با اجازه بزرگ‌ترها

فرناز موذن‌زاده

یک شغل

خاطرات یک محضردار

«اغلب زمانی که در دنیای امروز کارمان به تقویم قمری می‌افتد (البته منهای بحث‌های عبادی) برای تعیین تاریخ عقد است. مردم دوست دارند مراسم‌شان روزهای عید و ماه‌های خاص انجام شود. این است که ماه‌های قبل از رمضان و روزهای ویژه مثل نیمه‌ی شعبان، سیزدهم رجب و... تعداد ازدواج‌هایمان بیشتر می‌شود و به بیست‌تا در روز هم می‌رسد.»

منوچهر میرزایی سی‌و‌هشت سال دارد و در تهران دفتر ازدواج دارد. ده سال است که محضردار است. اوایل دفترش اتاقی بوده در دفتر وکالت برادرش اما بعدتر برای خودش دفتر مستقلی زده. در یکی از مناطق پر خانه و پر خانواده‌ی تهران. یک شغل این شماره خاطرات اوست از مراجعانش. گفت‌و‌گو و تنظیم این متن را زهرا الوندی انجام داده است.

خانم و آقای جوانی آمده بودند و بادقت سرووضع دفتر را از نظر می‌گذراندند. برایمان عجیب نیست. داشتند دفتر را محک می‌زدند و آن را با دیگر دفاتری که تابه‌حال سر زده بودند، مقایسه می‌کردند. کاری که این روزها همه‌ی عروس و دامادها می‌کنند تا بالاخره یک دفتر را انتخاب کنند. عروس‌خانم همین‌طور که سفره‌ی عقد را می‌دید، زیر لبی در گوش داماد چیزی می‌گفت و داماد هم سرش را تکان می‌داد. بعد از این‌همه مدت دیگر می‌دانیم این اشاره‌ها یعنی چه. تا این‌جا از دفتر خوش‌شان آمده بود. داماد مسیرش را کج کرد سمت میز منشی و کنجکاوانه نگاهی به داخل اتاق من انداخت. حالا نوبت براندازکردن منِ عاقد بود. بلند شدم و لبخند زدم و سلام کردم. او هم طوری که انگار گیرافتاده، سلام کرد و رویش را زود برگرداند. می‌دانستم از منشی آرام می‌پرسد: «این آقا عقد رو می‌خونن؟» و منشی جواب می‌دهد بله. این‌قدر تجربه پیدا کرده‌ام که بدانم خوش‌شان آمده و انتخاب‌شان را کرده‌اند. قبلا در هر خانواده و قوم و قبیله یک حاج‌آقایی بود که همه برای عقد می‌رفتند سراغ او. حاج‌آقا هم می‌رفت خانه و خطبه‌ی عقد را می‌خواند. همه‌ی کارها هم بر دوش پدرومادرها بود. حالا عروس‌وداماد می‌روند می‌گردند و انتخاب می‌کنند که اتاق عقد چطور باشد، خود دفتر شیک باشد، هزینه‌ها چطور باشد و مهمتر از همه عاقد کی باشد. برای خیلی‌ها مهم است که انرژی مثبتی موقع عقد جاری باشد. ورودیِ دم در هم که جان می‌دهد برای فیلم‌برداری عروسی باعث می‌شود خیلی‌ها این‌جا را برای عقد انتخاب کنند.
 


 
طرف با بنز آمده بود، فیلم‌بردارِ چهارمیلیونی آورده بود و دسته‌گل دویست‌هزار تومانی. بعد ایستاده بود خیلی جدی می‌گفت این رقم زیاد است و فلان دفتر کمتر می‌گیرد. داشت سر بیست‌هزار تومان چانه می‌زد. خانم منشی حواله‌اش داد به من و من هم که حوصله نداشتم، پنجاه‌تومان برایش کم کردم. پول را طوری داد انگار که دارد از جانش می‌کند. باز خدا پدرش را بیامرزد که پول را داد. گاهی پیش می‌آید طرف می‌گوید بعدا پول را می‌دهد؛ می‌رود و پشت‌سرش را هم نگاه نمی‌کند. به‌خصوص در عقدهایی که خارج از دفتر و در خانه انجام می‌دهیم. هزارویک بَرج برای عروسی می‌کنند و سر خرج اصلی که همین عقد باشد، دست‌ودل‌شان می‌لرزد. یک‌بار یکی سر این‌که فلان‌جا ده‌تومان کمتر می‌گیرد، می‌خواست برود و عقد را به‌هم بزند. دیگر نمی‌دید آن‌جا دور میدان است و مهمان‌ها باید بروند سه خیابان آن‌طرف‌تر پارک کنند و عروس مجبور می‌شود با لباس عروس پای پیاده، سه خیابان راه برود. البته من اهل چانه‌زدن نیستم و معمولا به‌سادگی کم می‌کنم. مگر این‌که دیگر خیلی تخفیف بخواهند که با هزینه‌های دفتر نخواند. پیش می‌آید که طرف واقعا نداشته باشد، در آن صورت، یا تخفیف درست‌وحسابی می‌دهیم یا می‌سپاریم به خودشان که هرچقدر خواستند بدهند یا اصلا ندهند. همین چندروز پیش آقایی آمده بود تخفیف می‌خواست. پدر عروس بود و آمده بود برای داماد آینده‌اش تخفیف بگیرد. مرد موجهی بود و ظاهر ساده‌ای داشت. گفتم: «ما با سیصدهزار تومن عقد ‌رو انجام می‌دیم، شما دویست‌وپنجاه بده.» گفت: «خیلی زیاده.» پرسیدم: «چقدر می‌خوای بدی؟» گفت: «صد.» قبول کردم. آمدند و عقدشان را در نهایت سادگی برگزار کردند.
 


 
قبل از انجام عقد، عروس‌وداماد باید مدارکی بیاورند که یکی از آن‌ها جواب آزمایش‌های چهارگانه است. آقاداماد آمده بود و همه‌ی این‌ها را به او گفته بودیم و معرفی‌اش کرده بودیم آزمایشگاه. قرار بود مدارکش را مثل همیشه زودتر بیاورد که موقع عقد دیگر نقص مدرک نداشته باشد. نیاورد. روز قبل از عقد زنگ زدیم که «آقا اینا رو بیار.» گفت: «حالا که فردا داریم می‌آییم برای عقد، ‌همون موقع می‌آریم.» روز عقد شد و آمدند. عروس‌وداماد و پدرومادرشان. گفتم: «جواب آزمایش اعتیاد؟» نبود. نیاورده بود. گفتم نمی‌شود عقد کنیم. پدر داماد بلند شد آمد جلوی میز. قیافه‌ی جدی و معقولی گرفت و گفت: «الان‌مهمونا تو خونه منتظرن، شما خطبه رو بخون، فردا می‌آریم.» گفتم نمی‌شود و قانون اجازه نمی‌دهد. سرش را جلوتر آورد که «سند می‌ذارم، خطبه رو بخون.» گفتم: «آخه سند به چه درد من می‌خوره. من جواب آزمایش رو می‌خوام.» ول‌کن نبود. بالاخره دست‌به‌جیب شد که «پونصدتومن می‌دم خطبه رو بخون.» حالا داماد و عروس و پدرومادر عروس نشسته‌ بودند و این صحنه‌ها را می‌دیدند. داماد هم مضطرب، یک چشمش به دهان پدر و نگاه دیگرش به من بود. پدر همین‌طور رقم را برد بالا تا رسید به یک‌ونیم میلیون که بالاخره آبدارچی به دادم رسید و گفت: «تا فردا هم که اصرار کنین، خطبه‌تون رو نمی‌خونه.» با غرولند و بدوبیراه رفتند. فهمیدم جواب آزمایش اعتیاد پسر مثبت بوده. حالا البته قانون جدید حمایت خانواده اجازه می‌دهد در صورت مثبت‌بودن جواب آزمایش اعتیاد و تالاسمی، اگر طرف مقابل راضی باشد و رضایتش را ثبت کند، عقد انجام شود. آن موقع نمی‌شد.
 


 
خانواده‌ی عروس‌خانم گفته بودند پانصدسکه و داماد گفته بود صدوده‌تا. درنهایت هم خانواده‌ی عروس به همان صدوده‌تا رضایت داده بودند. وقتی که خواستیم مهریه را اعلام کنیم، داماد گفت مهریه را عندالاستطاعه بنویسیم. عروس‌خانم و خانواده‌اش که بی‌خبر بودند، یک‌هو براق شدند. از پانصدتا به صدوده‌تا رضایت داده بودند و حالا به‌جای عندالمطالبه که حق عروس ‌است، داماد اصرار داشت که عندالاستطاعه باشد. یک ربعی بحث کردند و در اثنای بحث با داماد، عروس نگران برملا شدن رازشان هم بود؛ این که داماد قبلا یک‌بار ازدواج کرده بود و عروس‌خانم این را به خانواده‌اش نگفته بود. داماد مارگزیده هم به این راحتی اعتماد نمی‌کرد. استطاعت مالی خوبی هم داشت اما هم‌چنان اصرار بر همان داشت که گفته بود. این وسط یک‌هو پدر داماد بلند شد که «حاج‌آقا ما می‌خوایم یه تعهد از خانواده‌ی عروس بگیریم.» پرسیدم: «چه تعهدی؟» گفت: «باید سر دو ماه، عروس بیاد خونه‌ی داماد.» این دیگر به ما ارتباطی نداشت. گفتم: «این بین ‌خودتونه و نمی‌شه نوشت.» فرستادم‌شان توی اتاق که دونفره حرف‌هایشان را یکی کنند و برگردند. نشد که نشد. رفتم پادرمیانی کنم. گفتم: «مهریه، نوشته که بشه، داماد بالاخره باید بده، خیلی فرقی نمی‌کنه که عندالمطالبه باشه یا عندالاستطاعه.» ولی این حرف‌ها فایده نداشت. در این فاصله نوبت عقد بعدی هم رسید. به برادر عروس گفتم: «الان توافق هم که بکنن فایده نداره. برید یه هفته‌ی دیگه خوب فکرهاتون رو بکنید و بیایید.» داماد بلند شد، شناسنامه‌اش را گرفت و رفتند. تازه عقد بعدی را شروع کرده بودم که صدای زدوخورد از دفتر بیرون‌مان کشید. دو خانواده، چهل‌وپنج دقیقه آن بیرون، درگیر بودند و گل و شیرینی بود که سمت هم پرت می‌کردند.
 


 
گاهی مهریه‌های خلاقانه‌ای تعیین می‌کنند. مثل یکی که مهریه‌اش را بیست‌ویک گرم طلای بیست‌ویک‌‌عیار تعیین کرد و اگرچه ابتدا فکر می‌کردم نمی‌تواند ربطی به فیلم «۲۱ گرم» داشته باشد، اما داشت. داماد ادعا کرد وزن روح انسان وقتی می‌میرد، بیست‌ویک گرم است؛ برای همین مهریه را این‌قدر گذاشته‌اند. یا بعضی مهریه‌ها فقط جنبه‌ی رمانتیک دارند و فاقد اعتبارند. عین قلب داماد که پدر عروس به‌جای مهریه طلب کرد. پای سفره‌ی عقد در خانه‌ای در شمال شهر نشسته بودیم که پرسیدم: «مهریه چقدر بنویسم؟» پدر عروس گفت: «بنویس قلب داماد.» فکر کردم درست متوجه نشدم. پرسیدم: «یعنی ‌چی؟ یه توضیحی بدین.» گفت: «یعنی عروس بتونه قلب داماد رو بگیره.» گفتم: «مگه می‌شه؟» جواب داد: «‌مگه ما دل و جیگر و قلوه نمی‌خوریم؟» داماد هم نشسته بود گیج و مات و نمی‌دانست چه بگوید. گفتم نمی‌شود. مهریه باید معقول باشد. طرف سرهنگ بازنشسته بود و حرفش دوتا نمی‌شد. به عروس‌خانم گفتم: «شما ‌چی می‌گین؟» گفت: «همین که پدرم گفت. می‌خوام قلبش رو بگیرم.» بلند شدیم، آمدیم بیرون. داماد هم‌چنان مات بود. مانده بودیم از این‌که آمدیم بیرون و قلبش را مهریه نکردیم، خوشحال است یا ناراحت. چند وقت پیش هم دامادی می‌خواست مهریه‌ی همسرش را «سکه به‌تعداد ستاره‌های آسمان» بنویسیم. گفتم مهریه باید رقمش مشخص باشد و این‌که می‌گویید، نمی‌شود. گفت: «بنویسید دیگه.» گفتم: «شما ستاره‌های آسمان رو بشمار و بگو چندتا می‌شن تا من بنویسم.» شروط‌ ضمن عقدی هم هستند که عین این‌ها ضمانت اجرایی ندارند و فقط بامزه یا شیرین‌اند. عین شرطی که خانمی می‌خواست برای داماد بگذارد و نوشتن شاهنامه با دست‌خط خودش بود. این‌ها اگرچه ممکن است قشنگ باشند اما اگر کار به دادگاه هم بکشد، باز قابل اجرا نیستند. فقط ممکن است داماد را برای انجام‌ندادنش جریمه کنند.

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وچهارم، خرداد۹۳ بخوانید.