جاده باریک می‌شود

محمودرضا نوربخش

یک تجربه

در بهاری مثل این، قرار بود سواحل مدیترانه گرم باشد، که نبود و باد سرد و شیرینی که با بوی درخت‌های زیتون و انگورِ تازه بیدارشده می‌وزید، موی مردم شهرساحلی راخوب می‌آشفت.

با خواهرم رفته بودیم هواخوری و هوای زیادی ‌هم بود برای نفس‌کشیدن در آن ساحل سپید و قشنگ دریای بزرگ و آبی مدیترانه. اما نمی‌دانم چرا برای ما باز کم بود، سر ماجراجویی داشتیم گمانم یا چه‌می‌دانم می‌خواستیم جایی را ندیده نگذاریم و فکر کرده بودیم حیف است که با کشتی روی دریای آبی نچرخیم و مرز یونان را ندیده، به خانه برگردیم. بعد هم خدا می‌داند از کجا آن ‌کیوسک‌ قرمز گنده را نشان‌کردیم‌ و دویدیم ‌و به زبان ترکی شکسته‌پکسته‌مان بلیت خواستیم و تا آمدیم به خودمان بجنبیم روی کشتی بودیم؛ یک کشتی بزرگ و سفید‌‌ و قدیمی که با صندلی‌های روشن چوبی و ملوان‌های سفیدپوشش روی دریای تیره و پرباد می‌لغزید.

به خواهرم گفتم: «دریا توفانی است، کاش‌کاپشن داشتیم.» و خواهرم جواب داد: «نیم‌ساعته برمی‌گردیم.»

نزدیک غروب بود گمانم و فقط می‌خواستیم غروب دریا را نگاه کنیم و به هتل برگردیم. شیطنت‌مان مگر قرار بود چقدر طول بکشد؟ چندساعت؟ این را هم البته از یکی از ملوان‌ها پرسیدم که کمی، فقط کمی انگلیسی بلد بود اما جواب من را نمی‌دانست و بعد از کمی این‌پا و آن‌پا کردن، به ترکی پرسید: «کجایی هستی؟» گفتم: «ایرانی.» که نفس راحتی کشید و گفت: «صنیع‌ناخدا هم ایرانی است، الان صدایش می‌کنم.»

خواهرم اما بی‌حواس خیره مانده بود به آبی دریا و چقدر از جا پرید وقتی که ناخدا هنوز نرسیده تقریبا توی گوشش فریاد زد: «چطوری؟» گفتیم: «خوبیم.» که بلد نبود یعنی چی. پس گفتیم: «هاریکا.» که این‌یکی را خوب می‌فهمید. بعد پرسید: «کجا می‌روید و شب را کجا می‌مانید؟» البته گمانم درست قبلش تعریف کرده بود پدرش ایرانی بوده و زمان رضاشاه به ترکیه رفته و همان‌جا جوان مرده.

یادم هست خواهرم بی‌حوصله در جوابش گفت: «ما که برمی‌گردیم.» و ناخدا هاج‌وواج نگاهش کرد و بعد با خنده پرسید: «چطوری؟» خواهرم جواب داد: «با شما.» آن وقت ناخدا گفت: «به روی چشمم.» و بعد با شیطنت کشتی سفید دیگری را توی افق نشان‌مان داد و زیر لب گفت: «شرمنده، آن‌یکی تنها کشتی‌ای است که امروز از داتچا برمی‌گردد.» یک لحظه چقدر خوب دیدیمش؛ تنها امیدمان‌ را، کشتی کوچک ‌و روشنی که برای خودش داشت در دوردست‌ها راه‌می‌رفت و ما هیچ‌جوری نمی‌توانستیم به گردش برسیم. مثل خانه که خیلی دور بود، شهر که پشت چراغ‌های ته دریا بود و اتاق کوچک‌مان که گذرنامه و پول‌مان را در صندوق امنش قایم کرده بودیم.

ترس اگر سگ بود، همان‌جا ما را گرفت. اگر گرگ بود، ما را خورد. اگر شیر بود یا اگر شیر دریایی بود، حتی اگر برادر مرگ بود، دیگر با دندان‌های سفید گنده‌اش کنار ما نشسته بود؛ در آن سوسوی روشنِ چراغِ کوچک بالای کشتی، درست دم غروب دریای مدیترانه.
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.