جمله نابینا بودند

تصویری از«بابرنامه»

روایت کهن

رويای پادشاه هند پيش از حمله‌ی اسکندر در جوامع الحکايات

خواب‌های رمزی، خواب‌های چند بطنی، خواب‌هایی که تعبیر ظاهرشان با صدقِ باطن‌شان هم‌خوان نیست، معبرانی گوشه‌نشین و ضمیر‌خوان. این‌ها عناصر اصلی ساختارِ خواب‌هایی هستند که مسیرِ تاریخ را تغییر داده‌اند. خواب‌هایی که آمدن بلیه‌ای را پیش‌گویی می‌کنند یا نوید دنیا‌آمدنِ کودک جهان‌گیری را می‌دهند. این ساخت تکرار شونده‌ی ادبی است یا تاریخ آن‌ها را بازمی‌سازد؟
این‌که خوابی آن‌قدر خواب‌بین را آشفته کند، آن‌قدر امور زندگی روزانه‌اش را مختل کند که سراغِ معبر برود یا سعی کند راز تصویرهای خوابش ‌را تعبیر کند، دردِ امروزی نیست. قبل از فروید هم آدم‌ها فکر می‌کردند رابطه‌ا‌ی محکم، هرچند ناروشن بین خواب‌ها و زندگی واقعی‌شان هست و فکر می‌کردند حتما باید راهی برای کشفِ این رابطه باشد.
معبر کسی بود بینِ روان‌کاو، روان‌درمان‌گر، حکیم، پزشک و مهم‌تر از همه نویسنده. کسی که می‌توانسته نشانه‌های خوابِ رویا‌بین را با زندگی واقعی‌اش تطبیق دهد و داستان قابل باوری از ارتباط آن‌ها بسازد. به این معنی، داستان پرداز بودنِ معبر حتی بر بقیه‌ی ‌شئونش چیرگی داشت. کسی که باید با عناصری ساده و گاه تکراری و کلیشه‌ای، داستان‌هایی نو و منطبق بر شخصیتِ رویابین‌ها می‌ساخت و این روایت را تاحد ممکن قابل باور می‌کرد. معلوم است که با این عناصر تکراری و قالب‌های تکراری، نویسنده‌ها از روی دستِ هم می‌نوشته‌اند و به سنت‌های ادبیِ پیش از خودشان وابسته بوده‌اند، شاید به‌خاطر همین است که تاریخ پر از خواب‌های سرنوشت‌ساز است.

در اخبار اسکندر چنین آورده‌اند که در بلاد هندوستان پادشاهی بود نام او کندهر و او پادشاهی قادر نیکوسیرت بود، اخلاق او حمیده و اقوال او پسندیده. شبی خوابی عجیب دید که از هول آن دل از وی برَمید و قرار و آرام نیافت. حکما و براهمه را طلب کرد و گفت بدانید که من در خواب دیدم گویی خُرد در خانه است و پیلی عظیم از آن گویِ خُرد برون می‌آمد، تمامت اعضای او از آن‌جا برون آمد جز دنب او، و من از آن حال متعجب شدم که پیلی بدین بزرگی از این گویِ خُرد چگونه برون آمد و بوزنه‌ای دیدم بر تخت ملک و سریر پادشاهی نشسته و مقود‏[۱]‎ او در دست طایفه‌ای بود که آن را می‌کشیدند و آن هیچ نمی‌گسست و کس از آن کشندگان بر یکدیگر غالب نمی‌آمد و مردی دیدم تشنه که در آب می‌گریخت و اسب در عقب او می‌رفت و البته او به آب التفات نمی‌کرد و آتش تشنگی را بدان نمی‌نشاند و اهل شهر را دیدم که خریدوفروخت می‌کردند ولکن جمله نابینا بودند و از آن‌چه می‌خریدند و می‌فروختند خبر نداشتند و مبیع را نمی‌دیدند و قومی بیماران را دیدم که تندرستی را عیادت می‌کردند و از حال او می‌پرسیدند و اسبی دیدم پالانی که دو سر داشت و از هر دو سر علف می‌خورد اما هیچ سرگین نمی‌افکند و سه خنب دیدم بر قطار نهاده آب از آن خنب که بر دست راست بود و آن خنب که بر دست چپ بود می‌ریخت و یک قطره در خنب میانه نمی‌رفت و ماده‌گاوی دیدم که از گوساله‌ی خود شیر می‌خورد و چشمه‌ای دیدم که دهنه‌ی او خشک شده بود و ماورای آن پرآب گشته.
 
 

بر سر اين سرّ نتواند رسيد

چون از خواب درآمدم دانستم که واقعه‌ای بزرگ خواهد بود و واقعه‌ای صعب خواهد نمود. اکنون این خواب به قوت فضل و اندازه‌ی دانش خود تقریر کنید. ایشان گفتند که پادشاه در هر نوع از ما سابق است و ما همه چون پروانه در پرتو علم وی وقعی نداریم و چون تعبیر این خواب پادشاه نداند، خاطر ما به کُنهِ آن‌ها کجا رسد؟ و هیچ‌کس در این عهد بر سرِ این سرّ نتواند رسید مگر مهران که از بقایای علمای روزگار است و در فنون فضایل و وفور علم بی‌نظیر و از علمای جهان و حکمای روزگار بر سرآمده، اگر امیر او را طلب فرماید و این خواب از وی بپرسد، باشد که تعبیر این بداند و ملک را اعلام دهد. رای گفت نیکو دلالت کردید مرا ولکن او به من محتاج نیست من به وی محتاجم، مرا به نزدیک او باید رفت که از امثال مشهورست «فی بیِته یُؤتَی الحِکَمُ» و گفته‌اند «العلمُ یُؤتَی و لایَأبی.»
 
 

ای پير، راست‌گوی و بهتر بيان فرمای

پس با سواری چند برنشست و به خدمت حکیم مهران رفت و خدمت او دریافت و این خواب از وی بازپرسید. آن حکیم او را گفت تو را از این خواب هیچ باکی نیست تا صدوپنجاه‌سال و بعد از آن ضرری به تو لاحق شود الا آن‌که ملک تو بر قرار مانَد و خراب نشود و آن بلای از تو دفع شود بدان سبب که دختر خویش را و طبیبی و ندیمی و قدحی را فدا می‌کنی و این هر چهار سپر بلای تو شوند. رای پرسید که چگونه بود ای پیر، راست‌گوی و بهتر بیان فرمای. گفت هرگاه که صدوپنجاه‌سال بگذرد جماعتی از طرف مغرب بیایند و پادشاه ایشان را اسکندر نام باشد و هرجای که رود نصرت قرین رای و رایت وی باشد و دولت بنده‌ی سعادت وی باشد و هیچ پادشاه طاقت مقاومت او ندارد. به بلاد مشرق درآید و تمامت پادشاهان را به طاعت خود خواند و جمله را به قهر و غلبه مسخر و منقاد خویش گرداند اما در حریم ملک تو نیاید و هیچ شهری از شهرهای مملکت تو خراب نکند و لشکر او مردمان بدکردار و عادت‌کار باشند اما او به ذات خویش مردی عالم و فاضل باشد. و این خواب که تو دیده‌ای بدیشان بود و تو را از آن زیادت ضرری نباشد. اما فیل پادشاه ایشان است که از گوشه‌ی ولایتی برون آید و بزرگ شود و کار او قوی گردد. و حال آن بوزنه که بر تخت ملک بود و خلقی مقود او را می‌کشیدند و در ‌آن منازعت می‌کردند آن پادشاه آن عصرند که در خدمت او مبادرت می‌کنند و بر یکدیگر سبقت می‌جویند و او ولایت‌ها را بر ایشان قسمت کند و کس بر دیگری غالب نیاید و آن ملوک طوایف بودند. و اما آن تشنه که از آب می‌گریخت آن است که خلق در زمان او از علم بگریزند و بدان التفات نکنند. و آن بیمار که تندرستان را عیادت می‌کرد آن زهدفروشان مزوّر باشند که مر توانگر را هدیه‌ها فرستند و به خدمت ایشان مبادرت می‌نمایند. و آن اسب پالانی که دو سرداشت و به هر دو سر علف می‌خورد تاویل او آن است که در میان توانگران باشند. فامّا از انعام ایشان هیچ نصیب خیر بدیشان نرسد. و اما آن چشمه که دهنه‌ی آن خشک شده بود، آب گرد آن فروگرفته، تاویل او آن است که کارها به نااهلان بازگردد. و آن ماده‌گاو که دیدی که از بچه‌ی خود شیر می‌خورد و از پستان گوساله‌ی خود تزییف می‌کرد، تاویل او آن است که دهندگان خواهنده و پادشاهان ذلیل و بنده شوند مگر تو و اهل و فرزندان تو. بازگرد و منتظر می‌باش که این مدت که تعیین افتاد تمام شود. و چون آن پادشاه در بلاد هندوستان آید زینهار تا با وی محاربت نکنی و به جنگ و عداوت برون نیایی و دختر جمیله‌ی خود را که بوستان انس تواست و طبیب ماهر که در خدمت تو آثار اخلاص به اظهار می‌رساند و ندیم حاذق که لطف طبع او آب را روانی تلقین کند و قدحی که لشکری را آب دهد و از ‌آب که اول در وی ریخته باشد هیچ کم نشود، به خدمت او هدیه فرست تا خلاص یابی. چون آن مدت بگذشت، اسکندر در زمین هندوستان آمد و تعبیر این خواب چنان‌که آن پیر تقریر کرده بود، برون آمد والسلام.
 

* جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات، سدیدالدین محمد عوفی، جزء دوم از قسم اول، تصحیح دکتر امیربانو مصفا (کریمی)، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۸۷

  1. ۱. افسار [⤤]