موهبت آق‌بابا

نسترن صفایی

روایت

بعضی شباهت‌ها ترسناک‌اند و هرچه از آن‌ها بگریزیم بازهم خودشان را نشان می‌دهند. از بیرون شاید به‌نظر بیاید یک پزشک اطفال بین خودش و آق‌بابا که بهلول‌وار ناگفته‌ها ‌می‌گوید نباید شباهتی ببیند ولی غریبی دنیا به همین‌هاست. به همین بافت ریز که از دید چشم‌های درشت‌بین پنهان می‌ماند.

«من دیگر وقت شما عزیزان و مهمانان گرامی را نمی‌گیرم. یک چلومرغی ظاهرا برای شما تدارک دیده‌اند. البته بنده به آقای آقارضا، داماد آن جنت‌مکانِ خلدآشیان سفارش دادم که برای بنده جوجه بگیرند. مرغش ظاهرا از آن مرغ‌های مادر کوپنیِ دیرپز است ولی به بنده اشاره می‌کنند که الان پخته است. همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید، آن جنت‌مکان خلدآشیان در روزگار زنده‌بودنش هم هیچ‌وقت غذای خوب نمی‌خورد. به‌هرحال، رحم الله من یقراء الفاتحه مع الصلوات…»

«مدام در این مجلس می‌شنویم که آن خدابیامرز مرد دانشمند و فرهیخته‌ای بودند. بله. من برای جوان‌ترها بگویم. درست است که ایشان حتی سیکل نداشتند اما دو کلاس سوادِ آن‌ زمان مثل دکترای حالا بود. همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید، یک کلاس سواد آن‌زمان به همه‌ی این دکترومهندس‌های بی‌سواد امروزی می‌ارزید (اشاره با دست به فرزندان آن خدابیامرز که اتفاقا همگی دکتر و مهندس هستند).»

«هی به بنده می‌گویند که نگو ایشان باغبان بودند. پِهِن‌جمع‌کن بودند. اتفاقا بنده هم موافقم. همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید، ایشان باغبان آقای سرهنگ نبودند. ایشان پهن‌جمع‌کن آقای سرهنگ نبودند. ایشان مثل دوست آقای سرهنگ بودند و پسر ایشان که الان الحمدلله پست دارند باید به پدرشان افتخار کنند.»

«همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید، ایشان حتی می‌رفت یواشکی از مرغ‌های همسایه تخم‌مرغ می‌دزدید و به این یک‌دانه پسرش می‌داد تا بتواند درس بخواند و استاد شود.»

«از طرف خانواده‌ی آن مرحوم مغفور از شرکت‌فرمایی همه‌ی شما عزیزان تشکر می‌کنم. به‌خصوص از طرف پسر ارشد ایشان آقای مهندس ابوالحسن که این‌جا برای بنده نوشته‌اند در مسافرت هستند ولی همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید، بیست‌روزی است در زندان تشریف دارند. (در واکنش به همهمه‌ی جمعیت) حالا بیست‌روز، دو سه روز کمتر یا بیشترش را مطمئن نیستم ولی ایشان جوان بسیار شریفی هستند و ان‌شاءالله به خواست خدا محکومیت خاصی نداشته باشند.»

نمی‌دانم که اولین‌بار چه‌کسی میکروفن را دست آق‌بابا داد و این‌همه لعنت برای خودش خرید. خیلی‌وقت‌ها آق‌بابای جوان را تصور می‌کنم که برای اولین‌بار میکروفن را دستش گرفته و با حالتی از هیجان و وجد دارد به معشوق همیشگی‌اش، میکروفن، نگاه می‌کند. درست با همین دماغ بزرگ، با همین قد کوتاه، همین ته‌ریش، همین کتِ سفید بلندِ گَل‌وگشاد با راه‌های خاکستری کم‌رنگ که به تنش زار می‌زند، درست با همین گیوه‌ها. انگار که خدابیامرز مادرش او را درست همین‌طوری زاییده باشد. آن‌وقت پس از امتحان کردن میکروفن با صدایی لرزان می‌گوید: «همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید…»

محل زندگی آق‌بابا یک روستای کوچک خوش‌آب‌وهواست که حالا جزئی از شهر شده ولی فضای مستقل و سنتی‌اش را حفظ کرده است. خیلی از بچه‌هایش رفته‌اند و برای خودشان وزیر و وکیل و استاد و دکتر و مهندس و هنرمند شده‌اند اما هر مراسم ختمی که پیش می‌آید، به روستا برمی‌گردند تا دیداری تازه کنند و درست در همین مراسم است که قربانی حرف‌های او می‌شوند.

آق‌بابا خیلی طولانی و با لحنی بسیار یکنواخت حرف می‌زند اما از ویژگی‌هایش این است که قبل از هر گندزدنی می‌گوید: «همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید…» شنوندگان تا این جمله را می‌شنوند، گوش‌هایشان تیز می‌شود. صاحب‌عزا قلبش می‌ایستد و گاهی هم دستمالی از جیبش درمی‌آورد و منتظر می‌شود تا عرق‌هایش را خشک کند. ‌بعضی‌ها هم که اصلا این‌همه راه را آمده‌اند تا با حرف‌های آق‌بابا تفریح کنند، آماده‌ی خندیدن‌های زیرجلکی می‌شوند. البته صابون آق‌بابا در روستا به جامه‌ی همه خورده یا خواهد خورد. یعنی در مجلس‌های بعدی بالاخره روزی نوبت عرق‌کردنِ خندنده‌ها هم خواهد رسید و همین عدل آق‌باباست که باعث می‌شود عرق‌کننده‌ها خیلی زود او را ببخشند.

آق‌بابا همه‌کار می‌کند. برای مرده مرثیه می‌خواند. وعظ می‌کند. دعای سفره و «یاالله»ِ آخر مجلس را به‌عهده می‌گیرد. خاطره تعریف می‌کند. از گرانی می‌نالد. تبلیغ انتخاباتی می‌کند و هر کار دیگری را هم که پشت بلندگو بشود انجام داد، دریغ نمی‌کند. هروقت هم که دلش بخواهد، مثلا درست وسط مرثیه‌خوانی یک‌دفعه توی میکروفن می‌گوید: «یک، دو، سه، امتحان می‌کنیم.» وسط حرف‌هایش هم ‌گاه‌وبی‌گاه، راه‌وبی‌راه برای مسؤول سیستم صوتی دستور صادر می‌کند: «پسرجان! حالا می‌خواهم یک خاطره‌ی تاثیرگذار از آن مرحوم تعریف کنم. یک‌ کم اکو بده.» یا مثلا: «پسر فتح‌الله چاه‌کن، مگر نمی‌بینی دارم شور می‌دهم. اکو را ‌کم کن.» همین است که حتی مسؤول اکو بیشتر از صاحب‌عزا از آق‌بابا می‌ترسد.

آق‌بابا پای ثابت همه‌ی مجلس‌هاست. نمی‌شود که نیاید. وقتی هم که بیاید، نمی‌شود که میکروفن را دست نگیرد و یک سخنرانی مفصل نکند. به‌خصوص اگر بفهمد که صاحب عزا از تهران واعظ صدا کرده و کلی پول داده، میکروفن را می‌گیرد و آن‌قدر حرف می‌زند تا وقت به آن واعظ نرسد. اگر صدایش نکنند یا میکروفن را دستش ندهند، بدتر می‌کند. آبروریزی راه می‌اندازد که نیا و نپرس. این است که اگر بیاید و حرفش را توی مجلس بزند، عوارضش کمتر است. دیگر تا چندسال دوره راه‌نمی‌افتد و غر نمی‌زند. دیگر در تمام مجالس پشت میکروفن از کم‌گذاشتن بچه‌های آشیخ‌محسن برای پدرشان نمی‌گوید و این‌که چطور با آن مراسم سخیف، مرحوم پدرشان را بی‌آبرو کردند.

یکی از خواص آق‌بابا این است که وقتی به او بگویند «خواهش می‌کنم فلان حرف را نزن»، وجدانش راضی نمی‌شود که آن حرف را نگوید و فقط این عبارت را اضافه می‌کند که «به من گفته‌اند نگو ولی همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید…» یک‌وقت با تپق زدن اشتباه نشود. آق‌بابا هیچ‌وقت تپق نمی‌زند. خیلی هم واضح و بلیغ سخنرانی می‌کند و هیچ‌وقت حرفش یادش نمی‌رود. خیلی سفت‌وسخت باور دارد که حرف‌های خوبی می‌زند. به‌همین‌خاطر است که میکروفن را ول نمی‌کند. آق‌بابا از نوعی «ضدموهبت» یا «ضدالهام» برخوردار است، به‌این‌صورت که در زمان سخنرانی‌اش درست همان چیزهایی یادش می‌آید که نباید بگوید. او سعی می‌کند این «نباید گفت»‌ها را به‌صورت آبرومندانه‌ای تعریف کند و همین، اوضاع را افتضاح‌تر می‌کند. آق‌بابا به زعم خودش دارد از شخص مرحوم یا بستگانش تعریف می‌کند. منتها سیستمِ تعریف‌کردنش طوری است که اول شلنگ را به هیکل آن بنده‌خدا می‌گیرد و بعد در آخر نتیجه‌گیری می‌کند که عجب انسان شریفی بود.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی سی‌ام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.

۳ دیدگاه در پاسخ به «موهبت آق‌بابا»

  1. بنفشه -

    از بازگشت آقای مالی خیلی خوشحال شدم. نوشته هاشون همیشه شیرین و خواندنی است.

  2. بابک ابراهیم پور -

    سلام. داستان را خواندیم و خوشمان آمد! 🙂 خیلی زیبا بود. من هم چندتا از آثارم رو فرستادم به ایمیل مجله. امیدوارم چاپ شود. موفق باشید.