شناور

غزال پرتو

روایت

مادرم که از پدرم جدا شده بود، گفت: «من شنا بلد نیستم‌ها.» از صبح سومین‌بار بود که این را می‌گفت. آب کمی بالاتر آمده بود. پدرم جوابی نداد و بااین‌که داشت به دیوار نگاه‌می‌کرد، قیافه‌اش جوری بود که انگار دارد کار مهمی می‌کند. مادرم هیچ‌وقت نفهمید چه‌کار می‌کند و برای همین از او جدا شد. دیشب که رسیدیم، ویلا فقط کمی خیس بود ولی حالا آب یک وجب بالا آمده و قوطی‌های شیر خشکی‌ که از قبل خریده بودیم، روی زمین تقریبا غرق شده بودند. برادرم که یک‌سال پیش از زنش در آمریکا طلاق گرفته بود، دوباره فریاد زد. دامادمان بیشتر فشارش داد ولی چون بیرون نرفت، پاهایش را گرفت و از سوراخ شیروانی کشیدش داخل. دامادمان گفت: «می‌شه دیگه امتحان نکنی؟»

«خسته شدی مگه؟»

دامادمان ‌جواب داد: «آره.»

برادرم که انگار در آن لحظه ترجیح می‌داد دامادمان راستش را نگوید، به دوردست‌ترین جایی که ما نمی‌دانستیم کجاست نگاه کرد و گفت: «چاق شدم.»

شاید داشت به آمریکا نگاه می‌کرد. چاق‌تر شده بود. موها، سرشانه‌ها و یقه‌اش از بارانی که بیرون می‌بارید، خیس بود. به موهای پشت‌سرش دست کشید. روی ساعدش از فشار قاب پنجره‌ی شیروانی قرمز بود. دکمه‌ی وسطی پیراهنش همان بار اولی که سعی کرده بود پنجره‌ی شیروانی را امتحان کند، به لبه‌ی فلزی آن گرفته و افتاده بود. فقط داشت تمرین می‌کرد تا اگر لازم شد از سوراخِ آن فرار کند. وقتی می‌آمدیم هی می‌گفت: «الان می‌ریم توی دره.» نمی‌دانم این جمله مال خودش بود یا یکی از داستان‌های مورد‌علاقه‌اش ولی عجله داشت تکلیف مرگ‌مان را مشخص کند. تقریبا راست می‌گفت چون احتمالش واقعا وجود داشت. همه‌جا مه بود و نیم‌متر جلوترمان را هم نمی‌دیدیم. من، پدرم و او در یک ماشین بودیم و مامان، مادربزرگ، خواهرم، بچه‌ی توی شکمش و شوهرش در یک ماشین دیگر. ما را می‌آوردند شمال تا خیلی چیزها را درست کنند. چیزهایی که نه من، نه برادرم و نه خواهرم نمی‌خواستیم درست شوند. خواهرم که اصلا نمی‌خواست. وقتی خواستیم راه بیفتیم، نگاهش کردم؛ درست شبیه خودِ کلمه‌ی «نمی‌خواهم» بود ولی چون دختر زیبایی است، انگار با خط تروتمیزی نوشته شده بود که کسی را ناراحت نکند. سی‌سانت عقب‌تر از آن‌ها با سرعت سی‌کیلومتر در ساعت پشت‌ چراغ ماشین‌شان حرکت می‌کردیم. اگر دامادمان می‌پیچید به چپ، ما هم می‌پیچیدیم و اگر می‌رفت توی دره، ما هم پشت‌سرش می‌رفتیم. خجالت می‌کشیدم به پدرم بگویم فاصله‌مان را بیشتر کند چون مطمئن نبودم اگر خواهرم، بچه‌اش، مادرم، مادربزرگ و دامادمان بیفتند توی دره، باز از این‌که زنده مانده‌ام خوشحال خواهم بود یا نه. بوق. بوق. بوق. یک‌نفر پشت‌سرمان بوق می‌زد ولی دیده نمی‌شد. بعد همه‌جا روشن شد. اول فکر کردم مرده‌ایم و وارد یک دالان نورانی شده‌ایم. چراغ زد. روی ماشینش چیزی شبیه پروژکتور داشت؛ یک‌نفر در یک وانت آبی. آرام زدیم کنار و چند لحظه بعد دنبالش راه‌افتادیم. حداقل پنجاه‌تایی سرعت داشت که در آن موقعیت دویست‌تا به‌نظر می‌رسید و قیافه‌اش شبیه کسی بود که به حال ما افسوس می‌خورد ولی سعی می‌کرد آن را پنهان کند.

وقتی رسیدیم ویلا استخوان‌هایمان درد می‌کرد و همه‌چیز نم داشت. مثل پیراهنی که تازه از ماشین لباس‌شویی درآورده باشی. مادربزرگ شبیه سشوار بود، شبیه بومرنگ، شبیه گونیا. شبیه هر چیزی که زاویه‌ی نوددرجه داشته باشد. کمرش به جلو خم بود و بدون این‌که حرفی بزند یک دور در خانه زد که فکرکنم کسی دلیلش را نفهمید. فرش بزرگ توی هال خیس بود و چسبیده بود کف زمین. رویش که راه می‌رفتی یاد چمن‌های آب‌دار پارک می‌افتادی. پدرم با کف دست شروع کرد به جست‌وجو و وقتی جای خشکی پیدا نکرد که بنشیند، از پله‌ها رفت طبقه‌ی بالا و قابلمه‌ی غذاها را هم برد. خواهرم دوبار پایش را زد توی چمن‌های قرمز و لاکیِ کف هال و صدای شلپ‌وشلوپ که بلند شد، راه افتاد بالا. دامادمان گفت: «مگه تقصیر منه؟»

من، برادرم و دامادمان به‌هم نگاهی کردیم و وقتی دیدیم حرفی نداریم، چندثانیه‌ی دیگر هم این کار را ادامه دادیم. بعد همگی رفتیم طبقه‌ی بالا که خشک بود. مامان پایین مانده بود و از صدای کاسه‌بشقاب‌هایی که به‌هم می‌زد و جابه‌جا می‌کرد و آهنگی که زیر لب می‌خواند، می‌شد نتیجه گرفت که فکر می‌کند قرار است خوش بگذرد. توی ذهنم ماچش کردم. بعد او هم آمد و با اشاره‌ی مادربزرگ گره روسری‌اش را سفت کرد. بابا به دیوار نگاه کرد. این‌بار به‌نظر نمی‌رسید می‌خواهد بگوید دارد کار مهمی می‌کند. فقط خجالت کشید.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.