریلِ بلند میان اتوبان هم باید بپرند. آخرین تیر ترکشم را پرتاب کردم که: «خب برای خودتون هم خطرناکه.» خندید و به سرتاپای منِ بچهتهرانی سوسول نگاه کرد و گفت: «ما عادت داریم آبجی… بذار دخترت هم عادت کنه مرد باربیاد.» و دیگر هیچ. جای بحث فلسفهی جنسیت و بار واژه و اینها نبود و توی دلم ماند بگویم که من هیچ نمیخواهم دخترم «مرد» باربیاید آن هم با ردشدن هرروز از اتوبان. چون امکان داشت بگوید: «حالا که نمیخواهی پس پیادهاش میکنم خودش برود آن طرف اتوبان. گارد ریل را هم تنهایی بپرد.» نگفت اما از همان لحظه جزئیات یک فاجعه پیش چشمهایم ساخته شد.
هر روز ظهرِ آن هشتماهِ کلاس چهارم دبستانِ معرفت با روپوش سوسنی و مقنعهی سفید و هوای بیشتر بارانی و مهگرفته، اینطور گذشت که تا برنج را دم میکردم، ضربان قلبم تند میشد. پنجره را میبستم که صدای مینیبوس نیاید. پرده را میکشیدم که نبینم و میرفتم جلوی در توی خودم گره میخوردم و منتظر صدای چرخاندن کلید توی قفل در میشدم و کولهی کوچکی که پشت در پرت میشد. بعد نفس آسودهای میکشیدم که امروز هم گذشت.