«خدایا چیکار کنیم؟»
جملهای که مثل سلام صبحگاهی به شنیدنش عادت کردهایم. بهقول اوسمجید مکانیک، خودش یکپا انگیزه است برای کار روزانهمان. من کارگر یک مغازهی فرشفروشی هستم که درحال ورشکسته شدن است. صاحبکارمان آقای ملکی، یکجورهایی بانیِ این پاورِ صبحگاهی است. مرد شریفی است. تقریبا کوتاهقد است و لاغراندام. سنش زیاد نیست ولی حسابی شکسته شده. به قول بچههای مغازهی بغلی پیرمرد شده. یکسال پیش چند صد میلیون قرض بالا آورد. حالا تقریبا پنج ششماه است مغازهمان را عوض کردهایم تا شاید این مارِ چمبرهزدهی کسادی، بیخیالِ کاروکاسبی ما بشود و نور امیدی به روزگار این بندهخدا بتابد. تمام امید آقای ملکی همین است.
امروز شنبه است، اولین روز هفتهی کاری. امروز آن جملهی قصار همیشگیاش را تکرار نکرده و از صبح به رفتوآمد ماشینها چشم دوخته است. انگار توی عالم خودش سیر میکند که بهاش میگویم: «آقا امروز چک نداری؟» حرفم مثل یک سوزن جوالدوز باعث میشود از جا بپرد و بگوید: «خدایا چیکار کنیم؟»
مثل هر روز موتور را آتش میکنم و راهمیافتم دنبال قرضوقوله از اینوآن تا چکها برگشت نخورند.