بازو دم‌ کرد؟

طرح: ‌روح‌اله گیتی‌نژاد/ عکس: علی رنجبران

یک تجربه

با چشم روی زمین را جارو کردم و یکی‌یکی عددها را خواندم؛ هفت‌و‌نیم، ده، پانزده و الی آخر اما خبری از دوازده‌و‌نیم لامصب نبود. آمدم بروم آن‌طرف باشگاه که از پشت‌سرم یکی داد زد: «یا ابوالفضل» و خاطره‌ی رضازاده همراه با موسیقی مدرنی که در باشگاه پخش می‌شد ‌تداعی شد. بی‌آن‌که برگردم، توی آینه دنبال صاحبِ فریادِ زیر فشار گشتم اما به‌جایش وزنه‌ی دوازده‌و‌نیم را در دستان یکی از گنده‌های باشگاه دیدم که داشت با آن‌ها خودش را گرم می‌کرد. خودتان حسابش را بکنید وقتی می‌گویم گنده یعنی چه، یک جفت دمبل دوازده‌و‌نیم‌کیلویی فقط برای گرم‌کردنش بود. خودم را جمع‌و‌جور کردم که بچرخم و بپرسم: «داداش با این وزنه‌ها خیلی کار داری؟» اما قبل از این که سوالم را بپرسم، صدای موسیقی قطع شد و یکی فریاد زد: «اِ، حاجی، امین‌آقا فرزانه است که!» به طرفه‌العینی آقای دوازده‌و‌نیم به دست، وزنه‌ها را انداخت و رفت ‌سمت تلویزیونی که پشت ستون پنهان بود. نفس راحتی کشیدم و رفتم سراغ وزنه‌ها. در ساعت‌های شلوغ باشگاه (که از بخت بد تنها وقت خالی من است) پیداکردن وزنه‌ی مورد نظر درحالی‌که دست کسی نباشد، چالش مهمی برای من و بقیه‌ی تازه‌کارها است. حتی انسانِ نخستین هم در گرم‌دشت‌های آفریقا با چنین چالشی برای بقا روبه‌رو نبوده که این‌جا آدم برای پیدا‌کردن وزنه با آن روبه‌رو می‌شود. ‌به‌شخصه بارها دچار این‌جور چالش‌ها شده‌ام چون هرچند بین اطرافیانم انسان نسبتا گنده منده‌ای محسوب می‌شوم اما در باشگاه بدن‌سازی مثل یک مینی‌ماینر هستم در پارکینگ اتوبوس‌های شرکت واحد که اولویت با اتوبوس‌ها است. همین‌طور که به طرف دوازده‌و‌نیم‌ها می‌رفتم، دیدم اساتید و بزرگان باشگاه یکی یکی وزنه‌ها را انداخته‌اند و مشتاقانه به سمت تلویزیون می‌روند. بعد از چندثانیه فقط من و یکی که هدفون توی گوشش بود، باقی ماندیم. از روی کنجکاوی من هم ستون را دور زدم و سمت تلویزیون رفتم. در گیرنده‌ی رنگی به‌جز احسان علیخانی تنها یک مرد دیگر نشسته بود که با سبیلش از بقیه متمایز بود. بنابراین حدس زدم ایشان باید شخص شخیص امین‌آقای فرزانه باشند. تعریف و تمجیدهای اغراق‌آمیز دوستان پای تلویزیون، مُهر تاییدی بود بر حدس و گمان من. نسبت به امین‌آقا فرزانه احساس خوبی داشتم که باعث شده بود بتوانم بی‌هراسِ گم‌شدنِ وزنه‌هایم تمرین کنم. آمدم بروم سر تمرین که امین‌آقا فرزانه با حالتی منقلب گفت: «دست دزدی رو که یک بچه رو از توی کالسکه دزدیده می‌بوسم، اگر بچه رو به خانواده‌اش پس بده.» هرچه فکر کردم نفهمیدم آدم چطور می‌تواند دست یک بچه‌دزد را ببوسد و بعد به سرم زد لابد علیخانی یک چیزهایی می‌داند که اشک در چشم‌هایش حلقه زده. در این فکرها سرگردان بودم که مرد پشت پیش‌خان دوباره صدای موسیقی را بلند کرد و گفت: «بسه دیگه، دَمِ بدناتون خوابید.» و تلویزیون را خاموش کرد. هنوز فکر احسان علیخانی و امین‌آقا فرزانه از سرم بیرون نرفته بود که صدایی گفت: «حاجی اگه وزنه‌ها رو نمی‌زنی، زیر پات نگه‌ندار. بده ما بزنیم، داشتیم گرم می‌کردیم ناسلامتی.»