توکای آبی

Liu Bolin

داستان

وانگ‌می یک زنِ رنج‌کشیده است. یک قربانی، قربانیِ بی‌عدالتی. بگذارید داستان زندگی‌اش را از آخر برایتان بگویم. نه نه اصلا بگذارید بگویم که او چطوری راضی شد داستان زندگی و مُردنش را تعریف کند. گفته بودم که ما باهم دوست‌ایم خب گفتن هم ندارد. وانگ‌می همین الان هم توی راه است. توی راهِ برگشتن به چین. شاید داستان بعضی ویتنامی‌ها را بدانید آن‌هایی که در جریانِ جنگِ ویتنام به امریکا فرار کردند. این را هم وانگ‌می برای من گفته. خیلی از ویتنامی‌ها در سن‌خوزه زنده‌گی می‌کنند، ایالت کالیفرنیا. آن‌موقع دهه‌ی هفتاد با مصیبت و فلاکت آمدند ساحل غربیِ امریکا. پناهنده شدند، بی‌خانمانی کشیدند، بعضی زن‌وبچه‌شان هنوز توی ویتنام بودند، بعضی هیچ‌وقت دیگر آن‌ها را ندیدند، نتوانستند آن‌ها را بیاورند، مثلا بچه‌شان توی روستایی دورافتاده مانده بود و هیچ راهِ تماسی باقی نبود. خیلی‌شان ماندند دل‌بسته‌ی کسی شدند و جای آن بچه‌ها زاد و رود راه‌انداختند. خواستند در سرزمینِ غریب ماندگار بشوند اما چطور؟ نه زبانی، نه شغلی، نه خانواده‌ای، فکر این‌جایش را نکرده بودند. خب البته یک‌طوری نانِ خودشان را درآوردند اما مگر ول‌کردنِ مملکت به همین آسانی است؟ مگر نشستن توی یک کشتی و نگاه نکردن به پشت‌سر و دل سپردن به یک دریای دور به راحتی شدنی است؟

پس بعدها وقتی خیلی دل‌شان گرفت، وقتی دل‌شان برای آن بچه‌ی توی روستا تنگ شد، وقتی چشم‌شان برای پاروکشیدن بر رودِ سرخِ هانوی نم شد، راهی پیدا کردند. مردها را می‌گویم، مردهای ویتنامی. آن‌ها شروع کردند به مُردن، پشت‌سرهم. چطوری؟ توی خواب. طرف چهارستونِ بدنش سالم بود، شب می‌خوابید و صبح بیدار نمی‌شد. جوانِ جوان. یکی ورزشکار بود آن‌یکی سیاسی بود، یکی نگهبانِ کارخانه بود، یکی نظافت‌چیِ فروشگاه بود. شب می‌خوابیدند و صبح بیدار نمی‌شدند. کجا می‌رفتند؟

آن‌ها نمی‌مُردند، برمی‌گشتند به مملکت‌شان برای آن‌چه بی‌تاب‌شان کرده بود. توی رخت‌خواب شُل و آویزان افتاده بودند اما روح‌شان مثل یک نوارِ باریکِ سفید راه می‌گرفت و از پنجره بیرون می‌خزید. روحِ پریشان همان‌طور که آرام‌آرام صعود می‌کرد، پر و بال درمی‌آورد، منقارِ زردِ بزرگی پیدا می‌کرد، سینه‌اش را پرهای ریز و نرمِ آبی می‌پوشاند و یک‌پارچه یک توکای آبی می‌شد. وقتی می‌فهمید کجاست و وقتی صدای شیون را از اتاقِ زیر پایش می‌شنید، پر می‌گشود و پرواز می‌کرد به ویتنام. می‌رسید یا نه من نمی‌دانم، بالاخره یک اقیانوس فاصله‌ست.

وانگ‌می هم می‌خواهد توکای آبی بشود. می‌گوید طول می‌کشد. شاید هم به وقتش باید می‌شده و نشده. وانگ‌می می‌گوید هنوزاهنوز مردهای ویتنامی در سن‌خوزه هرشب به رویای ویتنام می‌خوابند و امیدوارند صبحِ زود یک توکای آبی شده باشند. وانگ‌می می‌گوید وقتی که می‌رود سن‌خوزه صبح‌های زود توکاهای آبی را می‌بیند که روی سقفِ خانه‌ها نشسته‌اند، منقار درشت‌شان را به شیروانی می‌کوبند و برای پرواز دورخیز کرده‌اند.

اولین‌بار که باهم حرف زدیم یعنی یکی از روزهایی که مثل آدمیزاد آمد جلوی خانه درزد و باهم بیرون رفتیم، همه‌ی داستان را برایم گفت. یک روز ظهر بود که صدای درزدن را شنیدم. رفتم جلوی در توی چشمی دیدمش. عادی بود، خودش بود دیگر. اصلا ترسناک هم نبود. در روشناییِ روز جلویم ایستاده بود و به زبانی که من می‌فهمیدم می‌گفت: «بیا برویم بیرون.» و من هم لباس پوشیدم و رفتم.

وانگ‌می از اقوام نزدیک مائوست، مائو یعنی مائوتسه‌تونگِ مشهور که ملقب شد به روشنگر شرق. درواقع زنِ سومِ مائو می‌شده خاله‌ی وانگ‌می. وقتی که مائو مُرد وانگ‌می سی‌‌وپنج‌ساله بوده یعنی همان سالی که پسرش جیمینگ را در شش‌سالگی فرستاد به مدرسه. یک روپوش خاکستری با دکمه‌های بزرگ قهوه‌ای تنش کرد و سپردش به سیستمِ نوینِ آموزش‌وپرورش چین.

وانگ‌می خیلی درباره‌ی مائو با من حرف زده. خیلی چیزها از مائو می‌داند، قوم‌وخویش بوده‌اند. مثلا عاشق ماهی و شنا بوده. هرچند شب‌ها ماهی نمی‌خورده چراکه خدمت‌کاران می‌ترسیدند وقتِ شام خوابش ببرد و تیغِ ماهی در گلویش گیر کند.

زن چهارمش یعنی همان مادام مائوی بدنام همیشه می‌گفت در دو چیز کسی توانِ هماوردی با مائو ندارد؛ یکی سیاست‌ورزی و دیگری خوش‌گذرانی. وانگ‌می اهلِ یِنان بوده، یعنی مقصدِ راهپیماییِ بزرگِ مائو و حزب کمونیست. وانگ‌می مدت‌ها از خاله‌اش برای من گفت که چطوری آواره و سرگردان شد و اتفاق‌هایی که زند‌گیِ آن‌ها را به‌هم ریخت. آدم از شنیدن این قصه‌ها سیر نمی‌شود. خانواده‌ی آن‌ها بعد از ازدواج خاله‌اش با مائو در آن راهپیمایی همراه می‌شوند. وانگ‌می آن‌موقع به‌ دنیا نیامده بوده اما می‌داند خاله‌اش قبل‌ از راهپیمایی در فوجیان بچه‌ی یک‌ماهه‌اش را جا می‌گذارد. چاره‌ای جز این کار نداشته‌اند، غذا در کار نبوده، گویی‌یوآن یعنی خاله‌ی وانگ‌می هم شیر نداشته و بچه گرسنه می‌مانده، بعد در راه دوباره حامله می‌شود و این‌بار پسری به دنیا می‌آورد. پسرش را به برادر مائو می‌سپرد و راهی می‌شوند و چندی بعد دختر بعدی. بله دیگر مائو کم از دستگاه جوجه‌کشی ‌نداشته. از هرکدامِ زن‌هایش چندتایی بچه دارد، همه‌شان هم بدعاقبت. این بچه‌ی آخری یعنی دختره از گرسنگی می‌میرد. آن اولی یعنی آن‌یکی دختر را تا سال ۱۹۸۴ که گویی‌یوآن مُرد، جست‌وجو می‌کردند و اثری از او یافت نشده. پسره را البته پیدا کردند یعنی پسرخاله‌ی وانگ‌می را. در راه پیدا کردنش یکی دیگر از خاله‌های وانگ‌می با اتومبیل تصادف می‌کند و می‌میرد. اما بالاخره پسره پیش مادرش برمی‌گردد. حالا چرا گم شده بوده، مگر دستِ برادر مائو نبوده؟ چرا بوده اما برادر مائو هم در جنگ مُرده و به هیچ‌کس نگفته بچه کجاست. وانگ‌می می‌گوید خاله‌اش بچه یعنی پسره را از شکلِ گوش‌ها و بوی عرقش شناخته. عجیب است اما شاید این‌طوری خیالِ مادر راحت شده، هرچند عاقبت مادر به بیمارستان روانی می‌کشد و نهایتا مرگ در سال ۱۹۸۴ به سراغش می‌آید. پسره هم سرطان می‌گیرد و خیلی زود می‌میرد اما می‌شود حساب کرد که این وسط اوضاع خانواده‌ی وانگ‌می چقدر به‌هم‌ریخته بوده. دامادِ آدم رهبرِ کشور باشد و جز مصیبت نصیبِ آدم نشود. خنده‌دار این‌جاست که حزب تصمیم می‌گیرد این پسر، پسرِ مائو نباشد، مائو هم تمکین می‌کند.

وانگ‌می برای من از جنگ با ژاپن، پیش از تولدش گفت. از جنگِ کُره که در بچگیِ خودش بوده و از قحطیِ دهه‌ی شصت میلادی، از این‌که سالی دوکیلو گوشت هم به‌شان نمی‌رسیده و توی غذا فقط می‌شده حبوبات پیدا کرد، درحالی‌که اعضای حزب کمونیست سهمیه‌ی سالانه‌ی گوشت داشتند و درآمد دولتِ فقیرِ چین سر از آلمان‌شرقی و یوگسلاوی و آلبانی‌درمی‌آورده. برای مائویی که می‌خواسته رهبریِ چپِ دنیا را از چنگِ روس‌ها دربیاورد، یک مبارزه‌ی احمقانه بین آن استالین و این‌یکی یعنی مائو. جالب است که پدربزرگِ این دیکتاتورهای کره‌ی شمالی، یعنی کیم ایل سونگ به مائو التماس می‌کرده که جنگ با امریکا را تمام کند و عاقبت، امریکایی‌ها خواهند فهمید که سربازهای چینی دارند در کره می‌جنگند و مائو می‌گفته ‌چینی‌ها و کره‌ای‌ها به‌هم شبیه‌اند و‌ قضیه لو نمی‌رود.

وانگ‌می با همین شوهرش ویکتور، یکی از اعضای معمولی حزب، ازدواج می‌کند که بعد از آمدن به کانادا اسمش را گذاشت ویکتور. چینی‌های مهاجر یکی‌درمیان پیتر و کارول و سیدنی هستند. وانگ‌می زنِ او می‌شود و پسرشان جیمینگ به‌دنیا می‌آید، به قول خودش آب‌نباتِ زرد. وانگ‌می البته هیچ‌وقت عضو حزب نمی‌شود اما شوهرش بالاخره عضو بوده و مقامی در ایالت داشته، یعنی زند‌گی‌شان کمی فراتر از طبقه‌ی متوسط بوده و حتما قوم‌وخویشی با مائو هم تاثیر خودش را داشته، مگر ممکن است بی‌تاثیر باشد؟ چاپلوسی به‌نظرِ من یک امر فطری است. همین‌جا در تورنتو دیده‌ام پناه‌جویی برای قاضیِ پرونده دستمال می‌کشد و اقامت می‌گیرد، البته قاضی برعکسِ ماها به روی خودش نمی‌آورد و لبخندِ فروتنانه نمی‌زند اما حتما از چاپلوسی خوشش می‌آید. حالا حساب کنید وقتی که توی چین مائو عرضِ رودخانه‌ی یانگ‌تسه را شنا می‌کرده، خدمت‌کاران مثل بلال روی آتش از شادمانی و حس خفه‌کننده‌ی چاپلوسی درحال ترکیدن بودند. مائو سه عرض رودخانه را با فاصله و استراحت گرفتن شنا کرده بود اما آن‌ها به مطبوعات و تلویزیون گفته بودند سه عرض را پشت‌سرهم شنا کرده است. آن‌وقت دختری که خواهرزاده‌ی زنِ سوم مائو بوده، حتما روی سر حلواحلوا می‌شده اما هرچه هست ویکتور آدم خوبی است. من او را دیده‌ام. او سه ساختمان بالاتر زند‌گی می‌کند. زند‌گی که چه عرض کنم، بدون وانگ‌می و آب‌نباتِ زردش روزگار می‌گذراند. تورنتو پر از چینی است، خیلی‌هایشان به کشورشان آیند و روند دارند اما ویکتور همیشه این‌جاست چون پناهنده‌ست. چون دیگر بهانه‌ای برای رفتن ندارد. وانگ‌می او را نشانم داده. صبح‌های زود او را دیده‌ام، می‌رود به سوپرمارکت چینی‌ها ورمیشل و سبزی می‌خرد. چینی‌ها ورمیشل را برای تولد می‌پزند به بهانه‌ی طول عمر. ویکتور هم احتمالا مثل من مشکلی دارد که هر روز سوپ ورمیشل می‌پزد. با کیسه‌ی خریدش می‌رود خانه‌اش که طبقه‌ی سیزدهمِ ساختمانِ سیزده‌پنجاه است، واحدش هم واحد سیزده‌بیست‌وچهار است. به شما دروغ نگویم من سوپ ورمیشل ویکتور را هم خورده‌ام، یک چیزِ عجیبِ دیگر هم توی خانه‌اش بود. یک‌روز با وانگ‌می رفتیم و درِ خانه‌اش را زدیم و او بدون آن‌که بپرسد ما کی هستیم و آن‌جا چه‌کار داریم، در را باز کرد و اجازه داد برویم داخل. داشت شبکه‌ی تلویزیونیِ سی‌سی‌تی‌وی را تماشا می‌کرد اما تصویر روی عکسِ وایدنر و مردِ تانکی ثابت نبود. داشت به زبان خودشان اخبار می‌گفت. ویکتور بی‌آن‌که حواسش به ما باشد، رفت روی کاناپه‌اش نشست و تلویزیون تماشا کرد. فقط می‌شنیدم با خودش می‌گوید «هائو، هائو.» یعنی خیلی‌خوب، خیلی‌خوب. وانگ‌می توی تنها اتاق خانه عکس خودش و جیمینگ را نشانم داد. عکسِ کوچکی که ویکتور کنارِ تختش گذاشته بود و قابی قهوه‌ای داشت. توی عکس وانگ‌می با موهای چتری و لب‌های خندان شانه‌های پسری ده دوازده‌ساله را گرفته و دوربین را تماشا می‌کند. پسر اما جدی است انگار از چیزی عصبانی باشد و توجهی به هیچ‌جا ندارد یا شاید عینکِ قطورش او را عبوس و جدی نشان می‌دهد.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.

یک دیدگاه در پاسخ به «توکای آبی»

  1. amir -

    درود و خسته نباشید بر همشهری داستان
    داستان هایی این چندوقته خواندیم از نویسنده های جوان ایرانی .علی چنگیزی-پیمان اسماعیلی و حالا هم حامد اسماعیلیون من عاشق آثار اسماعیلیون هستم دندانپزشکی خوش فکر که آن طرف آب در کانادا می نویسد.آویشن قشنگ نیست فوق العاده بود این اولین کاری بود که از اسماعیلیون خواندم عاشقش شدم.
    داستان خوبی بود ولی بنظرم رمان های اسماعیلیون از داستان کوتاهایش قوی تر است.