افسانه حسین بنّا

جاسم غضبانپور

روایت

«خوانندگان کتاب‌های من نوشته‌هایم را در قالب خاطرات دیگران مي‌خوانند اما شاید جالب باشد بدانند خاطره‌نگاری که خاطرات مبارزان و فعالان سیاسی انقلاب و جنگ را تدوین می‌کند، آیا خودش هم خاطراتی از آن روزها دارد؟» محسن‌کاظمی که این متن، روایت او از روزهای انقلاب است به خاطره‌نگاری‌هاي دقیق و مستندش مشهور است و با همین کتاب‌های خاطره برنده کتاب سال شده است.

من در جایی متولد و بزرگ شدم که نامش «شادآباد» بود و در حاشیه تهران قرار داشت اما همه «ایستگاه ریسندگی» صدایش می‌کردند؛ رانندگانِ اتوبوس‌های بیست ریالیِ جاده قدیم کرج، وقتی به آنجا می‌رسیدند داد می‌زدند: «ایستگاه ریسندگی! نبود.» اول این محله یک کارخانه ریسندگی قرار داشت و به همین دلیل چنین صدایش می‌کردند. مردم اغلب کارگر بودند و تعدادی کم باغدار و کشاورز و خیلی سر از سیاست در نمی‌آوردند اما مظاهر ظلم و بی‌عدالتی در زندگی روزمره‌شان محسوس بود. پدران به دلیل دست‌های زمخت و پینه‌بسته‌شان خیلی نمی‌توانستند دست نوازش بر سر و صورت فرزندانشان بکشند، چرا که ممکن بود خش و خط بر صورت لطیف و نحیف آنها بیفتد. وقت هم نداشتند؛ صبح تا شب از خروس‌خوان تا بوق سگ کار می‌کردند. امروزه من به کار آنها می‌گویم بیگاری، چرا که برای ۱۴ساعت کار ممتد و شاق، آنچه عایدشان می‌شد کفاف حداقل معاششان را هم نمی‌داد. بنابراین یک نارضایتی از وضع موجود در وجود آنها موج می‌زد. بی‌عدالتی‌ها و تبعیض‌های جامعه چون یک زخم عمیق در جان آنها بود و رنج و عذابشان می‌داد.

در سال ۵۷ این زخم‌ها دهان باز کرد. خب، سواد آنها در حدی نبود که بتوانند اخبار آن روزهای پرشور و التهاب را از طریق خبرنامه‌ها و شبنامه‌ها پیگیر شوند. الان وقتی به پچ‌پچ‌های درگوشی شبانه پدر و مادرم (که ما دزدکی آنها را می‌شنیدیم) فکر می‌کنم، به این می‌رسم که تشکل‌ها و سازمان‌های کارگری آنها را هدایت می‌کردند و به راهپیمايی و تظاهرات فرا می‌خواندندشان. هر بار که پدرم خسته و گرفته از تظاهراتی باز می‌گشت، با بغض در گلو خفته، شکسته و بسته از دیده‌ها و شنیده‌هایش برای مادرم می‌گفت، من هم بی‌نصیب نمی‌ماندم و چیزهایی می‌شنیدم و بر سوالاتم افزوده می‌شد.

روزهایی بود که وقتی از مدرسه به خانه باز می‌گشتم، می‌دیدم پدرم برخلاف هفته‌ها و روزهای پیش در خانه است و سرکار نمی‌رود. خب، ما بچه بودیم و به بازی گرفته نمی‌شدیم و خیلی حق سوال و جواب نداشتیم، فقط باید حرفی از بزرگتر مي‌شنیدیم و به آن عمل می‌کردیم. بعدها فهمیدم نه فقط او بلکه بسیاری از کارگران بخش‌های صنعتی و خدماتی کشور از کار و تولید دست کشیده بودند تا چرخ اقتصادی رژیم شاه را از حرکت باز نگه‌دارند. به این توقف و دست از کار کشیدن می‌گفتند: «اعتصاب.» وقتی پدر سرکار نمی‌رفت حقوق هم نمی‌گرفت و معاش زندگی دچار بحران می‌شد. به همین دلیل بود که پنج ریال پول توجیبی ما بچه‌ها قطع شد. من از این اتفاق خیلی ناراحت بودم و علت این وضع را به شاه برمی‌گرداندم و در درون کودکانه‌ام یک دشمنی خاص نسبت به شاه داشتم.

امروزه این وضع را در خانواده‌های شهری کمتر می‌‌توان دید که هرشب و هرشب خانواده‌های فامیل دور هم جمع شوند و از هر دری صحبت کنند. البته شاید این سنت حسنه در زندگی‌های روستایی و شهرستانی هنوز باقی باشد. به هر روی یکی از تفریحات ما این بود که منتظر باشیم تا خورشید خود را در مغرب مخفی کند و شب فرا برسد، تا ما به خانه فامیل برویم یا آنها به خانه ما بیایند. آن زمان به این دورجمع‌شدن‌های شبانه می‌گفتیم: «شب‌نشینی.» در آن زمان مثل امروز، بچه‌ها مجبور نبودند تا قبل از ساعت نه شب به بستر خواب بروند بلکه پابه‌پای پدرها و مادرها می‌نشستند، بازی می‌کردند، حرف می‌زدند و حتی دعوا می‌کردند، گاهی هم خیره می‌شدند به صحبت بزرگتر‌ها. من خیلی کنجکاو بودم. حتی در میان بازی‌هایم دوست داشتم بدانم که بزرگترها از چه چیزهایی می‌گویند و می‌شنوند. خب، در بیشتر مواقع بین آنها جبهه‌گیری‌ها و طرفداری‌ها و مخالفت‌هایی صورت می‌گرفت. تعدادی خود را طرفدار حضرت امام(ره) و انقلاب می‌دانستند و تعدادی هم به دلیل نداشتن سواد و بینش کافی یا از روی سادگی و عوام‌زدگی از شاه حمایت می‌کردند و حرف زدن پشت سر شاه را گناه می‌دانستند و می‌گفتند: «او کمربسته امام رضا(ع) است.» خب، در آن عالم بچگی این جمله برایم مفهوم نبود که کمربسته یعنی چه. بعدها دریافتم که دستگاه افکارسازی و عوام‌فریبی رژیم به شکلی در میان توده‌ها عمل و تبلیغ می‌کرد تا شاه را نماینده خدا روی زمین و نظرکرده ائمه اطهار(ع) جلوه دهد. یادم است که یکی از بستگان از تروری که سال‌ها قبل شاه از آن جان سالم به در برده بود به عنوان معجزه الهی یاد می‌کرد. خواسته یا ناخواسته ذهن کودکی من در میان کش و قوس‌های حرف‌ها و نظرات بزرگان خانواده و فامیل، هر روز بیش از پیش درگیر مسائل سیاسی و انقلابی می‌شد. در یکی از همین شب‌نشینی‌ها بود که صحبت از کسی به نام «حسین بنّا» به میان آمد که می‌گفتند او چند سال برای کار بنّایی به زندان اوین می‌رفت، تا اینکه یک‌بار رفت و هرگز بازنگشت و از او خبری یافت نشد و خانواده‌اش سرگردان و بی‌کس وکار رها ماندند. خیلی دوست داشتم که یک روز این حسین بنّا را از نزدیک ببینم. برای من او به یک قهرمان افسانه‌ای بدل شده بود. با همان اطلاعات و دریافت‌های ذهنی کودکی و درعالم خیال او را می‌دیدم که در مقابلش ایستاده‌ام و او با دستان زمخت کارگریش مرا به آغوش می‌کشد و می‌گوید که چطور در زندان تونلی مخفی برای فرار زندانیان سیاسی ایجاد کرده است! برای او خیلی رشادت‌ها و شجاعت‌ها در کارهای کرده و ناکرده در ذهنم تصویر می‌کردم. دیدن حسین بنّا و شنیدن داستان‌های دلاورمردی‌هایش فقط در آرزو و ذهنم بود و هیچ‌وقت چنین آرزویی جامه عمل نپوشید اما خداوند در مسیری قرارم داد که مانوس با «حسین بنّا»‌ها و مبارزان بسیاری باشم و خاطراتشان را برای تاریخ و نسل‌های آینده بنویسم.

الان وقتی به سبب نوشتن خاطرات تلخ و شیرین آن روزها و رؤیاهای کودکانه به کارم دقیق می‌شوم، می‌بینم که علاقه وافر من در نوشتن برای انقلاب، ریشه در همان مشاهدات و دریافت‌های عالم کودکی دارد؛ در کار طاقت‌فرسا و به عبارتی «بیگاری» پدر و پس از فوت او در روزها و شب‌بیداری‌های مادر، در جدال نخ و سوزن و به دندان‌گرفتن زندگی و فراهم كردن قوت لایموت برای خود و بچه‌هایش و در ظلم و بی‌عدالتی بی‌حد و فقر بی‌پایان که در پیرامون زندگی ما بود و نیز در آن محفل‌های ساده و بی‌پیرایه «شب‌نشینی»‌ها و… .

و اما مدرسه؛ طرفداری یا مخالفت با انقلاب آن‌طور که در میان بزرگتر‌ها در شب‌نشینی‌ها جلوه‌گر می‌شد، خیلی شفاف‌تر در میان بچه‌های مدرسه وجود داشت. در سال ۵۷ من فقط نه سال داشتم و خیلی کوچک بودم. مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواندم اسمش «لاله» بود و حدود دو کیلومتر باید در سرما و گرما و برف و بوران با پای پیاده می‌رفتیم تا به آن می‌رسیدیم اما وقتی به مدرسه می‌رسیدیم تمام سختی‌های راه از یادمان می‌رفت. مدرسه دو، سه معلم جوان داشت که قیافه و طرز لباس پوشیدنشان، حتی حرف‌زدنشان با بقیه معلم‌ها فرق داشت. برای ما معلم یعنی فقط کسی که سر در کتاب داشت و گاهی ترکه یا خط‌کش بر دستان کوچک کودکانه به دلیل تنبلی در درس فرود می‌آورد اما این معلم‌ها با آنها فرق داشتند؛ اصلا مثل پدر یا برادر بودند و بلکه بهتر از آنها، چرا که یک جوری حرف می‌زدند که ما می‌فهمیدیم و دوستشان داشتیم. این فرق آنها با دیگران را الان تعریف می‌کنم به «معلم‌های انقلابی»، که روی یک باور و اعتقاد به میان ما آمده بودند. به باوری می‌خواستند در میان توده‌های مردم رنج‌کشیده و ستم‌دیده باشند؛ آنها به حاشیه شهرها آمده بودند تا با تمام وجود، مصائب و ظلم‌های روا داشته به این مردم پاک و ساده را لمس کنند، حس کنند و اگر بتوانند برایشان کاری صورت دهند.

از میان این جویندگان حرمان و بدبختی، معلم کلاس ما از همه برجسته‌تر و شاخص‌تر بود. اسم او «خان‌آقا» بود، با کت‌وشلوار خاکستری که با کفش کتانی می‌پوشید! او طوری آرام و متین در مقابل نیمکت‌ها و در عرض کلاس راه می‌‌رفت که صدای پایش را نمی‌شد شنید. نگاه او از پشت آن عینک ته‌استکانی همیشه با من است. خان آقا هرچند دقیقه یک بار با انگشت سبابه عینکش را بالا می‌زد تا به وضوح ما را ببیند. موهایش یک دست سیاه و صاف بود و آنها را یک طرف سرش می‌خواباند. سیاهی ریش و مو با پیراهن سفیدی که تا آخرین دکمه‌اش بسته بود ترکیبی به یادماندنی در ذهن من ایجاد می‌کرد. گاهی که هوا خیلی سرد می‌شد او را می‌دیدم که از سر کوچه مدرسه، درحالی که شالی سیاه به دور دهان و گردن پیچیده، آرام‌آرام به مدرسه نزدیک می‌شود. هیچ‌وقت تا آن روز کسی با ما این‌قدر با احترام برخورد نکرده بود؛ همه ما را آقا و به نام‌خانوادگی صدا می‌کرد: «آقای کاظمی!» ما هم دیگر خلع سلاح شده بودیم و دیگر مثل سال‌های قبل، خودمان دلمان نمی‌آمد که کلاس را شلوغ و معلم را اذیت کنیم. اصلا دوست داشتیم همه‌اش آقای «خان آقا» (آن طور می‌نویسم که صدایش می‌کردیم) برایمان حرف بزند و ما هم با آن چشم‌های قی‌گرفته و دهان‌های باز خیره شویم به او. او هم برای ما می‌گفت از داستان «ماهی سیاه کوچولو» و «سه گاو». گاهی هم قصه‌هایی از قرآن می‌گفت، از حضرت موسی(ع) و قوم یهود، از ملکه سبا و حضرت سلیمان(ع) و روایت‌هایی از تاریخ اسلام، از جنگ جمل، نهروان و… . بچه‌ها برخلاف سال‌های پیش خیلی فعال شده بودند. دیگر شاگرد تنبلی در میان ما نبود. همه تکالیف را انجام مي‌داديم و درس‌ها را می‌خواندیم تا سرکلاس همه را به تندی پاسخ دهیم، تا وقت داشته باشیم برای شنیدن حرف‌های تازه آقای «خان آقا». به دلیل وجود دو خانم معلم بی‌حجاب در مدرسه، آقای «خان‌آقا» هیچ وقت در زنگ‌های تفریح به دفتر مدرسه نمی‌رفت و در همان کلاس و در میان بچه‌ها می‌ماند. گاهی این فرصت اختصاص داشت به مادری که پیگیر وضع درس بچه‌اش بود. آخر پدرها در آن زمان کاری به کار درس‌خواندن بچه‌ها نداشتند؛ صبح تا شب به قول عامیانه «سگ‌دو» می‌‌زدند تا فقط شکم زن و بچه‌‌شان را سیر کنند. به خوبی یاد دارم که پدرم نمی‌دانست من کلاس چندم هستم. گاهی فقط مادرم پای سفره شام، خودخواسته گزارشی از وضع درسیم به پدرم می‌داد و او سری تکان می‌داد و می‌گفت: «بچه، اگر می‌خواهی آقای خودت باشی و مثل من فعلگی نکنی، باید خوب درس بخوانی» و من می‌گفتم: «چشم»، همین!

چقدر شفاف در ذهنم نقش بسته است که می‌دیدم آقای «خان آقا» در صحبت با مادران هیچ وقت سرش را بالا نمی‌آورد تا صحبت کند، همیشه سر به زیر داشت. این کار او را آن زمان خیلی درک نمی‌کردم اما به مرور که بزرگ‌تر شدم و انقلاب درس‌های بیشتر و بیشتری به ما داد، فهمیدم که چرا او چنین بود.

پیش می‌آمد که مادری بین کلاس مراجعه می‌کرد و جویای وضع درس بچه‌اش بود و آقای «خان آقا» از لای در نیمه‌باز می‌گفت: «خواهرم، چند دقیقه صبر کنید تا زنگ بخورد.» او نمی‌خواست در حضور دیگران درباره آن دانش‌آموز صحبت کند. آقای «خان آقا» همیشه از هر زنگ کلاس ده، پانزده دقیقه خارج از درس حرف می‌زد، قصه می‌گفت و روایت می‌کرد که کشور ما ایران است، تمدن و فرهنگ، تاریخش چیست و اینکه ما مسلمانیم و وظایفی داریم و نیز اینکه شاه کیست، چه کرده و چه می‌کند و… . بیشترین شناخت کودکانه از انقلاب و امام(ره) را آقای «خان آقا» بود که به ما داد. روزی او از ما خواست که تاریخ شاهنشاهی را از پشت جلد کتاب‌هایمان خط بزنیم. اول تردید داشتیم، بعد او از جشنی برای ما گفت که از همه جای دنیا به آن دعوت شده و ولخرجی زیادی در آنجا کرده بودند. او می‌گفت شاه دسترنج پدران ما را صرف این کارهای باطل می‌کند. او می‌خواهد اسلام را در این سرزمین از بین ببرد. بعد از صحبت‌های او بود که ما همگی تاریخ ۲۵۳۷ شاهنشاهی را از پشت جلد کتاب‌هایمان خط زدیم اما نگران بودیم که اگر این انقلابی که آقای خان آقا می‌گفت پیروز نشود، ما با کتاب‌هایمان چه کار کنیم؛ آیا همه ما را دستگیر خواهند کرد؟! آن نگرانی توأم بود با یک خوشحالی وصف‌ناپذیر؛ اینکه ما هم خود را انقلابی می‌دانستیم و از اینکه اولین کار انقلابیمان حذف سال شاهنشاهی از کتاب‌هایمان بود، یک‌جوری احساس غرور می‌کردیم. انقلاب باعث شده بود که ما زود بزرگ شویم. حال آن تصورات کودکی چقدر در نظرم شیرین و جذاب است. ثلث اول را که امتحان دادیم آقای خان‌آقا یک خط در میان به کلاس می‌آمد. معلوم بود که سرش خیلی شلوغ است. یک روز هم به همین دلیل آمد و یک یک ما را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. قول داد یک روزی برای دیدن ما می‌آید اما آن روز هیچ وقت فرانرسید.

بعدها که در مسیر خاطره‌نویسی انقلاب قرار گرفتم به دنبال یافتن نامش در میان شهدا بودم اما نیافتم. نمی‌دانم چه اتفاقی برای او افتاد اما همیشه آرزو دارم در میان بسیار مبارزان انقلاب که غوطه می‌خورم ردی از او بیابم. اگر زنده باشد حتما پیرشده و البته به ظاهر، ما هم بزرگ شدیم؛ و شاید همدیگر را نشناسیم. شاید در بعضی مراسم‌ها و جشن‌ها یا راهپیمایی‌هایي که برای انقلاب صورت می‌گیرد از کنار یکدیگر رد شده باشیم اما به سبب همان تغییر همدیگر را نشناخته باشیم. ای‌کاش او زنده باشد و یک روز به پای مصاحبه با من بنشیند.

دی و بهمن ۵۷ بود که پدرم به‌رغم بیکاری‌ای که داشت برای خودش کار درست کرده بود. هر روز تعدادی از دوستان و کارگر‌های کارخانه‌های جاده مخصوص و قدیم کرج را پشت کامیونش سوار می‌کرد و با هم به شهر می‌رفتند. ما چون حاشیه‌نشین بودیم به تهران می‌گفتیم: «شهر.»

خانواده‌ای در محل بودند به نام توماری؛ نجف و غلام دو برادری بودند که به همراه خواهرشان برای تحصیل در دبیرستان به بیرون از محل می‌رفتند، نمی‌دانم کجا. آنها انقلابی بودند، آن روزها ما را در مسجد جمع می‌‌کردند و برایمان حرف می‌زدند؛ و بهمن ماه بود که در همان محله کوچک و حاشیه‌ای تهران راهپیمایی‌هایی راه انداختند و ما را هم در آن شرکت می‌دادند. خیلی احساس شخصیت می‌کردیم. الان که آن روزها را تفسیر می‌کنم می‌گویم انقلاب همه آن تحقیرها را از بین برد و به ما و پدران ما شخصیت داد.

شب ۱۲ بهمن بود. می‌گفتند که فردا دیگر حضرت امام(ره) به کشور وارد خواهد شد. آن شب پدرم خیلی با مادرم حرف زد. یک عکس پارچه‌ای شاید به اندازه ۴×۶ از امام(ره) به دست مادرم داد و مادرم آن را روی جیب لباس کارگری سرمه‌ای رنگی دوخت. مي‌دانستم که او صبح دوباره با کامیونش خواهد رفت. آن شب من تا صبح نخوابیدم. داخل رختخواب دعادعا می‌کردم که خدایا، یک کاری کن پدرم مرا هم با خود ببرد. صبح زود وقتی او بلند شد تا نماز بخواند و بعد برود، من بیدار بودم. نگاهش کردم. جرأت طرح آنچه در دلم گذشت را نداشتم اما پدرم از نگاهم خواند گفت: «بچه! برو بگیر بخواب، بچه‌بازی که نیست! معلوم نیست امروز هم فرودگاه را باز کنند، شاید کار به جاهای باریک بکشد. برو بخواب، اینجاها جای بچه‌ها نیست!» هیچ نگفتم ولی وقتی او در خانه را به هم زد و رفت اشکی از چشمانم روی گونه کوچکم غلتید.

باید بگویم که این «شادآباد» (محل زندگی ‌ما) در کنار یک پادگان قرار داشت که به آن می‌گفتند «دپو» (فرماندهی ترابری و لجستیکی ارتش). از همان کودکی ما آن را دپو صدا می‌کردیم. قبلا ما برای بعضی سربازهای برجک‌های نگهبانی با پولی که به دور سنگ پیچیده‌ بودند و به این طرف سیم‌خاردار می‌انداختند، از مغازه‌های محل سیگار مي‌خریدیم ولی در روزهایی که فکر می‌کردیم انقلابی شده‌ایم، آنها را سربازهای شاه می‌دانستیم و دیگر هیچ کدام از بچه‌ها برایشان سیگار نمی‌خرید. اگر کسی هم می‌خواست این کار را بکند با انقلابیون(!) طرف بود. به عبارتی ما دیگر با آن سربازها قهر بودیم. فکر می‌کردیم آنها کاملا برای شاه کار می‌کنند و مردم را می‌کشند اما در آن هفته‌های آخر با آنها آشتی کردیم، چرا که می‌دیدیم آنها مرتب از پار‌گی‌اي که در قسمتی از سیم‌خاردارها ایجاد شده از پادگان فرار می‌کنند.

هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود روزی که صدای کوفته شدن در را شنیدم؛ جنگی پریدم تا آن را باز کنم. آن‌وقت‌ها بچه‌ها در خانه را باز می‌کردند. دیدم سربازی جلوی رویم ایستاده است. هراسان به نظر می‌رسید. پرسید «پدرت هست؟» گفتم «بله» فکر کردم می‌خواهد دستگیرش کند. قبل از اینکه من «آقا» (پدرم) را صدایش کنم، خودش دم در آمد. خیلی کوتاه و سریع با هم صحبتی کردند و سرباز به داخل خانه وارد شد و پدرم در را پشت سرش بست. خیالم راحت شد. او با ما کاری نداشت و به خانه ما پناه آورده بود. او لباس‌های سرباز‌یش را درآورد. پدرم یکی از شلوارهایش را به او داد. او بعد از روبوسی با پدرم و نوشیدن یک لیوان آب با لباس شخصی بیرون زد. به نظر من باز هم معلوم بود که سرباز است، «سرباز فراری»، چرا که سرش را از ته تراشیده بود. پدرم کلاه آهنی و لباس‌های سرباز را در چاله‌ای که در وسط حیاط خانه کند دفن کرد. آن روز و یکی دو روز بعد من نگران بودم اگر دنبال آن سرباز به خانه ما بیایند از برجستگی و تازه بودن خاک کنده شده معلوم می‌شود که در آنجا چیست، بعد پدرم دستگیر خواهد شد. خب بشود، آن وقت من در میان دوستان به دستگیر شدن پدرم پز خواهم داد ولی این‌طور نشد.

از آخرین خاطرات آن روزها که یادم مانده جلساتی است که تمام مردان محل از یکی دو روز قبل با بسیاری از کارگران کارخانه‌های اطراف در خانه‌ها یا در مسجد محل داشتند؛ تا در پی آن یک روز صبح دیدم گروه گروه به سوی پادگان دپو می‌روند؛ همان پادگانی که محل ما شادآباد در کنارش قرار داشت و دارد. دیگر بچه‌ها هم از این اخبار باخبر می‌شدند. هوا تاریک شده بود و بیشتر مردهای محل برگشته بودند، هر یک با چند سلاح که بعضی از آنها دراز بود و به آن می‌گفتند: «برنو.» شوهرعمه‌ام که در همسایگی ما بود از پادگان یک دوربین آورده بود که به ما هم داد از آن نگاه کنیم؛ کوه‌های دوردست به وضوح در مقابل چشمانم قرار گرفته بودند. خیلی‌ها برگشته بودند اما پدر من هنوز نیامده بود. شوهرعمه‌ام می‌گفت که از وقتی داخل پادگان شده‌اند دیگر پدرم را ندیده است. من و مادرم و همه اعضای خانواده فکر می‌کردیم بلایی سر او آمده باشد. تا اینکه یک اتوبوس با رنگ آبی کمرنگ پیچید به خیابانی که خانه‌مان در آنجا قرار داشت، پدرم آن را می‌راند. همه اسلحه و مهمات با خود آورده بودند اما او اتوبوس! و این خیلی تو ذوق می‌زد. اول نفهمیدم که او چرا این کار را کرده است. روز بعد و روزهای بعد وقتی «آقا» (پدرم) را دیدم که بعضی از دوستان و کارگران را سوار اتوبوس می‌کند و به «شهر» می‌برد، فهمیدم که چرا او در روز سقوط پادگان اتوبوس با خود آورده بود.

انقلاب که به پیروزی رسید گروهی در مسجد شکل گرفتند و تمام سلاح و مهمات را در آنجا جمع کردند. پدرم هم نمی‌دانم اتوبوس را به کجا برد و تحویل داد. حالا دیگر پدرم را شب‌ها هم نمی‌دیدم. آنها برای نگهبانی‌های شبانه می‌رفتند تا هفت دانگ خیالشان از پیروزی انقلاب راحت شود.

حالا بعد از سی‌سال من در میان آن خاطرات کودکانه و در میان این سطور و نوشته‌هایی که امروزه منتشر می‌کنم به دنبال کسی هستم به نام «خان‌آقا»، معلم انقلابیم که افسانه «حسین‌بنّا» را برایم عینیت بخشید.

انقلاب به همین سادگی و بی‌پیرایگی در زندگی همه اقشار جامعه روان بود و با سواد و بی‌سواد، معلم و دانش‌آمور، کارگر و مهندس، کشاورز و صنعت‌کار و… حاشیه‌نشین‌ها و مرکزنشین‌ها، همه و همه در آن حضور و نقش داشتند. یاد باد آن روزگاران، یاد باد.

یک دیدگاه در پاسخ به «افسانه حسین‌ بنّا»