آشنایی من و یاسمن، قبلتر از دیدار اولمان پا گرفته بود. ناهاری که رضا از کلاس خیاطی میآمد و کناردستم مینشست، اول پیشانی پیشآمدهش را روی سینی میچرخاند. چشم میپالاند سنگی، استخوانی، سنگدان مرغی چیزی پیدا میکرد، خوب که زیرلبی به ننه و بابای خرنده و پزنده و رئیس زندان فحش میداد، برنجش را تا دانهی آخر میخورد، آروغ گندهلاتی میزد و از خواهرش میگفت که کمسالتر از ما است اما آشپزیاش حرف ندارد و ریزهکاریها را از پدربزرگشان که آشپز انگلیسیهای شرکت نفت بوده، یاد گرفته. یاسمن را میان همین نُکونیشهای رضا پیدا کردم. خیلی قبل از اینکه رضا خودش را به کشتن دهد.
رضا بدِ هر چیزی را میگفت که خوبش پیش خواهر باشد. این رضای حسرتکشِ همیشهناراضی که عارش میآمد پشت چرخخیاطی ژانومهی باجیها بنشیند و چوب سَتاره دستش بگیرد و با سرتوپها و تهتوپها ضخیمدوزی کند، گندهلاتی بود برای خودش. یکبار گفتم: «حالا که یاد گرفتی خشتک بدوزی شاید بعد از اینجا به دردت بخوره.»
گفت: «گاوی که به کهنهخوری عادت کنه، پیِ شخم نمیره.»
ماجرای اولین حبسش را که تعریف کرد فهمیدم راست میگوید. هفدهسالش بوده که هرویین بلعانبار میکند، دعوا زرگریای راهمیاندازد و صورت عابری را پایین میآورد تا زندانش کنند. فردایش میرود توالت، گولههای پلاستیکی را پس میدهد، زیر شیر توالت هم آب میگیرد و گِرمگِرم به زندانیها میفروشد.
چند روز از حبس من گذشته بود که رضا را آوردند بند. قدیمیها میشناختندش. شایع بود اذان صبح نشده، از درِ مسجد نایینیها بالا رفته، دوتا متولی جوانش را به ستون شبستان بسته، جلوی چشمشان چهارتخته فرش حاجخانمی و شکارگاهی و چی وچی را لوله کرده، روی کول انداخته و عقب وانتپیکان بار زده. عجیب که هیچکدام اینها را بعد از رفاقتمان تعریف نکرد. همکلام زندانش فقط من بودم اما این قصه را هیچوقت رو نکرد. حتی نگفت همدستش پشت فرمان کی بوده. شایع بود کلهخر یکهفته انفرادی بوده اما شریکجرمش را لو نداده. هربار میپرسیدم کجارا زده و کِی پالانش را کج کرده، پلکهایش را هم میگذاشت، لبولنجش را غنچه میکرد و مثل فرهاد کل «جمعه» را با سوت میزد. عارش میآمد یاد بیاورد.
مانده بودم باقی ششماه حبس را چطور بگذرانم. آدم بیکار زیاد فکر میکند، در زندان بیشتر. فکرهای اول شاید تنهایی دربیار باشد و حتی گاهی امیدهایی هم بدهد اما نصفشبی این فکرها که به میانه میرسند، سرِ بدسری برمیدارند و آدم یاد قاذورات زندگیش میافتد، یاد کارهای کرده و نکرده، یاد آدمهای بیشتر ندیده، حتی بعضی مثل من خوف بیکسوکاری میگرفتند؛ زندانی دیگر در زندان، زندانی توی مخ با سیمخاردارهایی خیلی بلندتر از سیمخاردارهای زندان دستگرد. اینجاها بود که میفهمیدم باید طوری سرم را گرم کنم تا به فکرهای آخر که دیگر غیظوغرضی نزدیک به جنون هستند، نرسم. از کندن طبلهی رنگهای دیوار بالای سرم و بازی با تشک و بالش شروع میشد، به شنیدن عوعوی سگی از بیرون که میرسید یا حتی گاهی صدای باران، حالم سرجا میآمد. همهی اینها بود تا سروکلهی پیرمرد پیدا شد.
خیاطی، فرزکاری و تراشکاری را بنیاد حرفهآموزی زندان برگزار میکرد، قلمزنی و میناکاری و نماکاری روی سفال را از این خیریههای غیردولتی. انجمنشان رفته بود سراغ بازاریهای حجرهنشین که میگویند ما فقط ماهیگیری یاد میدهیم، یعنی پول مفت نداریم اما هرکه خواست کار یادش میدهیم برایمان سینی و انفیهدان و گلابپاش بسازد، هم حلوای مردهها است هم خورش زندهها. کاردانی ماشینابزار خواندهبودم، پیامنور. همین شد گفتم بروم تراشکاریای چیزی، اما کلاس پر شده بود. من و جماعتی را فرستاند میناکاری. فرقی نمیکرد، هر وری هول میدادند میرفتیم. روز اول نشسته و ایستاده چپاندندمان توی اتاق موکتشدهی چهاردرچهاری. سر و مغز هم میزدیم که پیرمرد آمد، زهواردررفته بود، نشست روی صندلی. عینک تهاستکانیاش را که روی دماغ پَخَش بالا داد، طاق ابروهای سفید وزوزیاش به قاب عینک رسید. تا مسؤول بند حاجمحمود یکتا معرفیاش کند و بگوید استاد درجهیک میناکاری است و از شاگردان شکرالله صنیعزاده بوده، یونسکو و کجا و کجا هم فلانش دادهاند و بهمانش کردهاند، پیرمرد پا روی پا انداخته بود و سرتاپای همهمان را برانداز میکرد. رد روغن زنجیر روی پاچهی شلوار یشمی چندپیلیاش افتاده بود، معلوم بود دوچرخهی دومارش را همین پشت دیوار زندان تکیه داده و تو آمده. مسؤول زندان، خواست پیرمرد چند کلمه نور بر قلب اشقیا بتاباند. گفتم حالا است که پیری اخلاقاخلاق کند و با دُرفشانی در ذمِ دزدی و شرارت بگوید. اما پیرمرد بیکه روی قوز نصیحت باشد یا حتی خوب و بدی آدمها را جدا کند، گلویی صاف کرد، با صدای ناسوری نازید که برای پول نیامده و پنج شش نفری بیشتر آموزش نمیدهد، بعد هم گفت خودش حبسکشیده است و خواست تکبهتک ماجرای زندان افتادنمان را تعریف کنیم. مسؤول با چشمهای براق مانده بود چه بگوید. اکبرگوشی شروع کرد که بهانهاش بازیگری بوده و هربار کفگیرش ته دیگ میخورده، توسرزنان میرفته جلوی موبایلبهدستی، ننهمنغریبم بازی درمیآورده که باید زنگ بزند نعشکشیِ باغرضوان بیایند پدرِ مردهش را جمع کنند. شرطِ با خودش هم آن بوده که بدون نفازولین یا پیاز، زیر یکدقیقه اشکش دربیاید و دل بسوزاند. عباس گفت همهی اعضای باندش زندان زنان هستند و یادشان داده بوده چطور به آدامس عسلی فنتالین تزریق کنند، به پسر ژیگولوهای شاسیبلندسوار تعارف بزنند و بیهوششان کنند. چندتایشان لباس پاکی تن کردند که حقناحق شده و اشتباهی دربندند. از رامین که به عشق کلکسیون عتیقهاش، ساعت و قوری از سمسارهای قدیمی میدان کهنه کف میرفته بگیر تا سعید که استاد خفگیریِ مردم جلوی عابربانکها بوده، همه و همه به حرف آمدند و نوبت من شد. میخواستم کمِ داستان انتقام از صاحبکارم را بگویم ودزدی گاوصندوق را درز بگیرم اما نشد. بشرهی نگاهش را که دیدم تا ته ماجرا را گفتم. یکتا طوری از تعجب ابرو بالا داد که چینهای پیشانیاش مثل نقش میناهای پشت ویترینش، توی هم پیچید. بار زدن و عقب وانت گذاشتن گاوصندوق بماند، پیرمرد باورش نمیشد یک آدم شبانه گاز بدهد تا دهاقان، ولایت آقا خدابیامرزش، گاوصندوق را از آبانبار متروکه ببرد پایین و ششماه لگنش را زمین بگذارد تا هفتصدوبیستهزار حالت چرخش رمز گاوصندوق را در نم و تاریکی امتحان کند. همین تعجب را سرِ ابیجلوبند داشت وقتی فهمید مرتیکه بعد از دوسال که سوییچ مشتری تعمیرگاهشان را کپی کرده، تازه رفته به نشانیاش که مثلا هر ایزی بوده، گم شده باشد تا آنوقت و اسپورتِج سماقیاش را از جلوی خانه دزدیده. از بین این جماعت راستنشین دستکج، من و چندنفر دیگر مثل رامین و ابی را جدا کرد که به کمک خودش کارگاه را راهبیندازیم.
«میناکاری هنر آتیش و خاکه، شما رو انتخاب کردم چون عشق آتیش رو داشتین یا حوصلهی خاک رو.»
ما سرندکردههایش بودیم. کارگاه که نبود، ظهرها اتاق خیاطخانه میشد اتاق ما. من پشت همان میزی بودم که صبحها رضا مینشست. چرخها را باز میکردیم میگذاشتیم زمین و مربع سوراخ وسط هر میز را با نئوپان میپوشاندیم تا یکتا بیاید. هفتهای دو روز بیشتر نمیآمد اما از همان اول مثل معلمهای هنردبستان، تکلیف و سرمشق هرروز تا جلسهی بعد را مینوشت پای تخته. مینشست اسلیمیهای ساده و توپُر میکشید و میداد دستمان که کاربن بگذاریم صدتا دویستتا از رویش بکشیم تا حفظ مچمان شود و انگشتمان نرم شود. خودش توی چشم همزدنی، چنان این ختاها و ساقههای مارپیچ، نیمبرگها و شاخهها و سرچنگهای تودرتو را منظم و ساده میکشید، انگار باغبانی است که سالها هر روز پای درخت تاکی ایستاده و بزرگش کرده.آستینش هم فراخ بود این یکتا؛ روز اول، ساک برزنتی ماشیِ رنگورورفتهی زیپپارهاش را باز کرد کف زمین. چکش و سندان و کاغذکپی و رنگ و قلممو و ارهکمانی و قیچی فلزبر خودش را درآورد، گذاشت برای ما و رفت. جلسهی بعد هم نشست پشت میز و معلوم بود هرچه هست را اول ساده میکند، بعد میگوید: «اینکه میناکاری نقاشی روی مسِ لعابدیده است پس بدون مسگری و دواتگری معنی ندارد.» میگفت هر هنری مزاجی دارد، این یکی خاکشیرمزاج است یعنی مداراکُن است، به بقیهشان مثل طلاکاری و خاتمکاری و جواهرسازی و مینیاتور و چیوچی هم کمک میکند. دست کرد از گونی برنجهندی کنار دستش، چیز پلاستیکپیچی درآورد و داد دستمان، مثل پیاز هفتادلا قایمش کرده بود؛ قنداق منبتِ پُرزرقوبرقی بود که همهی هنرهای بالا را داشت. کار سیسال پیشِ خودش بود، گفت حبس همین چیزها را کشیده، بالاخواه دختری درآمده و از سر ناموسپرستی تیری در کرده. ابی حیای من را نداشت، ولگویی زیاد میکرد، گفت: «با همین تفنگ نصفه؟» یکتا خندید، گفت: «قبلا کامل بود، تکلولش رو تو شرط باختم.» بعد هم با سوز دل آهی کشید و گفت: «صد حیف.» برعکس آن قنداق چشمنواز پرنقشونگار، یکتا خودش همهچیز را ساده میدید، مثلا میگفت نقش بتهجقه، آرایش برگهای همین درخت سرو است، بیغلوغش میگفت، آنقدر این بیغلوغشی را تکرار کرده بود که شده بود طبیعتش.
هفتههای اول به تمرین مکرر این نقشونگارها میگذشت که روزی یکتا آمد. برافروخته بود، رگ شقیقهش طوری ورم داشت و نبض میزد که از چینوچروک پیشانیاش کم کرده بود. چند سینی مس لعابدیده گذاشت روی میز. گفت با مسگرش دعوا کرده، گفت: «مرتیکه بیرون روشنکنه به ما که رسیده تو تاریککن شده.» مسگر تا فهمیده سینیها را برای شاگرد میخواهد، نه درست خم کرده نه درز درستی داده. همانجا سندان را گذاشت، سینیها را تکبهتک برگرداند رویش و با چکشی که نمدی دور پاشنهش کشیده بود، افتاد به جانشان. ریتمش یکدست بود و توی دوساعتی که نرم چکش میزد، ضربههای اولش با آخریها یکی بود، طوری هردو دهانهی روبهروی سینیها را هم آورد و لبهها را نازک کرد که نه سراسر برداشت نه لعابی ترکترک شد. ششماه بعدتر کهخودم اینکار را کردم، تمام لعابها ریخت. آن موقع بود فهمیدم دواتگری دوبارهی مس، بعد از لعابی که خورده کار هرکس نیست. هفتهی بعدترش فندکی درآورد و لولهی خودکار بیکی گرفت جلویش، نوکش که آب شد سوزنی فرو کرد تویش، گفت این قلم دورگیری است. رنگ لاجوردی و صمغ را قاطی کرد، با قلممو وسط سینی را رنگ زد. یاد داد چطور با نوک سوزن خودکار، نقشهها و ختاییهای حالا تمرینشدهمان را روی لاجوردی پیاده کنیم تا رنگ اضافه برداشته شود و سفیدیِ لعابِ زمینه بزند بیرون. قلمموی ریز دیگری هم داد دستمان که سفیدیها را با رنگ متضادی مثل آبی فیروزهای پر کنیم. فکر میکردم بهخاطر بازی با این آبیهای فیروزهای و آسمانی و کاربنی است یا شاید فرار از زندان خودم که نمیفهمم روزهای ماندهی حبس چطور میگذرد. اما کمی که گذشت فهمیدم بیشتر از معلمی، مشفقانههای پدریاش است که سر ذوقم آورده. مراقبت بیشتری میکرد. کنارم مینشست، باحوصله قلم دست میگرفت و از فوتوفن رنگسازیهایش میگفت، از اسلیمیهای خرطومفیلی که به هرکاری سکه میدهد. میگفتم بچگی هر استعدادی داشتم زود میباختم، میگفت استعداد دوروز است، مثل ماهی از دست آدم میسُرد، با تمرینزیاد باید نگهش داشت.
کاری به بچههای دیگر نداشتم، دیرآمدنی و زودرفتنی بودند. کارگاه بود، نبود، بساطم را میبردم خوابگاه و کار میکردم. با رضا هم شده بودیم یک سلاموعلیک. میدید سرم گرم شده سراغم نمیآمد. همان چهار کلمه حرفی را هم که میزد، میخورد. تنهاتر از قبل شده بود. صبح و شب تکیه میداد به دیوار حیاط و انگار سر مستراح نشسته باشد، پشتبهپشت سیگار میکشید فقط. یکیدوباری هم که سردماغ بود میگفت شدهام چاقالِ یکتا وسوتزنان میرفت. مهم نبود. کندن طبلهی گچهای دیوارِ شکمداده، جایش را داد به طرح، نقش، رنگ. دستم تند شده بود، دیگر لازم نبود یکتا هرچیزی را حقنهام کند، میدیدم ایستاده بالای سرم و کیف میکند. یکماه مانده به آزادی، اولین کارم را که جعبهآرایش زنانهی کوچکی بود، دید، نگاهی به عجب انداخت و سری تکان داد. برد داد کوره که رنگها پخته و ثابت شوند، هفتهی بعدش هم آمد گفت پول مس و کوره و لعاب را کم کرده، صدوبیستهزارتومان گذاشت کف دستم. در زندان، سوادت قرآنخوانی و کاغذنویسی هم باشد، باز از تو بزرگ میشوی و یکچیزهایی را کلیتر میبینی. یک روز آمد و رد زنجیر روی شلوارش نبود. بهپاچهاش نگاه کردم، گفتم: «با دوچرخه نیومدید.» گفت: «جدیدا میدمشون تو جوراب.»پیرمرد قَدَری بود و استعدادِ تندِ حالا مهارشدهی این بزهکار توی هنرِ ناموسیاش را حکمتی میدید. گفت کاردزدی بهتر از هر دزدی دیگری است، بعد از حبس بروم پیشش و ننهام خوشحال باشد که پسرش نانپیدا کن شده.
«بچههایی رو که توی زندان میبینی، بهتره بیرون نبینی.»
رضا این را گفت و بیخداحافظی رفت توی خوابگاه. نه آدرس یا شمارهای داد، نه حتی بهرسم معمول زندانیها پیغاموپسغام، نامهای که برای خواهر یا کسوکارش ببرم. جوابی بود به سردیِ رفاقت این اواخرمان انگار. به خودم گفتم هنوز دوستم دارد وخودش را میشناسد، میداند بیرون زندان چه گهی میشود. آدمها در زندان پوست عوض میکنند، چیزی هم ندارند از دست بدهند، پس زود رفیق میشوند، مرامدار میشوند، بهمنجیجی تعارف میزنند، باهم شلخته میشوند، باهم آنفولانزا میگیرند، باهم باد درمیدهند و میخندند، زیروزبرشان را میگویند و اگر یک جفت گیوهی نیمدار هم پایشان باشد، میبخشند. اما بیرون که میآیند میشوند همان آدم قبلی، دوست و دشمن از یادشان میرود. همینها قرآن و اسفند آوردند ودست و روبوسی کردند. با بدرقهشان یک روز معمولی که نه آفتاب داشت نه باران، از زندان آزاد شدم. میدانستم مامان حتما از صبح منتظر است. کنار جدول ایستاده بود و زیرلبی هنوز داشت دعای خلاصی از حبس میخواند. گفتم: «دیدی فایده نداشت، نمیخوندی هم همین موقعها آزاد بودم.» خندید و گفت: «زندان که فقط این چاردیواری نیست.» چشم از سیمخاردارها برداشتم و بغلش کردم.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی چهلوپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.
یکی از بهترین داستان هایی که خوانده ام. از آقای آرش صادق بیگی پاکدلانه سپاسگزارم
از داستان بسيار لذت بردم.خصوصا از فضا و حال و هواي اصفهان.لحن نويسنده از نكات قوت داستان بود.پايان داستان غير قابل پيش بيني اش را دوست داشتم. رويهمرفته داستاني شسته رفته با تناسب مناسب توصيف و كنش. براي نويسنده ارزوي توفيق روزافزون دارم.