قبل از شروع فقط میدانستیم خرداد ۱۳۳۱ در تهران بهدنیا آمده، هفدهسالش بوده که ازدواج کرده، دیپلم گرفته، یک پسر و یک دختر داشته، بیستوسه عنوان رمان نوشته که هفتتایشان در فهرست پنجاه کتاب پرفروش سیسال اخیر هستند و خرداد امسال در شصتویکسالگي بهخاطر سرطان معده از دنيا رفته است. واقعا کل اطلاعاتمان از زندگی او، خیلی بیشتر از این چند خط و سرنخ کوتاه و سادهي دايرهالمعارفي نبود. اما هرقدر مصاحبهها جلوتر رفتند و صورتِ توي قاب، رنگ و وضوح و جزئیات بیشتری پیدا کرد، تصويري شكل گرفت که نظیرش را شايد فقط در کلیشههای هالیوود از يك نويسندهي محبوب دیده بودیم: از آغاز نوشتن و نحوهی چاپ اولین کتاب تا رکوردشکنیهای فروش و ورود به فهرست پرفروشترینها (بست سلرها) و مشهور شدن و ارتباط چهرهبهچهره با خوانندهها و فرازوفرودهای زندگی شخصی. بهدنیا آمدن چنین تصویری از بطن ادبیات داستانیِ لاغر و کمخوانندهی ما که تیراژ هر نوبت از چاپِ پرفروشهایش در این سالها بهزحمت به دوهزار نسخه میرسد، بعید بهنظر میآید اما حقیقت دارد. البته با يك تفاوت بزرگ: خبري از رسانهها و دوربينها و ميكروفنها نيست. فهيمه رحيمي چه در اوج شهرت و محبوبیت و موفقیت، چه در سالهای کهولت و کمکاری و انزوا، از رسانهها گریزان بود و زندگی شخصی و حرفهایاش تقريبا مثل یک جعبه سیاهِ بازنشده، باقی ماند. طی بیش از بیستسالی که از چاپ اولین کتابش در ۱۳۶۹ میگذرد، جز دو سه مصاحبهی مختصر، هیچگاه تن به گفتوگو نداد و غیر از چند عکس معدود، تصویری از او منتشر نشد. داستانهایش همیشه مورد انتقاد و طعنههای تندوتیز محافل ادبی بودند که بهدلايل تكنيكي و محتوايي، کارش را جدی نمیگرفتند و آن را فاقد ارزش ادبی يا سطحی و پیشپا افتاده ميدانستند. اما او هیچوقت به هیچ نقدی پاسخ نداد گرچه مانعی برای انتشار حرفهایش نداشت (کدام نشریه میتوانست در مقابل وسوسهی چاپ آنها مقاومت کند؟) در هیچ مصاحبهای از خودش دفاع نکرد، یادداشتی برای جایی ننوشت یا جوابیهای نفرستاد. انگار همان ارتباط بلاواسطه و مستقیم با خوانندگانی که کارش را دوست داشتند و خاطرِ داستانهایش را میخواستند، برایش کفایت میکرد.
رمزگشایی از این تصویر برای هر خبرنگار و نویسندهاي يك وسوسهی قدرتمند است و همین اشتیاق، پروژهی نگارش یک روایت مستند از زندگی شخصی و حرفهای فهیمه رحیمی را چند روز بعد از درگذشتش، در تحریریهی همشهری داستان کلید زد. اما مثل هر مستندنگاریِ دیگری، آن شور و شوق اول خیلی زود به زمین سفت و سنگهای سخت خورد؛ دردسرها از همان قدم نخست، از پیداکردن سرنخها و قرار گذاشتن با آدمها شروع شد و در فضای گفتوگوها بهخصوص با بازماندگان که هنوز تلخی این فقدان را در لحن و کلام و سکوتشان داشتند و حتما هنوز هم دارند، ادامه پيدا كرد. تلخیای که هم گفتوگوها را کوتاه و مختصر میکرد و هم نزدیک شدن به سوژه و بیشتر دانستن از جزئیات زندگیاش را دشوار میساخت. از بعضیها هیچ سرنخی پیدا نشد و بعضی قرارها به دلایلی نامعلوم، درست در لحظهی آخر لغو شد. تماسها برای هماهنگی قرارهاي مجدد به نتیجهای نرسید و تلاشها برای دستیابی به عکس یا دستخطی از او یا حتی دیدن فضای خانه و اتاق کارِ حالا دیگر خالیاش، ناکام ماند. درنهایت بعد از نزدیک به سهماه پیگیری، آنچه میسر شد چهار گفتوگو بود با بابك شيرازي، پسر، شكوه رحيمي، خواهر، ابوالفضل شهبازي، ناشر داستانها و محمود اقبالي، رئیس وقت کتابخانهی عمومی کرج که اولین مشوق جدی او برای انتشار آثارش بود. هرکدام از جنبهای به فهیمه رحیمی، روحیه، خلقوخو و آثارش پرداختند و خاطراتی از دورههای مختلف زندگیاش نقل کردند که بعد از گذشت این همه سال، در یادها غبار ابهام گرفته و گاه در هر ذهنی به شکلی متفاوت بهجا ماندهاند. اين البته ذات هر پروژهی تاریخنگاری شفاهی است.
بههرحال نتيجهي اين گفتوگوها در چهار متن مجزا پيش روي شماست كه در كنار همديگر سعي ميكنند تصويري مستند و تا حد امكان بدون قضاوت از او بهعنوان يكي از پديدههاي بازار کتاب ایران بسازند. كسي كه فارغ از نقدهاي تكنيكي و تقريبا در غياب رسانههاي خبري، بيشتر از همهي همعصرانش نوشت و خوانده شد.
این مجموعه بدون همکاری و همراهی دوستان و نزدیکان فهیمه رحیمی -بهویژه پسر و خواهرش- مهیا نمیشد. همراهیشان را ارج میگذاریم و این فقدان را دوباره به آنها تسلیت میگوییم.
روايت پسر: بابك شيرازي
۳۱ تير ۹۲ ـ منزل شخصي، تهران
خانهی کرج حياط بزرگی داشت با درختهاي بلند تبريزي. نور چنداني نداشت و شبها تا وقتي پدرم بياید خانه، واقعا ميترسيديم. پدر هم معمولا تا ديروقت سرِ كار بود. من اگر ميخواستم بروم اتاقي در آنطرف خانه، همينطور مامان را صدا ميزدم و ميرفتم. ميگفتم: «مامان!»، او هم جواب ميداد: «بله؟»؛ دوباره ميگفتم: «مامان!»، باز دوباره جواب ميداد: «بله؟» همينطور ميگفتم و ميرفتم تا صدايش را بشنوم و كمتر بترسم.
پدرم این خانه را حدود سالهای پنجاهوشش هفت خريده بود. آنموقع كرج هنوز آباداني نداشت. پنج ششسال بعدش در بحبوحهی جنگ، ساكن آنجا شديم. من سوم راهنمايي بودم، بهاره هم تازه رفته بود مدرسه. صبحها میرفتیم مدرسه و مامان تا ظهر تنها بود. خيلي اهل تماشاي تلويزيون نبود. يعني از آن مدل زنهاي خانهداري نبود كه سرش با تلويزيون گرم شود. اینجوری وقت آزادتر و محيط آرامتري داشت و ميتوانست به علائق دوران نوجواني و جوانياش برسد. براي همين مثل آن دوره دوباره شروع كرد به نوشتن. تا قبل از آن بيشتر درگير «چه كنم، چه كنم»هايي بود كه در زندگي همه هست. مسائل روزمره و به دنیا آمدن من و خواهرم بهاره. ولي از وقتی آمدیم کرج همینطور مينوشت. اولین تصویری که از مادرم موقع نوشتن دارم به همان سالها برمیگردد. وقتي شروع ميكرد به نوشتن، ديگر حواسش به هيچچيز نبود. اگر دستش خسته نميشد يك كتاب را يكدفعه تا آخر مينوشت. حتی لابهلاي دستنویس يكي از داستانهايش نوشته بود: «بهاره زير گاز را خاموش كن.» بعد يك خانم يا آقايي از ویراستاری انتشارات زنگ زده بود به مامان كه شخصيتهاي داستان داشتند توی خيابان راه ميرفتند كه تو يكدفعه اینطور نوشتی. خب اين بهاره کیست؟ چه ربطي به داستان دارد؟!
تا وقتی كه پادرد و كمردرد نداشت، عادت داشت مثل بچهمدرسهايها دراز بكشد روي زمين و بنويسد. شروع به نوشتن كه ميكرد، ورقههایش دور و برش ميريخت. يك وقتهايي باد ميزد همه را ميبُرد و سر آخر مرتبشان ميكرد. یک غروب زمستانی از مدرسه که آمدم و در حياط را باز كردم، ديدم همهی چراغها خاموشاند و هيچكس نيست. بعد دیدم انتهاي حياط يك چيزي تكان میخورَد. اولش مامان آمد جلو. پشتسرش هم خواهرم بهاره از لای درختها آمد بیرون. هوا سرد بود و دوتایی همينطور ميلرزيدند. گفتم: «چی شده؟ اينجا چیكار ميكنين؟!» مامان گفت: «حالا بيا بريم تو.» داخل كه رفتيم، تعريف كرد که از ظهر شروع كرده به نوشتن. همینطور مینویسد تا دم غروب كه هوا تاريك ميشود. چشمهايش به تاريكي عادت ميكنند و چراغها را روشن نميكند. بعد سرش را که بلند ميكند، ميبيند همهجا تاريك شده. آنموقع «بانوي جنگل» را مينوشت كه يك بخشهايياش به روح و اينها برميگردد. ميترسد و فرار ميكند توی حياط. بهاره هم كه از مدرسه ميآيد، باز جرات نمیکنند بروند تو. دوتايي گوشهی حياط ايستاده بودند تا من برسم و چراغها را روشن كنم و برویم تو.
این روحیهی نوشتن به نوعي در خانوادهی مادري من وجود داشته. مثلا داييهايم قطعههایي ادبي دارند كه البته در همان حد خانوادگي است و به مرحلهی انتشار نرسيده. قطعاتي از دايي بزرگ و كوچكم و خالههایم هست که نشان ميدهد به نوشتن علاقهمند بودند. دايي بزرگم بهخاطر دورههاي تحصیلیای كه آنموقع كارخانهها ميگذاشتند، از طرف شركت «ايران ترانسفو» اعزام ميشود به آلمان. بعد از آن، بيشتر كتابهاي سنگين کتابخانهاش كه تا حدي بالاتر از سن نوجوان و جوان بود، ميرسد دست مادرم. نه یا دهساله بوده كه شروع ميكند به خواندن «جنگ و صلح» و بهواسطهی همين خواندنها احساس ميكند ميتواند بنويسد. در دبيرستان هم انشاهايش خيلي مورد توجه قرار ميگيرد و همين باعث ميشود كه بيشتر بنويسد. جلوتر حتی بهواسطهی يكي از اقوامشان كه در كيهانورزشي مسؤوليتي داشت، بهعنوان خبرنگار وارد كار مطبوعات ميشود. البته نه بهشکل حرفهای اما بالاخره بهصورت جستهوگریخته دستبهقلم میشود. هرچند بعد از ازدواج، همین خبرنگاری محدود را هم کنار میگذارد. ديپلمش را هم با کلی مکافات ميگيرد چون تا آنجايي كه من ميدانم، تابستان عقد کرده بودند و وقتی مهرماه مادرم به مدرسه میرود، مدير موضوع را میفهمد و بالاخره ايشان مجبور ميشود برود مدرسهی شبانه.
البته عمدهی علائق مادرم در آن دوره، باتوجه به اين كه خانوادهی سنتياي داشت، دروس حوزوي بود. نه بهشكل روتينی که درس حوزه میخوانند اما همراه عمهام میرفت حوزهی علميهی آبمَنگُل سمت خيابان آبشار که مخصوص خانمها بود. آنجا قرآن و دروس ابتدايي حوزه را درس ميدانند. ميدانم كتاب «جامعالمقدمات» را هم خوانده بود. هنوز هم در كتابخانهاش هست. بعدا بهواسطهی ازدواج و بهدنيا آمدن من و بهاره، دیگر حوزه را ادامه نداد که تا «سطح» برود و در حد آموزشهاي ابتدايي ماند. اما همان آموزشهاي ابتدايي را به خانمهاي محل درس ميداد. از آنجا مجوز تدريس قرآن داشت. آن خانمي كه بهشان قرآن درس ميداد گفته بود ميتوانيد براي درس دادنِ قرآن از ديگران پول بگيريد، يا وقف امام زمان(عج) كنيد. اينها هم گفتند نه، ميخواهيم اين را وقف امام زمان(عج) كنيم. زنهاي محل خانهی ما جمع ميشدند و دور هم قرآن ميخواندند. يكي از زنهاي همسايه كه پيش مامان كلاس قرآن ميآمد، بهزور يك پولي، فكر كنم حدود دوتومان يا پنجتومان به مامان ميدهد. گفته بود اين پول باشد براي پذيرايي. حالا پذيرايي مجللي هم نبود اما گفته بود بالاخره خانمها كه اينجا جمع ميشوند، يك چاي که ميخورند، اين پول صرف همان چای شود. يادم هست که مادرم آنموقع با اين چرخخياطيهاي دستي خياطي ميكرد. پول را گرفته بود و گذاشته بود در جعبهی كنار چرخ. بعد اصلا يادش رفته بود. مدتی که گذشت، در جعبه را باز كرد و ديد پولها خردِ خرد شده. گريه ميكرد و ميگفت که چون قسم خورده بودم براي تدريس قرآن از كسي پول نگيرم، اينطوری شدهاند. خیلی تاثير بدي در روحيهاش گذاشت كه چرا اين كار را كرده است. يكبار هم يكي از خانمهاي كلاس قرآن کفنی را كه به عنوان هديه از کربلا برايش آورده بودند، ميآورَد نشان مادرم بدهد كه ببيند درست است يا غلط. مادرم احكامش را خوانده بود ولي خب يك دختر هفده هجدهساله با يك بچهی كوچك، حالا در كرجي ساكن بود كه برق و آب درستوحسابي هم ندارد، اصلا ميترسيد درِ كفن را باز كند. مادر میگفت: «من كه ترسيدم ببينم كفنش چي هست، فقط گرهش رو باز كردم! گفت خوبه؟ گفتم خوبه، خدا قبول كنه. طرف هم درش را بست و رفت. بعد هم تا مدتها خواب كفن ميديدم.»
اواخر سالهاي دبيرستان که با پدرم ازدواج کرد، خب با توجه به جوّ آن زمان دربارهی رمان و سبكي كه مادرم دوست داشت بنويسد، خانوادههاي مذهبي چنین کاری را نميپذيرفتند. فضا اصلا مساعد نبود و اساسا اينكه يك دختر برود رشتهی هنر بخواند هم بهصورت عام پذيرفته نبود چه برسد به اينكه به راحتي داستانهاي عاشقانه و عاطفي بنويسد. بااینحال، تا جايي كه من خبر دارم مادرم خيلي از اين نوشتهها را در همان دورهی نوجوانی و جوانی بهصورت خام مينوشته، بعضيها را گسترش ميداده و بعضيهایش را هم گوشهاي ميگذاشته. حتي يكبار موقع اسبابكشي فكر ميكند اينها كه به دردش نميخورَد و مياندازدشان بيرون. هنوز هم بخشهايي از دفترهاي آن دورانش را داريم. انگار که كسي جزوه نوشته باشد، همينطور پشت سر هم از اول تا آخر دفتر را نوشته است.
تا اينكه بهواسطهی يكي از دوستان اهل محل كه ميدانست چيزهايي مينويسد، با محفلي در كتابخانهی عمومي كرج آشنا ميشود؛ دوستانی دورهم جمع ميشدند و داستانها و شعرهايشان را ميخواندند. بالاخره به اصرار او مادرم به آنجا كه نزديك دانشكدهی كشاورزي بود، ميرود. آن زمان من مدرسهی دهخدا میرفتم که نزديك همان كتابخانه بود. رفتن و برگشتنمان باهم یکی ميشد و مادر هم بدش نمیآمد برود. بعدها وقتي مدیر آنجا یعنی آقاي دكتر اقبالي بازنشسته شد، اين جلسهها هرهفته يا پانزدهروز يكبار در منزل ایشان در گوهردشت كرج ادامه داشت. افراد مختلف، از دانشجويان ادبيات گرفته تا خانمهاي خانهداري مثل مادرم كه به داستان علاقهمند بودند، پاي ثابت اين جلسات ميشوند. در آن انجمن بود كه مادرم پا گرفت و بخشي از نوشتههاي قديمياش را خواند. آقاي اقبالي به مادرم ميگويد نوشتههايت فقط همين است؟ مادرم ميگويد نه، نوشتههاي بلندتري هم دارم و او خيلي اصرار ميكند كه بخواندشان. چون داستانکوتاههای مادر خيلي روان بودند و خميرمايهی اين را داشتند كه تبديل به داستان بلند شوند. آقای اقبالی بعد از اینكه داستانهای مادرم را ميخوانَد، ميفهمد كه اينها قابليت چاپ دارند و خیلی به مادرم اصرار میکند كه چاپشان كند.
مادرم براي چاپ كتابش اول از همه با پدرم مشورت كرد. گفت: «ببين اونموقع كه من اينها رو مینوشتم نه شما راضي بودي، نه من. چون جوّي كه پيش از انقلاب بود براي ما پسنديده نبود.» آخرهای جنگ بود. پدرم فکر نمیکرد در شرايط جنگي این زمينه وجود داشته باشد كه انتشاراتي بخواهد روي چنين كتابهايي سرمايهگذاري كند. آن موقع تا ناشری اسم «رمان» را ميشنيد، ميگفت خودتان سرمايهگذاري كنيد، ما برايتان چاپ ميكنيم. پدرم معتقد بود حتی اگر خودشان هم سرمايهی محدودي برای چاپ کتاب بگذارند، با توجه به شرايط مردم که وضعيت جنگي را ميگذرانند، شايد کارشان برگشت اقتصادي نداشته باشد و غیر از اینکه سودي درنمیآورند، سرمايهی خودشان هم برنگردد. اما دوستان انجمن کرج که تعدادي از دستنوشتههای مادر من دستشان افتاده بود، ميگفتند ما حاضريم پول جمع كنيم تا تو بروي و اينها را چاپ كني. ميگفتند با توجه به بازخوردي كه از جامعهی داستانيِ آنموقع داشتند، اين كتابها بهراحتی ميتواند بین خوانندهها جا باز كند. اینطوری يك تلنگري به عنوان «يادگاری» به ذهن مادر من خورد که چه خوب است یکی از این کتابها بهعنوان يادگاري از او چاپ شود. با چنين ذهنيتي خيلي جدي افتادیم دنبال اينكه يك سرمايهگذار يا انتشاراتي براي چاپ كتابهای مادرم پيدا كنيم.
تابستان سال ۶۹ من در ساري دانشجو بودم و براي تعطيلات آمده بودم تهران. يكروز مادرم گفت برویم چندتا از اين انتشاراتيها را بچرخيم. از صبح گشتيم و ديگر نزديكیهاي ظهر بود. سمت خيابان انقلاب يك انتشاراتي بود. گفتيم اين را هم برويم و بعد برگردیم كرج. اینطوری به انتشارات آقاي شهبازي برخورد كرديم که حاضر شد برای اولینبار، کتابهای مادرم را چاپ کند. آنموقع جواني بود همسنوسال خودم. با يكي از اقوامشان همکار بودند. سابقهی انتشارات داشتند ولي نه بهشكل خيلي جدي و آنچنانی. يك جورهايي مثل دوستي كه «حالا با هم سرمايهگذاري ميكنيم، يا ميشود يا نميشود» پا پيش گذاشت. گفت من الان ميترسم روي اين كتاب (بازگشت به خوشبختي) سرمايهگذاري كنم. مادرم گفت شما چهجور راحتي و چطور قراردادي باهم ببنديم؟ گفت من بابت اين كتاب به شما سهتا چك ميدهم. مامان گفت چك هم ندادي، ندادي. اگر اين كتاب فروش رفت، هر چقدر خواستي به من بده. اینطوری مادرم اولين كتابش را به مبلغ بيستهزار تومان که در سه فقره چك نوشته شده بود به اين آقا فروخت. از «بازگشت به خوشبختي» دوهزاروپانصد نسخه چاپ شد. آنموقع ويرايش و جملهبندي را خودم انجام ميدادم. براي چاپ اول اين ترس وجود داشت كه در تهران فروش نرود. براي همين همهی دوهزاروپانصد نسخه را در شهرستان پخش كردند. بعد که تلفن ميشد و باز كتاب میخواستند، آقاي شهبازي جرات كرد چاپ دوم را در تهران پخش كند.
طبق قرارداد، باید ده بیست نسخه از کتاب را به خود مادرم میدادند. يادم هست طرحي كه برای جلد کتاب زده بودند، جذاب نبود. آبرنگی بود و زيادي مرده بود. بااینحال باز هم وقتي كتاب را گرفتم دستم، اصلا باورم نميشد چاپ شده است. كتابها را که آوردم خانه، روي زمين گذاشته بودیم و نگاهشان ميكرديم. باورمان نمیشد کاغذهایی که وقتي برای کنکور درس ميخواندم و پشتشان چرکنویس میکردم و ریاضی حل میکردم، حالا شده باشند كتاب. راستش را بخواهید، اصلا اهميتي نميداديم بهشان. سهماه بعد هم اولين چك پاس شد. با پولش مسافرت نرفتيم اما تا دلتان بخواهد دينش را درآورديم! بازخورد مالی کتابها واقعا برایمان ذوق داشت. بهخاطر پولش نبود ولی میدیدیم اينكه اينهمه آدم مدام ميگفتند برو چاپ كن، برو چاپ كن، الکی نبوده و مردم براي این کتابها پول ميدهند. اينكه آدم بابت چيزي كه دارد مينويسد پولي بگيرد، خيلي عجيبوغريب بود. ما حاضر بوديم حتی يك چيزي هم دستي بدهيم تا اين نوشتهها چاپ شوند. وقتي اولين كتاب خيلي بيشتر از پول خودش را برگرداند، مادرم دلش را به اين خوش كرد كه اگر كتاب بعدي فروش نرفت، ناشر هزينهی چاپ را از كتاب اول درآورده است. تقریبا برای تمام کتابهای بعدی، دوستاني ميآمدند و میگفتند تمام هزينهی پشت جلد را ميدهند یا دوبرابر ميدهند تا کتاب را خودشان چاپ کنند اما مامان ميگفت: «كتابهاي من را فقط پسرم چاپ ميكند و پسرم ابوالفضل شهبازي است.» خيلي بيش از آنچه فكرش را بكنيد، ميتوانست براي اين کتابها پول بگيرد. اما شاید یکصدمش را هم نگرفت.
البته چرخهی اقتصادي خانهمان بيشتر از طريق پدرم ميچرخيد. روحيهاي داشت كه ميخواست خانواده را خودش اداره كند. حالا وقتی دوباره از کرج آمدیم تهران، باتوجه به اينكه مجبور بوديم اجارهنشين باشيم، يك بار مالي اضافه به خانواده تحميل ميشد و اين درآمد محدود مادرم، كمكخرجمان بود. آنموقع پدرم با برادرش مدت کوتاهی بهصورت شراکتی يك چاپخانه اجاره كرده بودند. چاپخانه كه ميگويم، يك ماشين ملخي بود اول خيابان پامنار. اما خب از محيط حقوقبگيری و كارگري بهتر بود. بهاره هم تازه دانشگاه قبول شده بود و براي خودش هزينههايي داشت. بالاخره بار زيادتري روي خانواده بود. ولي بيرودربايستي پدرم دوست داشت در جایگاه يك مرد تمام بار زندگي را خودش بكشد. هشت نهسال از مادرم بزرگتر بود. خانوادهشان كاسب خردهپا بودند. طلاسازی داشتند که بعد از مدتي آن را رها کرد. سطح طبقاتي خانوادهی پدرومادرم تقريبا يكي بود. هر دو خانوادهای مذهبي و سنتي داشتند و در دروازهدولاب و خيابان هفده شهريور همسايه بودند. تا آنجايي كه از بزرگترهايمان شنيدهايم، خانههایشان جزو اولين خانههايي بود كه در اين منطقه ساخته شده و بعد، دو تا پدربزرگ و مادربزرگهاي من آن خانهها را گرفته بودند. دو خانوادهی پرجمعيت با بچههاي همسن كه تقريبا باهم بزرگ شده بودند. طبيعي است با توجه به شناختي كه از هم داشتند اين وصلت صورت گرفته بود. بابا آدم سرمايهداري نبود و كارش در چاپخانه بود. بيشتر براي ديگران كار ميكرد. بااینحال به پول مادرم ميگفت«پول خودت» و خيلي دوست نداشت. بالاخره وقتي در خانوادهي سنتي يك زن صاحب درآمد ميشود، مسائلي پيش ميآيد. اما نميشود اسمش را گذاشت يك «فاجعه» يا «اختلاف». حتی اينكه بگويم حسادتي پيش آمد، نه. خب مادرم آنموقع كه جوان بود، ميتوانست پاي اينكه «من ميخواهم اين كار را بكنم و اينطور بنويسم» بايستد. اما پای علاقهاي که بههم داشتند ايستاده بود. پدرم هم اين درك را داشت كه مادرم خيلي جلوتر از اينها ميتواند برود. کار و شهرتِ مادرم ميتوانست جاهطلبيهاي جوانانهی ما را ارضا كند اما من چشمم به اين بود كه از پدرم پول بگيرم تا مادرم. راستش سيستم فكري و شخصيتي پدرم با مادرم خيلي فرق داشت. پدرم زبانبازي نداشت. اهل گفتن «عزيزم» و اينها نبود. آنها در خانوادهاي بزرگ شده بودند كه زنشان را به اسم پسرشان صدا ميزدند. خود مادرم هم هیچوقت نامهی عاشقانه براي پدرم ننوشت. اصلا به آنجاها نميرسيد. پدرم از آن تيپهايي بود كه دوست داشت علاقهاش احساس بشود تا اينكه از طرف خودش بيان شود. تا روزي هم كه ميتوانست كار كرد. يكي از دردناكترين خاطرههایی كه از پدرم دارم این است که تا وقتی یادش بود، میگفت ميخواهم تا سرپا هستم كاري كنم که بعد از من، مادرت اين حقوق بازنشستگي را بگيرد. میگویم دردناک چون بعدا آلزايمر گرفت. اصلا يكي از دلايل بيماري مادرم، فشار زيادي بود كه بيماري و زمينگير شدن پدر و نگهداری از او روي دوشش وارد كرد. چندماه بعد از فوت پدر هم بيماري خودش مشخص شد. به پدرم میگفتم بالاخره مامان از تجديد چاپ كتابها پول درميآورَد. اما بزرگترين آرزويش اين بود كه زنش بعد از خودش اين منبع درآمد را داشته باشد. رابطهشان اينطوري بود.
آن لحظهاي كه متوجه شدم اتفاقي كه دارد براي كار مامان ميافتد واقعا خارج از تصور ماست، وقتي بود كه رفتم ادارهی پست و كارمند آنجا كه مرد مسني بود، خيلي شاكي گفت: «اگه نمیخواین نامههاتون رو ببرين، پس چرا الكي صندوق پستي اعلام ميكنين؟» انتشارات يك صندوق پستي در ميدان توپخانه گرفته بود که نامههای خوانندگان میآمد آنجا. بعد از چاپ کتاب اول، از پست زنگ زدند که بياييد نامههايتان را ببريد، جاي ما را گرفتهاند. رفتم ديدم نامهها به حدي بوده كه اين دوستان يك گوني بزرگ به در صندوق بسته بودند و وقتي در صندوق را بازکردند، يك بخشياش ريخت زمين. بعد همهی نامهها را ريختند داخل دوتا گوني و دادند دست من. گفتم مطمئن هستيد كه همهی اينها مال ماست؟ كارمند پست گفت نمیآیید نامهها را ببريد، بعد که يک نامهتان جابهجا ميشود، ميگویید داخلش حوالهی فلان و بليت بهمان بوده! گفتم بهخدا نميدانستيم اينهمه نامه آمده. گوني نامهها را كه بردم خانه، ريختیمش وسط فرش. يك كوه نامه شد. مامان بيرون بود. وقتي آمد گفت: «اينا چيه؟» گفتم نامههايت است. بنشين و بخوان و جواب بده. گفت: «دروغ ميگي!» گفتم نه بهخدا، آقاي شهبازي گفت نامهها را بگيرم و بياورم خانه. گفت: «حالا کی میخواد اینا رو بخونه؟» پدرم گفت ادب حكم ميكند جوابشان را بدهیم. مامان گفت: «وقتي اينهمه نامه در عرض يكي دو ماه اومده، اگه چاپ كتابها ادامه پيدا كنه، بايد از صبح تا شب نامه جواب بدم. بذارین ببينم چيه، فوقش يه آگهي توی روزنامه ميدیم و از همهشون تشكر ميكنيم.» اين چيزي بود كه به ذهنمان رسيد. نميدانستيم قرار است اين ماجرا ادامهدار باشد. بار اول بود و خب ما هم علاقهمند بوديم. گفتیم نامهها را موضوعي دستهبندي كنيم. آنهمه نامه در پنج يا شش موضوع دستهبندي شد. يك سري نامه دربارهی داستان و فلان شخصيت بود. اينكه «اگر فلاني را اينطور مينوشتيد بهتر نبود؟» يا انتقاد بود. اما عمدهاش اين بود كه «ما هم يك چيزي نوشتهايم، فرصت داريد كه بخوانيد؟» يك مدتي حتي بعضيها در جواب دادن به نامهها كمكمان ميكردند. مثلا خالهام كه الان ايران نيست، با دخترهایش مينشستند و برای كارت تبريكی که چاپ كرده بوديم، آدرس روي پاكت را مينوشتند و ميفرستادند. آن سري را يك كارياش كرديم اما بعد كه رفتيم، ديديم دوتا گوني شده، چهارتا، ديگر نميدانستيم بايد چهكار كنيم! كار به جايي رسيد كه به آقاي شهبازي گفتيم یا اين صندوق پستي را از اين پشت جلد بردارید يا يك فكر دیگري بكنيد. اين شرط ادب نيست كه كسي نامه بنويسد و بدون پاسخ بماند. براي مامان خيلي مهم بود كه وقتی طرف از يك شهر دور كتابش را خريده و خوانده و بعد هم نامهاي نوشته، پاسخي برايش فرستاده شود. حالا اگر خودش نميتوانست بنويسد، يك كارت كه ميشد فرستاد. آدمها براي مامان خيلي مهم بودند.
يادم هست يك نامه از روستايي به اسم «سراب ناوهكش» خرمآباد آمده بود که كسي خلاصهی زندگي حقيقياش را براي مادرم فرستاده بود. يك دكتر واقعي که پزشك يا مربي بهداشت آنجا ميشود و اتفاقهايي برايش ميافتد. اين قصه، زمينهی داستان «تاوان عشق» شد. من، آقاي شهبازي، مادرم و يك آقايي كه صاحب يك انتشارات ديگر بود و در آنجا دوستاني داشت، رفتيم آن محل را ديدیم و يكي دوتا از آن اسمهايي را كه در نامه بود پيدا كرديم و مامان با چند نفرشان صحبت كرد. البته درنهايت آن قصهاي را كه در كتاب اتفاق ميافتد، خودش نوشت. ايده ميگرفت ولي داستانها بيشتر حاصل تخيل خودش بود. شخصيتها را به عنوان موجود زنده احساس ميكرد كه از او ميخواستند به اينسو و آنسو ببردشان. بعضي وقتها كه بهاش ميگفتيم: «اينطوري بنويس.» ميگفت: «نميشه، نميخواد.» ميگفتيم: «كي نميخواد؟» ميگفت: «شما نميدونيد، خود شخصيت نميخواد.» در مدتي كه كتاب مينوشت، با شخصيتهاي داستانش مشورت ميكرد و گاهي حتي خوابشان را ميديد. طوری آنها را برای خودش میساخت که ميگفت ميبينمشان. حتی اگر داشت بهطور خاص دربارهی يكي از شخصيتها مينوشت، ميگفت شخصيتهاي ديگر هم هستند اما چون فعلا كاري باهاشان ندارم، آرام گوشهاي ايستادهاند. فكر ميكنم مامان اول با شخصيتها زندگي ميكرد، با خوب و بدشان ميساخت، باهاشان حرف ميزد و بعد شروع ميكرد به نوشتن. چندتایی نوشتهی نیمهتمام دارد اما باید کسی در وضعیت روحی خودش باشد تا بتواند كتاب را تمام كند. چون مدل کاری مامان اينطور بود كه يككله مينوشت.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی سیام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.
خیلی زیبا بود منتها به نظرم اسم مناسبی نداشت … نام روایت برخلاف خواسته پسر خانم رحیمی بود. یعنی نشانه ی عامه پسند بودن !
خب به هر حال عامه پسند بودن به نظرم لطمه ای بر نویسنده وارد نمیکند چون مسلما هیچ نویسنده ای فقط برای پول و شهرت نمی نویسد!
گرچه هرگز کتاب های خانم رحیمی را نخوانده ام و نخواهم خواند ولی پیمودن راه پر تلاش در جهت هدفی رو که میخواست رو تحسین میکنم !
فقط خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم ایشون سیگاری بودند و ناراحت تر شدم از اینکه چرا پسرش در متنی که نوشته بود هیچ اشاره ای به این موضوع نداشت !
این گزارش راویت محورانه خیلی خوب بود. باعث شد تشویق بشم برای یک بار هم که شده یکی از کتاب های خانم رحیمی رو در آینده بخونم .