کارت شما سوراخ می‌شود

هادی آذری

یک تجربه

یک تیک ساده، یک تیک ساده که زدن یا نزدنش اختیاری بود. پدر که برای حقوق امتحان داده بود حالا به لطف همان تیک اختیاریِ انتخاب رشته، باستان‌شناسی محلات قبول شده بود. در تمام طول عمرم فقط دو صفحه از یک سال‌نامه را با خاطره نوشتن و این کارها پر کردم. روز سوم برادرم سال‌نامه را پیدا کرد و کلی به‌خاطر متن داخلش مسخره‌ام کرد. به‌خصوص شغل‌های مورد علاقه‌ام: باستان‌شناسی و مهندسی کامپیوتر. تصورم از باستان‌شناسی پیدا‌ کردن گنج با کلاه لبه‌دار و لباس‌های خاکی بود. مثل ایندیانا جونز. از مهندسی کامپیوتر هم فقط تایپ کردن ده‌‌انگشتی را می‌شناختم. به‌خاطر همان مسخره کردن‌های برادرم قید اولی را زدم و دومی را ادامه دادم. وقتی نتیجه‌ی کنکورِ بابا آمد به‌ام برخورد، یعنی باستان‌شناسی قبول شدن این‌قدر راحت بود؟ نکند اگر می‌رفتم سراغش حالا موفق شده بودم؟

پدر اول با قاطعیت نود‌ونه درصدی گفت که نه، حاضر نیست برود و در دانشگاه شهری که پنج‌ساعت‌طول می‌کشد به آن برسد، ثبت‌نام کند. اما هرچقدر که بیشتر می‌گذشت آن یک‌درصدِ ناچیز قدم‌به‌قدم به پیروزی نزدیک‌تر می‌شد. اول تحقیق کرد، رفت پرسید که ببیند باستان‌شناسی چیست. بعد رفت آدرس دانشگاه و شهریه و این چیزها را پیدا کرد. مادر با اخم نگاهش می‌کرد. بعد از بیست‌سال زندگی مشترک سختش بود شوهرش به‌خاطر یک مدرک کاغذی ساعت‌ها یا حتی روزها او را تنها بگذارد. دعواها بالا‌‌گرفت، غذاهایی که پدر دوست داشت تا چند روز درست نشدند، مادر شروع‌کننده‌ی هیچ بحثی نبود و با یک «حوصله ندارم» به‌راحتی بحث را تمام می‌کرد. پدر تنها توی اتاق می‌خوابید. لج‌کردن‌ها شروع شد، مادر که دورتر می‌نشست تلفن‌های پدر بیشتر می‌شد، راستی‌راستی پول ثبت‌نام دانشگاه آزاد هم داشت جور می‌شد. موقعیت طوری استراتژیک بود که کسی نباید در این مورد حرفی می‌زد. فقط باید می‌نشستیم یک گوشه و اتفاق بعدی را حدس می‌زدیم. دو سه‌روز که از تلفن‌زدن‌های پدر گذشت دیگر نفهمیدیم چی به چی شد. اطلاعات‌مان از یک جایی به بعد دیگر به‌روز نشد. شب خوابیدیم و فردا صبحش دیدیم که مادر مثل قبل صبحانه درست کرده. ظهر هم ‌غذای محبوب پدر حاضر بود. خیلی بدون سروصدا معاهده‌ی صلح امضا شده بود. مادر سر شام پرسید: «ثبت‌نام چطور شد؟» و پدر درحالی‌که قرمه‌سبزی مورد علاقه‌اش را میل می‌کرد گفت اولِ هفته مهلت تمام شده و او هم ثبت نام نکرده است. لقمه را قورت دادم و خیالم راحت شد که پدر قرار نیست شمایل ایندیانا جونزِ توی ذهنم را خراب کند. ما که جرات نمی‌کردیم حرفی بزنیم، مادر با تعجب پرسید: «یعنی چهارروزه ما الکی قهریم؟» پدر که با شیطنت بچگانه‌ای گفت بله، دوباره بساط صلح جمع شد و مادر این‌بار حتی ظرف‌ها را هم نمی‌شست.