کتابی که نخوانده‌ام

Jody Alexander

روایت

تا حالا همیشه صحبت از کتاب خواندن بوده ولی آیا کتاب‌ها فقط برای خوانده‌شدن نوشته می‌‌شوند؟ مثلا نمی‌‌شود بی‌دلیل عاشق کتابی بود و با این‌حال هیچ‌وقت آن را نخواند؟ استفن اسپارکس، یکی از فروشندگان کتاب‌فروشی گرین‌اپلز در سانفرانسیسکو، کتابِ محبوبی دارد که سال‌هاست آن را با خودش این‌ور و آن‌ور می‌برد ولی هیچ‌وقت آن را نمی‌خواند. او در متن پیش‌رو راز جذابیت کتابی را که هرگز نخوانده برملا می‌کند.

از نظر مالارمه، کتاب عالی کتابی است که ورق‌هایش گسیخته نشده‌اند و رازهایش تا ابد سربه‌مُهرند، مثل بال پُرپیچ‌وتاب‌ یک پرنده، یا بادبزنی که هرگز کسی بازش نکرده است.

مگی نلسون، «بلوئتز»


یکی از کتاب‌های محبوبم را نخوانده‌ام.

سال‌هاست که درباره‌اش دروغ گفته‌ام. دیگر یادم نیست چه‌چیزی برای اولین‌بار باعث این گناه شد اما عواقبش تا این لحظه پابرجاست و اگر دستِ خودم باشد، باز هم ادامه خواهد داشت.

گاهی‌وقت‌ها، کتاب‌فروشی مثل شغلی است که انگار ساخته‌اندش تا با مجموعه‌اي از کارهای سخت و کمرشکن، آرزوهای آدم‌های ناشیِ کرم‌کتاب را بر باد دهد. بیش از ده‌سال کتاب‌فروشی کرده‌ام. طی این مدت بالاخره این واقعیت را هرچند سخت پذیرفته‌ام که قرار نیست همه‌‌چیز را بخوانم. درعین‌حال، قبل از این‌که قدم در این راه تنگ و گردوخاکی بگذارم، راجع به کتاب‌ها دروغ می‌گفتم. دروغ می‌گفتم تا استادها، رقیبان و دوستانم را تحت‌تاثیر قرار دهم. حتی به خودم دروغ می‌گفتم. مثلا استدلال‌های ماهرانه می‌آوردم تا خودم را قانع کنم که تفاوت کسی که با صحنه‌ي پرت‌شدن آنا زير قطار گریه خواهد کرد و کسی که موقع خواندن آن پاراگراف داستان واقعا گریه کرده، کم‌اهمیت است. آدمی مثل من که در بیست‌ودوسالگی پر از تشویش‌های اگزیستانسیال بود، نیازی نداشت «هستی و نیستی» سارتر را بخواند؛ من با زندگی‌ام تجربه‌اش می‌کردم، با واژگانی که به اندازه‌‌ی آن کتاب فنی نبودند.

از زمان آن پریشانی‌ها و بی‌تابی‌ها به‌قدر کافی با محدودیت‌هایم به‌عنوان کتاب‌خوان کنار آمده‌ام. اما فکر می‌کنم داستان‌هایی که برای خودم گفتم یا درباره‌ی خودم پرداختم، ارزشش را داشتند: آن داستان‌ها اولین تلنگرهایی بودند که خبر از شکاف ژرف بین کتاب‌خوان واقعی و کتاب‌خوان ایده‌آل می‌دادند.

وقتی مجبور به حرف‌ زدن از آن کتابی می‌شوم که درباره‌اش دروغ می‌گویم، با این شکاف روبه‌رو هستم.

سال‌هاست که ‌دارمش (یک رمان است). چندبار با من از این‌سر تا آن سر کشور سفر کرده، یعنی همیشه از آن کتاب‌های بیش از حد عزیز بوده است؛ کتاب‌هایی که نمی‌توان با پست فرستاد یا در زیرزمین و اتاق زیرشیروانی جا گذاشت. مصمم برای این که شروعش کنم، باز شروعش کنم و بعد يك‌طور جديد دوباره شروعش کنم، بارها کتاب را باز کرده‌ام؛ بله، هرچه گذشته، کمتر این کار را کرده‌ام ولی هربار قصدم این بوده که بالاخره وقت برای خواندنش پیدا کنم (انگار درست تا لحظه‌ای که برش می‌داشتم منتظر وقت بودم). این‌که کتاب را نخوانده‌ام هیچ ربطی به سختی‌ آن یا بی‌علاقگی من ندارد: تازه، کنجکاوی‌ام راجع به کتاب به‌تدریج زیاد هم شده است، همان‌طور که موازی با آن اطمینان پیدا کرده‌ام این کتاب، کتابی است که برایم زبان باز خواهد کرد.

می‌توانم نام جاهایی را که خواسته‌ام آن را بخوانم فهرست کنم: یک‌بار روی یک صندلی ساحلی قدیمی که گود افتاده بود، بوی خوش کرم ضد‌آفتاب می‌داد و روی دسته‌هایش پوسته‌پوسته شده بود؛ بار دیگر روی یک صندلی پپاسن دست‌ِ‌دوم -که صدالبته رویش هیچ حسی نمی‌شد داشت جز نشستنی نامطمئن- در واپسین لحظات یک شب بی‌قرار برفی و نور نارنجی‌رنگ چراغ‌های خیابان که از میان پرده می‌تابید، یا اتاق هتلی در لندن، همان‌جا که کتاب را در میان خریدهای جدیدم قاچاقی آورده بودم (چون همه به همین خاطر به لندن سفر می‌کنند: تا به تمام کتاب‌فروشی‌ها سر بزنند). چروکی در امتداد عطفش هست که زياد قابل تشخیص نیست. یادداشت کوچکی هم در حاشیه‌اش هست که حالا در وسط یا یک‌سوم آخر کتاب گم شده است: احساس کردم باید حضورم را محسوس کنم و مثل دزد مقبره‌ای که حروف اول نامش را روی دیوار حجره حک می‌کند، تقدس صفحه‌ا‌ی بی‌نام‌و‌نشان را زائل کنم. يك علامت؛ انگار که خواسته باشم بگویم: من این‌جا بودم.
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.

* این متن در مارس ۲۰۱۳ با عنوان A Book I Haven’t Read در مجله‌ی TinHouse منتشر شده است.