مترجم

جاسپریت سینگ و مادرش

روایت

نویسنده‌ها بیشتر وقت‌ها از ترجمه‌شدن آثارشان استقبال می‌کنند. اما جاسپریت سینگ وقتی غافل‌گیر می‌شود که مادرش پیشنهاد می‌کند داستان‌های او را به زبان مادری‌شان یعنی پنجابی ترجمه کند. سینگ تصمیم می‌گیرد مجموعه‌ داستانش را به دست او بسپارد. این روایت شرح رابطه‌ی نویسنده و مترجم است که همیشه هم بی‌دردسر پیش نمی‌رود.

در شلوغي فرودگاه، كسي كمابيش آشنا انگشتي لرزان به شانه‌ام زد.

گفت: «من رو یادت نمی‌آد؟ من مادرتم.»

يكديگر را مثل هميشه در آغوش كشيديم. معمولا اين من‌ام كه به دهلي مي‌روم تا او را ببينم. شايد براي همين بود كه آمدنش به كانادا در آن تابستان سال ۲۰۰۷ موقعيت را گنگ و نادرست کرده بود.

بارهايش را تحويل گرفتيم و همين‌طور كه به سمت خانه مي‌راندم ياد صحبت تلفنی‌مان درماه آوريل افتادم، تقريبا يك‌ماه قبل از پروازش بود. پرسيده بود خوردوخوراكم خوب است يا نه. قبل از اين‌كه تلفن را قطع كنيم از وضعيت كار جديدم پرسيده بود. به‌شكل مرموزی توانستم چند جمله‌اي سرهم کنم درباره‌ي رمان سختی که در حال نوشتش بودم. بعد از آن كمي هم از كتاب اولم كه يك مجموعه‌داستان كوتاه بود حرف زده بوديم.

«همه‌ی گزيده‌هايي رو كه برام ایميل كرده بودي خوندم. نقدها همه خوبن. اما كسي كتاب رو ترجمه كرده؟»

گفتم: «آجاي ناهين.»

طولاني‌تر از حد انتظار مکث کرد.

ادامه دادم: «يكي از دوستام ابراز علاقه كرده.»

«به چه زبوني؟»

«اسپانيولي. احتمالا.»

«يعني چی احتمالا؟ پس ترجمه به زبان مادري خودت چی مي‌شه؟ فراموش كردی؟»

پنجابي. زبان مادري‌ام. چطور مي‌توانستم فراموش كنم؟ گفت‌وگوي تلفني آوريل ۲۰۰۷‌مان به انگليسي يا بنگالي يا تاميل يا اردو نبود. من و مادر آن روز مثل هميشه به پنجابي صحبت كرديم. زباني است كه هنوز هم نبضش درونم مي‌زند.

«هنوز» كلمه‌ی مناسبي نيست. دوست دارم آن را با «هميشه» عوض كنم. در دوران بزرگ‌سالي‌ام كمتر پيش مي‌آيد كه به پنجابي بخوانم و بنويسم اما آن ‌را به‌خوبي صحبت مي‌كنم. به‌خاطر دارم چگونه با ترس‌هاي اغراق‌شده‌ي مادر از اين‌كه زبان‌مان به‌زودي كهنه خواهد شد، بزرگ شدم. الفبا و دستورزبان را موشكافانه در خانه به ‌من یاد می‌داد. آن‌موقع دليل واقعي پشت ترس‌هايش را نمي‌دانستم، يا اين حقيقت را كه سنت ادبي غنيِ پنجاب پس از استقلال هند آسيب بزرگي ديده است.

«خب چرا تو كتابم رو ترجمه نمي‌كني؟» اما به‌محض اين‌كه صحبت‌مان تمام شد همه‌چيز را فراموش کردم. مطمئن بودم كه او هم فكر ترجمه را از سرش بيرون خواهد كرد. مادرم پيش از اين هرگز دست به ترجمه نزده بود.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی سی‌ام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.

* این متن در آوریل ۲۰۱۲ با عنوان My Mother, My Translator در مجله‌ی گرنتا منتشر شده است.